داستان
#فنجانے_چاے_با_خدا
#قسمت_نود_و_چهار
حالادیگر روزهای زندگیم؛معمولی وروتین نمیگذشت.
پربوداز شبیه به هیچ کس نبودن.مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان ومرگ فرصت بیشتری برای ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.
مردی که لباسش اززره بودوقلبش ازطلا.
به کمرسلاح میبست وبادست باغی ازعشق میکاشت.
این بوداعجازشیعه.وپدر درگرمابه وگلستانش.
رفاقت میکردبا ابلیس...
اسلام چیزی جزانسانیت نبودوشیعه شاهی جزعلی.
علی خط به خط نفسهایش انسان نوازی میکرد..چه برپیشانی دوست؛چه برقلب دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاندوکینه ی پرحماقت به جایش نشاند.
اصلامگرمیشودعلی راشناخت ودوست نداشت؟؟؟وچیزی که در این بین سوال میشدبرلوح افکار؛مطالبی بود که ازبغض شیعیان درموردعدم برادری ووحدت بین شیعه وسنی.درشبکه های اینترنتی میخواندم وتعجب:آفت میشددرجانم.
مگرمیشد پیرو علی باشی ورسم بددهانی وآزردن بدانی؟؟.
مگرمیشدشیعه امیربودودل خنک کرد به کشتار مظلومان سنی دریمن و فلسطین و سوریه؟؟؟؟
اصلامگرامکان دارد که سنگ مولارا به سینه زدودهان بازکرد به زنازاده خواندن هرچه پیرواهل سنت است؟؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد.زبان قلاف میکند وپنجه مشت...
علی ابن ملجم را دایه گی کرد پیرو اهل سنت که دیگرجای خود دارد .
اگر حرومزاده ای هم باشد از قبیله ی وهلبیت است.نه مادر و برادر سنی من ،که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود .
من معنی برادری را که بین پنجه های گره خورده حسام علی پیرو،در انگشتان دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هردو گره زدند و عزم ایستادن کردن درمقابل حیوان صفتان داعشی.
درزندگی من که حسام شیعه نجاتش دادو عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسم برادریِ شیعه و اهل سنت..
روزها میدوید و کام عمرم ملس میشد به شیرینی صحبتهای حسام و تلخ از مرگی که عطر کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم ..
حسام یک روز در میان بعد از کار، قبل ازرفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمدوچشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
وصبورانه ،صبر به خرج میدادمحض تحملِ کج خلقی های منوط به روزهایِ بی حالی و دردم
هربار که بی قراریم را میدید،صوت قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرط خجالت که اوسالم است و جوانی هدر میدهد به پای نفس های یکی درمیانم. ) مردهای مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا (
مدتی به همین منوال گذشت واز نبض احساسم ،آذین بستم خاطراتم را .
تااینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضور پروین در خانه ، مدام تلویزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید
#ادامه_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
🍃🍀☘🌷☘🍀🍃
داستان
#فنجانے_چاے_با_خدا
#قسمت_نود_و_شش
باید آماده میشدم ..آماده برای گذراندن روزهایی از جنس نبودن حسام.
اوراست میگفت،من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم تحمل دوری اش را ..
کاش فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محض نگرفتن جانم .
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد روی تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم
جانمازش را گوشه اتاقم پهن کردو درحالیکه آستین های لباسش را پایین میآورد روی سجاده ایستاد.
درمدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود.
صدایش زدم ) حسام ..چرا واسه خووندن نماز اینقدر عجله داری ؟؟(
به سمتم برگشت، صورتش هنوز نم داشت و ماهای خیسش، روی پیشانی اش ریخته بودند،لبخندی بر لب نشاند ) چایی تاوقتیکه داغه میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته..نمازم تاوقتی داغه به بند بند روحت گروه میخوره..
بعدشم، الله اکبر اذان که بلند میشه امام زمان اقامه میبنده انوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن،انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا..
آدم که فقط نباید توجمع کردن پول و ثروت ،اقتصادی فکر کنه ..اگه واسه دارایی اون دنیات مقتصد بودی ،هنر کردی ..(
باخنده سری تکان دادم او درتمام جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد .الحق که مرد جنگ بود..
هوسانه از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم ) دودقیقه صبر کن ،منم میخوام باهات نماز بخوونم..باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم ،استااااااد...(
با لحنی پرخنده )چشمی( کشدار گفت و من برای گرفتن وضو از اتاق خارج شدم
جلوی آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سرمیکردم و ادکلن میزدم و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بودو بالبخندی دلنشین تماشایم میکرد )خانوم ..عجله کن دیگه ..این فرشته ها دیوونم کردن ..یکی از اینور شماره میده ..یکی از اونور هی چشمک میزنه ..بدو تا آقاتو ندزدیدن..(
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ) والا ما خودمونو کشتیم تاروز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه ..خیالم راحته ،از آقامون ،آبی گرم نمیشه..بی بخارِ بی بخااار..(
ریز ریز میخندید ) عجب.. پس بگو ،خانوم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم ..خب میگفتی ..دیگه چی؟؟(
به سمتش برگشتمو دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم )تا حالا اون روی خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..؟(
صدای خنده اش بلند شدو دست بر گونه اش کشید) والا هنوز خانوممون نشده بودی ،دوچشمه اشو نشونمون دادی..دیگه وای به حال الان..
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا..اون رو توحیاط وقتی زدی زیر گوشم ،برق سه فاز از کله ام پرید ،اصلا فکرشم نمیکردم نیم وجب دختر اینقد زور داشته باشه ..(
سپس باانگشت اشاره ای به سینه اش کرد)این یادگاریتونم که جاش حسابی مونده ..
بعد اون ماجرا هروقت توآینه جای یادگاریتونومیبینم ،کلی میخندم..میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم ..دریغ از یه خط ..اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه ..چنان زدتم که تا عمر دارم یادم نره..(
چه روزهای سختی بود ،اما به لطف خداو دوستی این مرد،همع اش گذشت ..
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند هنوز آن سیلی و برش روی سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده ی حسام، پهنش کردم ) بلند شو جناب حسام ..بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی ..پاشو نمازمونو بخونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن ..(
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ) خیالت تخت ..از هیچ کدومشون شماره نگرفتم ..تاحوری مثل سارا خانوم دارم ،اونا به چه کارم میان اخه..؟؟(
چقدر ساده بود سارای آلمان نشین ، که عشق را در روابط بدون مرز با جنس مخالف میدید..
#ادامه_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
☘🍀💐🌸🌼🌺🌹⚘🌷
داستان
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_هفت
این بوسه اولین لمس احساسم بود، بدون هوس.. بدون حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین حریر آدمیت..
و من مدیونش بودم،احیای احیای شرقیم را، به متانت حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه ی دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود...
گونه سیب کردم و پشت سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل روی پردهی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست.... این زیبا ترین، ادای بندگیم در طول عمر کوتاه مسلمانیم بود.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت( قبول باشه بانو.... یادت نره ما رو دعا کنی ها!!!..)
چقدر چسبید این نماز عاشقانه...
نگاهش کردم(چه دعایی؟!) ابرویی بالا انداخت(بعدا بهتون میگم.. اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..)
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.. این جوان هنوز به "تو" بودن من برای خودش،عادت نکرده بود. کنار آمدن با نبودنش سخت بود،اما چاره ای وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام با ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برای دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت... با بیرون رفتن هایمان...تفریح های پر بستنی و خوراکی... با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.. یا نجوای مهربانش کنار گوش هایم که(هییس.. خانوومی،اینقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه...) وقتی در پارک قدم میزدیو از جوک های بی مزهی برادرم میگفت.. و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشق این این جوان مذهبی اقتدا کنم... و او با سلام نمازش،عزم رفتن به خانهی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سر دلم می اید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را،صبرکنم(تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛ دلم درد؛ جهانم درد است..)
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سر کی به گذاشته ام میکشیدم. این بچه سید چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟!
سارای کافر...سارای بی قید...سارای لجباز...حالا حجاب از سر بر نمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابران مذکر.. که حتی قدم های ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست..
این معجزه حسام بود یا جادویِ وجودش؟!
(و عشق... قافیه اش، گرچه مشکل است.. اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد..) دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسبیح فیروزه ای رنگ پروین... کاش مادرم کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم... کاش روزهی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ..... مهر قهرش انقدر سنگین بود که خیال بی خیالی نداشت
🍀☘🌼🌺🌹⚘🌷💐🌸
#ادامه_دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
🌸💐🍀☘🌼🌺🌹⚘🌷
داستان
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_هشت
آن مرد رفت؛وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همهی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همهی قلبم خلاصه شده میشد در نفسهایش..
روز ها به جانماز و صدای مداحیِ پخش شده از تلویزیون پناه میبردم و شب ها به تسبیح آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطهی تماس های دانیال با حسام،چند کلمهی پر قطع و وصل، با تکهی جدا شده ام.
حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت..
اما مگر این دل آرام میشد به حرف هایش؟!
هر روز چشمم به دریچهی تلویزیون و صحن عاشور زدهی امام حسین(ع) بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیر بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانوم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا امد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذر های پسر علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادر اهل تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟!
حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟!؟! مگر نه اینکه علی(ع)، نان از سفرهی خود میگرفت و به دهان یتیمان دشمن مینهاد؟!
این بود رسمجوانمردی؟!
گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند... به روزهای پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرارتر از همیشه،دلخوش میکردم به مکالمه های چند دقیقه اییم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود ومن دلم پر میکشید برای نمازی دو نفره...
و او با حرفهایش ول میبرد و مرا حریصتر میکرد محضه یک چشمه دیدن صحن و سرای حسین(ع)...
پادشاهی حسین(ع)، کم از پدرش علی(ع) نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را...
حالا دیگر تلویزیون تمرکزش بر پیاده رویِ اربعین بود. پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابر فرمانِ دل..
دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید برای آرامش یک جا نشینی ام..
هوا رو به تاریکی بود و دانیال سرگرم کار با لپ تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم(میخوام اربعین برم کربلا... یعنی پیاده برم..)
با چشمانی گرد شده دست از کار کشید( چی؟! خوبی سارا جان؟!)
بدونِ ثانیه ای تردید جملهام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید(آهااااااان... بگو دلت واسه اون حسام عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری.. صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه، هم از دلتنگی در بیای...)
چرا حرفم را نمیفهمید..؟!؟ دلتنگ امیر مهدیم بود، آن هم خیلی زیاد.. باید میرفتم اما نه برای دیدن او... اینجا دلم تمنایِ تماشا داش و فرصت کم بود..
با جدیت براش توضیح دادم که هواییِ خاک کربلا شدم، که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین(ع) به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم... و او با تمام برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوت قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم...
اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن زا میدانست؟! نه....
پس لجبازانه پافشاری کردم و از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم... و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش...
روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید....
گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست بزنگاه و دقیقهی نود...
دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساوی است با سوار شدن به ماشین و حرفی روی حرفش سنگینی نمیکند... پروین مخالف این سفر بود و فاطمه خانمنگران...
هر دو سعی شان را برای منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند...
حالا من مسافر بودم
💐🌸🌼🌷🌺⚘🌹☘🍀
#ادامه_دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
🍂🍁🍀🍃🌻🍃🍀🍁🍂
داستان
#فنجانے_چاے_با_خدا
#قسمت_نود_و_نه
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نبایداز سفرمان باخبر شودکه اگر بداند نگرانی محض حالِ بیمارم،خرابش کندو کلافه..
ودراین بین فقط مادر بود که لبخند زنان ،ساک بسته شدم سفرم را نظاره میکرد و حظ میبرد..
مانتوی بلند و گشادمشکی رنگ،تن نحیفم را بیشتر از قبل لاغر نشان میدادوپروین باتماشایم غر میزدکه تامیتوانی غذا نخور..ومن ناتوان از بیانِ کلمات فارسی بامادرانه هایش عشق میکردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید.به چشمانم خیره شدواشک ریختتابرایش دعاکنمودعوت نامه ی امضاشده اش رااز ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برای طعم هوای نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم باحسام تماس گرفت و اورا درجریان سفرم قرار داد.
نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی را ازخوددورکردو برایم سری از تاسف تکون داد..
باید میرنجیدم ..حسام زیادی خودخواه نبود؟
خودعشقبازی میکردونوبت به دل من که میرسید خط و نشان میکشید؟
جملات تکه تکه و پر توضیح دانیال ،از بازخواستش خبر میدادو مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کندو توپ را به زمین من بیاندازد.
امامن قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم .هرچند که دلم پرمیکشیدبرای یک ثانیه شنیدن،سری به نشانه مخالفت تکان دادم و درمقابل چشمان پر حیرت برادر ،راه رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد) سارا بگم خدا چکارت کنه ..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت..کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..(
از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست .
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد )میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی ؟مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو توبه اب دادی و منو تا اینجا کشوندی ،حالا جوابشونمیدی و همه رو میندازی گردن من ؟(
شال مشکیم را مرتب کردم) تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..(
طلبکاروپرسوال پرسید)چی ؟ یعنی چی؟ (
ابرویی بالا انداختم)یعنی تاخود کربلا ،هیچ تماسی هیچ تماسی رو از طرف حسام پاسخ گو نمیباشم..
واضح بود جناب اقای برادر ؟؟(
نباید فرصت گله و ناراحتی رابه حسام میدادم.من به عشق علی و درفرزندش حسین و عباس پابه این سفر گذاشته بودم .پس باید تارسیدن به مقصد دور عشق حسام را خط میکشیدم..
وارفته زیرلب زمزمه کرد) بیاو خوبی کن ..کارم دراومده پس..کی میتونه از پس زبون اون دیوونه ی بی کله بربیاد ..کبابم میکنه..(
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم) هوووی ..درمورد شوهرم، مودب باشااا..(
از سرحرص صورتی جمع کردو نامردی حواله ام ..
بازرسی تموم شدو ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..کاخ پادشاهی علی ..اینجا عطر خاکش کمی فرق نداشت؟؟
#ادامه_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
🍂🍁🍃🍀🌻🍀🍃🍁🍂
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان #فنجانی_ چای _با_خدا #قسمت _صد_و_چهار دستم رامحکم گرفته وبه دنبال خود میکشاند.ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_پـنـجـم
✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد
مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی بد باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش..
اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
نگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم..
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
ادامه دارد..
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_شـشـم
✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم..
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو..
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
⏪ #ادامہ_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_شـشـم ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـفـتـم
✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟
و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـشـتـم
✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت..
پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..
با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم..
رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه..
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه..
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود..
⏪ #ادامہ_دارد..
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_هـشـتـم ✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز ش
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_نـهـم
✍به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.
کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد.
خودش بود..
آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند..
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود..
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش..
چقدر شهادت به صورتش میآمد..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود..
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را..
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..
راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟
حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟
کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ..
کاش…
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم..
عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم.
این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود…
من عاشق”او” بودمو “او” عاشق “او” بود..
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..
چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم.
به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید..
و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم تو از کجا خبر دار شدی؟
نفس گرفت صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه..
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم..
از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..
تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد چجوری شهید شده؟
چانه اش میلرزید با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن..
حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن
آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بودحداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم خب داعشی ها چی شدن ؟
لبخندش تلخ بود تار و مارشون کردن..
صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم.
در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم
بیچاره فاطمه خانم...
⏪ #ادامہ_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_دهـم
✍وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی..
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسیدزیارتت قبول باشه مااادر
دست به تابوت پسرش کشید و نالید شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من..
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ قهقه هایش میشدیم..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
از اولین شانه به شانه شدنهایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن..
بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
پس نذار به پایِ بی علاقه گیم.. که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوست دارم..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه...
⏪ #ادامہ_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_آخــــر
✍با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود منتظرت، میمو نم
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد..
شهادت لباسِ تن اش بود..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم آن شب گذشت..
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت..
و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم..
روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند
چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام..
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا..
و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد..
تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
⏪ پــایـان
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼