فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم 🎥
#درد و دل های سیده سلام بدرالدین
برای پسرش #شهید_احمد_مشلب
"مادر جان من تو را میبینم با هر خنده
چشمانم برای دیدن دوباره ات اشک می ریزد"
#مادرانه_های_سید_سلام_بدرالدین۲
#شهیداحمدمشلب
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
#یاد__یاران
🍀صحبتش را با این #شروع کرد↵ " اللهم انی اجدد له فی صبیحه یومی هذا ... "
🍀به معنایش که دقت می کردی معلوم بود دارد از #خدا می خواهد آن ها که دعا 📖را میخوانند از یاران، انصار و حمایت کنندگان #حضرت_حجت(عج) قرار بدهد و آخر کارشان شهادت🌹 باشد.
🍀حاج حسین #خرازی بعد از عملیات 💥توی پادگان ۷ تیر سنندج سخنرانی اش را این طور ادامه داد :
" این دعایی که اول صحبتم خواندم 🎤قسمتی از #دعای_عهد بود.ما با خواندن هرروز🌤 آن، عهد #عبد بودن و #بیعت خودمان را با مولا و سرورمان ❤️ فرمانده ی عزیز و گران قدرمان، #حضرت_مهدی 🌺تجدید می کنیم."
#سردارشهید_حاجحسین_خرازی🌷
#سالروز_ولادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #ســی وهــشــتــم
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم.
جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم.
بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد.
-کیه؟
-إم...سلام...
-إ سلام عزیزم!
در را باز کرد و گفت:
-بیا بالا.
وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...
طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم.
روشنک_چطوری تو؟؟؟
چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم.
-نفیسه گریه نکن دیگه!!
از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت:
-سلام.
-اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_سلام...
-بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی.
بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم.
ادامه دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
🌸🍃
#جمعهها_بخوانیم
🍃🍂 بیمه هفتگی 🍃🍂
🖊 در وقت غروب روز جمعه این
صلوات را هفت مرتبه بفرستد تا
هفته دیگر از بلا و ناگواری ها
محفوظ و ایمن می ماند
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
💓🍀نماز خواندن وقت خداست....
ان را به دیگران ندهیم. シ ✌🍀
#حَےِعَلیْالَصلاة 🌱
#ستارههای_زینبی
🔰در سال 94 #صحبت از مدافع حرم و رفتن به سوریه مطرح شد و به من گفت "خانم، اسمم را برای رفتن به سوریه نوشتم، هرچند در جایگاه مدافع نیستم."،😔 نگاهی کردم و گفتم "هرچه خدا خواهد همان میشود. وقتی این لباس #سبز را به تن کردی یعنی خداوند لیاقت و سعادت شــ🌷ـهادت در راهش را نصیبتان کرد". تا اینکه یک شب آمد گفت #خانم، رفتن به سوریه حتمی شد" بهظاهر آرامش خود را حفظ کردم 😊اما در #دلم آشوب بود تا اذان صبح نتوانستم بخوابم.❌
🔰مدام ذکر یا حضرت #زینب(س) یا حضرت رقیه(س) خواندم😢. پدر ستون محکمی برای #خانه و خانواده است، نبودنش سخت بود.‼️ اما با خودم گفتم "اکنون زمان عمل کردن است و باید نشان بدهم چقدر #قوی هستم". زمانی که روضه 🎤اهلبیت(ع) را میشنویم میگوییم ایکاش ما آن زمان بودیم، اکنون نیز #همان زمان است. معمولاً به مراسم عروسی🎊 نمیرفت، اما 18 اسفند 94 عروسی در #تهران دعوت بود، از این فرصت استفاده کرد و از پدر و مادر و تمام فامیل نزدیک خداحافظی👋 کرد و شب بعد آن تا سه صبح نشست و #وصیتنامه را نوشت. زمان اعزام وصیتنامه را به دستم داد و گفت "همسرم،😇 ظاهر و باطن زندگی من همین است، #میسپارم به شما مراقب فرزندانم باش"🌹.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_ابراهیم_عشریه🌷
#سالروز_ولادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣