❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_دهفتاد کانون فرهنگی #قسمت_38 بخشی از کارهای کانون امام حسین علیه السلا
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
ورزش رزمی
#قسمت_39
پشت مجتمع های محل سکونت خانواده شهید هنوز ساخت و ساز آنچنانی نشده بود زمین خاکی بود بخشی از زمین ها دور تا دورش را خاکریز درست کرده بودند جای مناسبی بود برای ورزش شب ها می رفتیم تمرین ورزش های رزمی.حاج آقای محمد زاده رزمی کار بود احمد هم ارشد کلاس.
اوایل اکثر بچه های کانون می آمدند ولی به مرور زمان تعداد مان کم شد اواخر فقط من و احمد وارد حاج آقا مانده بودیم کمی که گذشت من هم خسته شدم فقط احمد مانده و حاج آقا.
یک شب آمدم در خانه دنبالش گفتند رفته تمرین رفتم دیدم دو نفری زار زار گریه می کنند حاج آقای محمد زاده روضه خرابه های شام را خوانده بود محیط اطراف هم خاک و بیان بود فضای روضه برایشان مجسم شده بود و یک دل سیر گریه کرده بودند.
راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_39
سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود . زیاد او را نمی دیدیم...
درگیر خرید و غرق در دوران نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد . 😕
پدرجون هم به مسجد رفته بود🕌 برای نماز ظهر . زنگ در به صدا در آمد . دکمه ی آیفون را فشردم .
می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است . صدای پسر جوانی به گوشم رسید که ”یاالله“ می گفت .
روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم . درب ورودی را باز کردم . پسر جوان ، زیر بازوی پدرجون را گرفته بود .
پیشانی پدرجون خونی شده بود . هول کردم😧 و دویدم توی حیاط...
_ پدرجون...الهی بمیرم چی شده؟
_چیزی نیست عروسم ...نگران نباش🙂
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود .😞 به پسر نگاه کردم .👀
سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
_ چیزی نیست خواهر . نگران نباشید. از در مسجد اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید .😕
آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل . وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.
به کمک آن پسر ، پدرجون را روی مبل نشاندیم . پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید . او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم .☺️
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدرجون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم .
کمی بی حال بود و رنگش پریده بود . 😓
با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ☎️
_الو صالح جان
_سلام خوشگلم خوبی؟😊
_ممنون عزیزم . کجایی؟☺️
_نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
_نه ...فقط زود برگرد.
_چطورمگه؟😕
_هیچی...دلم ضعف میره گرسنمه😬
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:😃
_چشم شکموجان... سر خیابونم
نگران بودم .😞 می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت .
صالح که آمد ، متوجه پدرجون نشد . او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند .
صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
_صالح!
_جانم خانومم؟
_آااام... پدرجون کمی حالش خوب نیست.
_پدرجون ؟ کجاست؟😳
_توی اتاق سلما دراز کشیده .
جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخمی شده .
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت .😰
پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
به اصرارِ صالح ، او را به بیمارستان بردیم🏥 و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.☎️
_سلام عروس خانم. کجایی؟
_سلام مهدیه جان . با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم .
_باشه... پس ماهم ناهار می خوریم.
خوش بگذره.☺️
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم . هرچند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد .😟
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_39
🌺زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور🌺
من رضا حسن پور در سال۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمدم دوران کودکی را در تهران پشت سر گذاشتم.
پدر و مادرم انسانهای مذهبی،معتقد،اما محروم از تمتعات زندگی بودند.
هفت سالم بود که همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم.
در قزوین دوره ابتدایی را شروع کردم.
دوره ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم.
فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی میکرد.
حس کردم ادامه تحصیل برایم مشکل خواهد بود.
از این رو مجبور به ترک تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم.
🌸فعالیتهای شهید پیش از پیروزی
انقلاب اسلامی🌸
رضا که فردی محرومیت کشیده و رنج دیده بود، با شروع نخستین جرقه های انقلاب، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد.
او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) مجسم میدارد و از این رو، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد.
رضا در تمام راهپیماییهای
شهر((قزوین))به طور جدی شرکت می جوید.
وی در سال۱۳۵۶با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج و از آن پس،
همراهی دلسوز و یاری باوفا برای ادامه زندگی و فعالیتهایش می جوید.
رضا در روزهای پیروزی انقلاب،
همراه دوستان خود در شهر قزوین
فعالانه حضور می یابد و با ایثار گری
فراوان در صحنه های مختلف
وارد می شود.
🌺فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی🌺
رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با کمیته انقلاب اسلامی همکاری میکند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب
به فعالیت می پردازد.
پس از چند ماه فعالیت در تهران،
دوباره به شهر قزوین باز می گردد.
سال۱۳۵۸به دنبال تحرکات گروهکهای
ضدانقلاب در لستان کردستان،
همراه یک گروه، راهی این استان میشود
و با شهامت و شجاعت در سرکوبی
ضد انقلاب شرکت می جوید.
وی در پاکسازی شهر((تکاب)) از لوث
ضد انقلاب شجاعانه می جنگد.
روز ها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب
مشغول میشود و شبها هم برای حفظ امنیت شهر به گشت زنی
در سطح شهر می پردازد.
رضا اخرسال۱۳۵۸به عضویت رسمی
((سپاه پاسداران انقلاب اسلامی))
شهر قزوین در می آید و
خود را وقف حفاظت از دستاوردهای
انقلاب اسلامی میکند...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣