eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... ✍ابراهیم دعا را باز ڪرد و به همراه بچه‌ها خواندیم. 🍁بعد از آن در حالی ڪه با به تحت نفــوذ دشــمن نگاه می‌ڪـردم، گفتم: 🍁ابـــراهیم جـون این رو ببین ڪـه به ســــمت می‌ره. ببین چــــقدر راحــت عراقــی‌ها توے اون تــردد می‌ڪنن. 🍁بعد با حســـــرت گفتــــم: 🍁یعنی یه روزے مـردم ما راحـــت از این جاده‌ها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن. 🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار به حـرف‌هاے من نبــــود و با داشـــت رو می‌دیــــد، لبخندے زد و گفت: 🍁چی می‌گی! ڪه از همین جــــاده خودمـــون دسته‌ دسته میرن رو زیـــــارت می‌ڪنن. 🍁در مســیر برگشت از بچه‌ها پرسیدم: اسم اون پاسگاه مرزی رو می‌دونین؟ 🍁یڪی از بچه‌ها گفت : . 🍁 سال بعد به کربلا می‌رفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود. 🍁گوئی ابراهیم را می‌دیدم که ما را می‌کرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت. آن روز از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده مـردم ما به زیـــــارت می‌رفتند. 🕊 🚩 🍁 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ویکم رسیدم جلوی خانه... دیگر اشک نمی ریختم اما معلوم بود که گریه کردم. نفس عمیقی کشیدم...دستم را در جیبم فرو بردم و دسته کلید را بیرون آوردم.کلید را در قفل در انداختم و به سمت راست چرخاندم.در باز شد.داخل شدم و در را بستم.پله ها را یکی یکی گذراندم.در خانه را هم با کلید باز کردم و داخل شدم.لب هایم را تکان دادم و آوایی از دهانم خارج کردم: -سلام... ولی جوابی نشنیدم.یک راست وارد اتاقم شدم به دستمالی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم.بعد هم بی توجه از رویش رد شدم.روبه روی آینه ایستادم.به چشمانم زل زدم.بغض خفه ام کرده بود.ابروهایم در هم فشرده می شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را از آیینه گرفتم.روی تخت نشستم و چشمانم را به زمین دوختم... نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه... ولی لحظه ای حسی درون من شعله ور شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و باخودم گفتم‌: -بله که کار درستی کردم...اصلا مگه من و اون بهم میخوریم!!! من که نمیتونم چادری شم...اونم که نمیتونه مانتویی شه! اصلا چه معنی میده! اصلا نمیفهمم چرا ازش خوشم اومده... یک دفعه به خودم آمدم... آرام و بابغض تکرار کردم... -اصلا نمیدونم...چرا ازش خوشم اومده... روی زمین افتادم و اشک صورتم را خیس کرد... با خودم گفتم: - شاید الان به گوشیم زنگ زده باشه...شاید پیامی داده باشه... سمت گوشی ام رفتم و با عجله رمزش را باز کردم اما نه از زنگی خبری بود و نه از پیامکی... -دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ودوم راوے: روشنڪ💕 نگاهم را به رفتنش دوختم... از تعجب دهانم بسته شده بود،هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم. بدنم چسبیده به صندلی بود. نفیسه در دید من کوچک و کوچک تر می شد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش... هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یڪ لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد.آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم.آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد: -خانم...سفارشتون. نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: -آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذا هارو می برم. -بله چشم. -ممنون. دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم. به اتفاقی که افتاده فکر می کنم. منظور نفیسه چی بود! چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم.گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران خارج شدم. جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم. و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم. در را باز کردم غذا هارا سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم. کمی مکث کردم.به صندلی کمک را ننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم. -دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وســوم تا به حال به این شدت بغض نکرده بودم. فکر نمی کردم که رفتار من اعصاب نفیسه را خورد کند. نمیدانم روز اول که باهاش برخورد کردم چه چیزی در چشم هایش دیدم که این چنین من را به سمت خودش کشاند... من معتقدم دنیا ارزش آن را ندارد که بخاطرش گریه کنی ولی این بار گریه می کنم.بخاطر این که با رفتارم دل یک نفر را شکسته ام. اشکی آرام از گوشه ی چشمم روی گونه ام نشست. با خودم فکر کردم. شاید نفیسه از هدیه ای که بهش دادم ناراحت شده... آخه اگر دوستش داشت دستش می کرد... نمی دانم... باید ازش عذر خواهی کنم؟؟؟! یا شاید هم باید بهش فرصت بدم تا آروم بشه و بعد خودش تماس بگیره...شاید نخواد مزاحمش بشم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم برادرم که حال من را این گونه دید سمت من آمد... -آبجی؟حالت خوبه؟ یک دفعه جا خوردم لبخندی زدم و گفتم: -بله که خوبم. -تو که همیشه میخندی!اصلا من تو خلقت تو موندم. -بلند خندیدم گفتم: -نخندم چیکار کنم؟ -یکم گریه کن! -واقعا دوست داری گریه کنم؟؟ -نه نه شوخی کردم.وسایلتو جمع کردی؟ -بله آقا این شمایی که همیشه دیر آماده میشی. -خندید و رفت. چمدانم گوشه ی تختم بود... ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وچـــهــارم نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا... مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده ام راهی شوم. نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم. باید امیدوار بود. سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه. سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بودو نه از پیامکی... دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم. و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم. درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دوویدم. با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد. قبل از رسیدن به اتاق قطع شد... به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم... صدای خنده ی محمد(برادرم)در گوشم پیچید. اخمی کردم و گفتم: -مگه آزار داری زنگ می زنی؟ -ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دوویدی!! روبه روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم... ادامه دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وپــنــجــم ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد. دومرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد. -وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!! از روی تخت بلند شدم.گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم در بیاورم اما خبری نبود! به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم. به این معتقدم که "یک مومن واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است" برای همین ترجیح می دهم همیشه بخندم. به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید... روی تخت نشستم و مشغول دعا ڪردن شدم. -خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش. لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند. از روی تخت بلند شدم.مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم. دو رڪعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ) رکعت آخر نماز و سلام آخر... "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته" دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم. کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم. -دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وشــشــم صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز کرد و داخل شد. -به به سلام خواهر قشنگ خودم. -سلام برادر سحر خیز. بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: -وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما. -آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟ -آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق. -باشه باشه. لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت. سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را روبه رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت: -صبحت بخیر عزیزم. بلند خندیدم و دستش را پس زدم. -تو آدم نمیشی؟! بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم. مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم. بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد. از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست. من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟ لبخندی زدو گفت: -خوشگل شدم نه؟ قیافه ام را کج کردم و گفتم: -تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!! ادامه دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وهـفـتـم روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت: -بابا بیایید بریم دیگه الان دیر می شه ها!! ابروهایم را بالا انداختم وبلند خندیدم و بعد گفتم: -آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات. -الان چه ربطی داشت واقعا؟! -برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه. -مثل شوهر کردن تو. به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده. مادر در حالی که چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمدو گفت: -چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟! من_نه بابا مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده. برادرم در حالی که سمت من می آمد گفت: -والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟! مادر_کو عروس مامان جان؟!تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی. خندیدم وگفتم: -فیلمشه.کی به این زن میده؟! مادر_هیچ کس!!! محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید. پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت: -خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟ و همه گفتیم حرکت کنیم.مادرم چادرش را سرش کرد برادرو پدرم چمدان هارا برداشتن و راهی شدیم. به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.معطلی ها را گذرانده بودیم.و حالا هرکداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم. لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: -دارم میام ادامه دارد.... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣ .
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وهـشـتـم رواے:نفیسه💕 جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افڪارم را در ذهنم جمع ڪرده ام... -یعنی الان روشنڪ کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره.مطمئنا ناراحته.اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذر خواهی کنم... نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابرو هایم را در هم فشردم: -وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذر خواهی کنم؟! دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم: -اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!! اخم هایم را باز کردم: -خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم. بعد هم گذاشتم و رفتم! دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم: -ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم... بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم: -ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده. چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابرو هایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم. -یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدارو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!! گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم... -یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه... به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم: -دختره ی احمق واقعا دوست چند سالتو فروختی!!! ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت و نــهــم حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم. بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم. -یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش... لبخندی بر لب هایم نشست... صفحه کلید گوشی ام را روبه ی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم... بوق اول بوق دوم بوق سوم... برنداشت! قطع کردم. -لعنتی!!!!! دومرتبه شماره را گرفتم: -بردار بردار... بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت: یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟! -سلام یلدا خوبی؟ -تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟کارتو بگو وقتمو نگیر. بغض کردم و گفتم: -یلدا چرا اینجوری حرف میزنی. -یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟؟ -پشیمونم یلدا عذر میخوام ازت... -عذرخواهی تو به چه درد من میخوره. -منو ببخش یلدا ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم. -چیه دختره ولت کرده؟؟؟بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی. -نه نه تقصیر اون نیست. -أه انقدر طرف این دختره رو نگیر... -باشه باشه اصلا چیزی نمیگم دیگه. -نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم.تو آبروی منو بردی. کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت رابطه؟نه این ریسکه...ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست...نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟ -آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل. شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم... ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣