#رمانه_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_35
_همین حالا دراز بکش از جات تکون بخوری با من طرفی😑
لبه ی تخت نشستم.
_گفتم دراز بکش
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
_یه لحظه بشین. کارت دارم. انقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😌
لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به او بگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست_نمی خوای حرفتو بزنی؟🙁
اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود.
_مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟🤔 خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش.
قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.😞
_صالح
_جونم خانومم؟!
_اون روز که عمل داشتی...
_خب
_اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم.😭انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم.
_خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم.😔خجالت می کشیدم و بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم. می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟ کاش می دونستی چی کشیدم صالح دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام را بوسید و آرام گفت:
_فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😔
تا چند روز کم حرف بود. و آرام نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد.
__مهدیه...
_جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟
_نه عزیزم.☺️حاضر شو بریم امامزاده...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣