eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی سرگروه #قسمت_36 من و برادر دو قلویم با احمد و دوستش برای خودمان
آیت الکرسی کوه زیاد می رفتیم من و احمد و برادرهای دوقلوی احمد. ما آیت الکرسی را حفظ نبودیم. توی ارتفاعات کوه دو برادران احمد با صدای بلند و شمرده شمرده آیت الکرسی می خواند ما هم تکرار می کردیم. راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. 🏠 صالح از صبح آرام و قرار نداشت .😟 _مگه چیه صالح جان ؟! بد میکنه میخواد بیاد سر بزنه بنده خدا...؟ _ نمی دونم ...یه جوری دلم شور میزنه.😰 یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه . هرچند ..‌.مطمئنم همینطور هم هست _ آخه چی شنیدی مگه ؟😧 زنگ به صدا در آمد و صالح نتوانست جواب سؤالم را بدهد. چند آقای مسن و جا افتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند . من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرابانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود . انگار معذب بود😐 چون هرچند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد . دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم . بعداز پذیرایی ، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد.😶 من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد . صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت : _امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ناقابلی برات بیاریم 🎁 و یه لوح سپاس برای قدردانی از ایثار و شجاعتت . ان شاءالله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه واز حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم ‌. 🙂 صالح جان ..‌.شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی . ان شاءالله که بی اجر هم نمی مونی . 😌 لوح قاب شده را به صالح دادندو پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. _این حکم ...یعنی ...تونباید بااین حکم‌فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا ... فقط خودت می دونی که قانون کارمون همینه . ان شاءالله که مارو فراموش نکنی و زن دگیت رو به بهترین شکل اداره کنی .😍 صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت .😣 حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم 👀دوخته بود و به حکم بازنشتگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی . دوست داشتم هرچه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش ‌.😔 چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین ” خدایا هرچی خیره برای شوهرم مقدر کن .“🙂 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار🚞 بودیم وای من که رو پا بند نبودم😣 -سیدم سید:جانم خانم -پس چرا این قطار🚞 نمیاد سید:اخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه😁 -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید:من فدای خانمم بشم😍❤️ بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعد از7-8ساعت⏰ به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعد از غسل زیارت لباسمون پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش😊 و دستی به محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم❤️ سید:منم خیلی دوست دارم😍 چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم👁 که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد😢 تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود از باب الجواد وارد شدیم از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد😭 اقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید اقا یه دنیا ازت ممنونم☺️ مجتبی سرم کشید به سینه اش -مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان -تورو خدا دیگه هیچوقت اینو نگو😢😭 پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم -هیچی نیست تو که از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی 📱📸بندازیم چیک حالا بیا یه قلب❤️ رو گنبد سید از کارام خندش😁 گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ😅 با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد برای نماز صبح،ظهر و مغرب میرفتیم حرم بهترین روزای عمرم بود😊 خیلی مزه میداد سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز فدای ایده های سیدم بشم😍 سید:خدا نکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم🙂 ماکه از سفر برگشتیم محدثه و سید محمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز ✈️رفته بودن کربلا سید مجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا😢 منم پرو پرو گفتم:منو با جوجه هامون ببر👨‍👩‍👧‍👦😄 سید:ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم رادفر هم تشریف بیارن -چشم حتما🙃 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣