❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸
#تلنگر
#خدایا_به_مردان_ما_غیرت_ابوالفضلی
#و_به_زنان_ما_عفت_زینبی_عطابفرما
🙏 🍃🙏🍃🙏🍃🙏
❤بعضے ازپسرهاواقعاتکند...👱
️
مثلاچقدرکمیابندپسرانی که
بادیدن دختری سربه زیرمی اندازند...😌
که حیاے علوی در وجودشان رخنه کرده وچه زیباحیایی است..
پسرانی که
خیره خیره دختری رابا نگاهشان نمی بلعند...👌
پسرانی که
تیکه های آبدارشان بدرقه ی راه دختری نمیشود...✋
پسرانی که
به عمد دختری راتنه نمیزنند...😕
پسرانی که
ازدخترمعصومی سوء استفاده نمی کنند...😱😔
قلـــ❤ــب دختری را نمیشکنند...
دختری رابه سخره و بازی نمیگیرند...⛔️
بازهم خداحفظ کندهمین تعدادکم را!❤
پسرانی که در این دنیاسربه زیرند
اماپیش خداوامامشان روو سفیدو سرافراز…!😇
آنهایی که
وقتی ازکنارشان ردمیشوی خیالت راحت است که آزاری نمی بینی...☺️
اصلا نگاهت نمیکنندازحیا…!👏
چون هنوزحیایادشان است...
چون چشمانشان را برای دیدن آقایشان"پاک"نگه داشته اند...☝️
میخواهندسرباز امام زمانشان(عج)باشند...✅
#زیرا_هنوز_حیای_علوی_وغیرت_عباســے_دارند..
درودبرشما!👏
خدا حفظتان کند…!🙌
#پسر_مذهبی
#پسر_با_غیرت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_شـشـم ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـفـتـم
✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟
و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـشـتـم
✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت..
پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..
با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم..
رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه..
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه..
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود..
⏪ #ادامہ_دارد..
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
#یه_روزمردم_دسته_دسته_میرن_زیارت
✍ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها #زیارت_عاشـورا خواندیم.
🍁بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میڪـردم، گفتم:
🍁ابـــراهیم جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میڪنن.
🍁بعد با حســـــرت گفتــــم:
🍁یعنی #میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.
🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرفهاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــتها رو میدیــــد،
لبخندے زد و گفت:
🍁چی میگی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت میڪنن.
🍁در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟
🍁یڪی از بچهها گفت : #مرز_خســـروی.
🍁#بیست سال بعد به #سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.
🍁گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را #بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.
آن روز #اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا میرفتند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#علمدار_کمیل🚩
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره 🍁
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
🍃🌺شهید _محسن_حججی🍃🌺
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🍃🌺شهید _محسن_حججی🍃🌺 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
عنایت شهید حججی👇👇👇😢
لطفا بخونید...
باسلام بر دوست داران شهدا بخصوص سردار بی سر خانمی از دزفول هستم اولین باری که چشمم به عکس شهید افتاد تمام وجودم شد محبت به شهید حججی انگار سالهاست که میشناسمش احساس دلتنگی عجیبی داشتم عکسش وتوی حرم امام زاده آقا سبزقبا دیدم هروقت که چشمم به عکسش میافتاد اشک امانم نمیداد نمیدونستم چراا ولی من شهدای مدافع حرم رو خیلی دوست داشتم خیلی شدید همیشه گریه میکردم چرا من نمیتونم جز شهدای مدافع حرم باشم من یه زن بودم و اجازه جهاد تو جبهه جنگ ونداشتم پسری هم نداشتم که بخوام بفرستم اجازه برادرهام دست من نبودن از این بابت اینقدر گریه میکردم که فقط خدا میدونه از ته دل دوست دارم در راه امام حسین وحضرت زینب کشته بشم از دفتر حرم عکس شهیدوگرفتم بردم خونم توی اتاق وصل کردم تا نیمه شب با عکس حرف زدم وگریه کردم از اینکه انگار سالها میشناسمش دلم واسش تنگ شده منو به عنوان خواهر قبول کن همیشه مواظب منو دخترام باش تا زنده هستیم خیلی حرف زدم از دلتنگیام از غم وغصه هام از تنهایهام واسش گفتم التماسش کردم منو به عنوان خواهر قبول کنه وقتی خوابیدم خواب دیدم ده نفر خانم اومدن دورم وگرفتن ولی صورتاشون وندیدم من هم وسط اونا نشستم یه دسته گل اوردن گذاشتن توی گردنم گفتن اینم نشونه به عنوان خواهر محسن حججی از اون شب همه چیزم شد محسن تو هرکاری ازش کمک میگریم باهاش حرف میزنم جوابم ومیگیرم میدونم همیشه کنارم تاجایی که عکس اول صفحه گوشیم عکس محسن شوهرم میگه خوشبحال محسن که اینقد دوستش داری دوسه روز قبل از اینکه داعش سرنگون بشه خواب دیدم دارن محسن وخاک میکنن سنگ قبرش شیشه ای بود دورتادور جنازه ده تا سر بریده خانم بود ولی صورتشون معلوم نبود فقط من ویکی از دوستام صورتمون مشخص بود گفت اینا جز مدافعان حرم هستن خیلی خوشحال شدم گفتم منم جز مدافعان هستم به کسی نمیگم تا نوبت من بشه واقعا خواب عالی بود عین واقعیت بعداز چند روز گفتن داعش نابود شد و پیام سردار سلیمانی واقعا من محسن وفقط به عنوان برادر میشناسم نه یه شهید مدافع حرم خوش به سعادتشون ممنونم محسن جان از اینکه همیشه باهام هستی .خادم آقا سبزقبا
التماس دعا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
خدایا 🙏
آدم وقتی تنها میشود✨
آدم وقتی خیلی ، خیلی تنها میشود✨
تازه اول آشناییش باتوست✨
🙏یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🙏
@shahadat_dahe_haftad
🔸برای شهید شدن ..
هنر لازم استــ !
هنر بہ ← خدا رسیدن..
هنر ڪشتن ← نَفس..
هنر ← تَهذیبــ ..
◈ تا هنرمند نشویم..
◈ شهيد نمے شویم...
شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
🍃جملات ناب🍃
بی نیازی در " وصل" است و وصول نیز جز با توبه میسر نمی شود..👌
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣