eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
#باورش سخت بود،  برای همه؛ همین دو ماه قبل بود که #بهشتی و 72 تای دیگر... برای خیلی ها انگار همه چیز به #پایان رسیده بود. فقط قلب #آرام امام بود که همه را آرام کرد آرام آرام وقتي فرمود: «رجایی و باهنر اگر نیستند #خدا که هست» 🌷 سالروز آسمانی شدن شهیدان #رجایی و #باهنر و یاران باوفایشان گرامی باد. @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
به دلمـ❤️ لک زده با #خنده_تو جان بدهم طرح لبخند تو😍 #پایان پریشانی هاست #شهید_جهاد_مغنیه #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
😊 سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم.😞 پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و سلما پابند بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن.☎️ امیدم رفته رفته از دست کی رفت. خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم.😣 خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح.😖 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ام.حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم.😞😖 "خدایا....سرگردانم....کجا باید دنبال صالحم بگردم.دستم از همه جا کوتاهه....شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.خودت یه نظر بنداز به زندگیمون.تو رو به همون اماکن مقدس قسم....بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام"😫😖 با سلما تماس گرفتم📲 و جویای احوال پدر جون شدم.خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و بابا هم بلاتکلیف بودند.آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید.یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.😔😞 یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود.بنرهای خوش آمدگویی را درآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.🏴🏴 دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی.با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم.📲 خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هربار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد 😞😖 عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم.📲 فکر کردم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم! بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت: _سلام خواهرم.مژده بده😍 دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم. _خبری از صالح شده؟ _بله خواهرم.بدونید که خداروشکر زنده س...😊 صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند.☎️ همانجا نشستم و زار زدم و خدا رو شکر گفتم. _خواهرم خودتو اذیت نکنید.نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده.حالش الان خوبه.خدا بهش رحم کرده وگرنه دونفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن. صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.😫😖 _می تونم باهاش حرف بزنم؟تو رو خدا حاج آقا....کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟ _این حرفو نزنید خواهر...چشم....من برم بیمارستان تماس می گیرم.تا یه ساعت دیگه منتظر باشید.الحمدلله زنده س.کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته....من زنگ می زنم.منتظرم باشید.📞 تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم.یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن☎️ سکوت خانه را شکست.گوشی را با تردید برداشتم. _اَ...الو... صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد. _الو....مهدیه ی من🙂 "الهی ....صد هزار بار شکرت " دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞 *شادی روح شهدای مدافع حرم و شهدای منا صلوات * @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 😊 فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم فاطمه:چسم آله😊 فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست؟ فاطمه:آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😢😞 فرحناز:آفرین دختر گلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی؟ فاطمه سرش هم تکان داد و گفت اوهوم اوهوم😁 فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟ فاطمه:باشه آله چون😢 شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقا سید حرف زد راوی سوم شخص جمع همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁 باید سید میبردن مزارشهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزار شهدا شدن باز هم سکوت😢😢 جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزارشهدا فاطمه سادات:آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم؟ مطهره:آره عزیزم😊 یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزارشهدا شد فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش🙂 فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😭😢 سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچولو به آغوش پدر پناه برد😢 فاطمه:بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود😭 فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن😭😢 راوی رقیه مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید -خرید چی؟ اصلا شماها چرا انقدر شادید؟🤔 مطهره:دلمون میخواد بدو بریم اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید🙂 وارد یه مغازه شدیم فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱ بیارید🙃 -فرحناز برای کی داری میخری؟ فرحناز:تو دیگه -من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟ فرحناز:ساکت نترس ضرر نمیکنی😊 فروشنده:بفرمایید فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیاریدو یه روسری ساتن سفید طلایی فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید☺️ گفت فردا ساعت۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن🙃 دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود -فاطمه جان دخترم گریه کردی؟ فاطمه:اوهوم لفتیم مژار😢 باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم تا صبح فاطمه تو خواب بابا،بابا میکرد😢😞 ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم خودشم زود اومد تا حاضر بشیم وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن😞😢 دلم به شور افتاد😰 -فرحناز اینجا چه خبره؟ فرحناز:هیچی بریم وارد حسینیه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم دست گذاشتم رو قلبم -زینب تورو خدا به من بگو سید چش شده؟😰😭 حس کردم سیدم نزدیک منه تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده😰 زجه میزدم و از زینب میپرسیدم -زینب جان سید بگو چیشده؟ خواهر تورو خدا بگو بدون سید شدم😢😰 حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم😊 وقتی سرم بلند کردم سید بود از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچه ها😁 سید:خیلی اذیت شدی خانم من با گریه گفتم: کی اومدی مرد من سید: دو روز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا🙂 باورم نمیشد سختی ها تموم شد خیلی سخت بود اما تموم شد😁😊 إن مع العسر یسرا🌺 "الهی ....صد هزار بار شکرت " دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞 🍃 *شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات* @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣