eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌹☘🌺🍀🍃🌸🌿🌷 داستان _چای_با_خدا اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند. ونوای مداحی مرد تپل و چفیه به گردن نشسته در جلوی اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود. حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیدانستم دقیقا کجای دنیا قرار دارم. طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمیدانم . هر چه که بود کامم داشت مزه ی آسمان را میچشید..نمیدانم هرچه که بودکامم داشت مزه ی آسمان رامیچشید..دراین بین حسام مدام تماس میگرفت وجویای مکان وحالمان میشد.بماندکه چقدر اصراربه حرف زدن بامن راداشت ومن حریصانه صبوری میکرد.نیمدانم چقدرازرسیدنمان به آن خاک ابری میگذشت که هیجان زیارت وبی قراری،جان به لبم رساند وپادریک کفش کردم که بریم به تماشای سرای علی..امادانیال اصرارداشت تاکمی استراحت با حان بخریم وکمی انرژی انباشته کنیم محضه ادامه ی راه که تو بیماری واین سفر ریسکی بزرگ..مگرمیشدآن حجمه ازتلاطم عاشقی رادیدویک جانشست؟؟اینجا آهن ربای عالم بود ودلربایی میکرد..هردلی که سرسوزن محبت داشت،سینه خیزتاحریم علی رامیدویید..ماکه ندیده،مجنون شدیم.راستی اگر درخلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یاطناب به طمع گرفتن بیعت به دورش میبستیم؟؟این عاشقی،حکمش بی خطری زمان بود یاواقعا دل اسیر سلطان،غلامی میکرد؟؟نمیدانم..امابایدترسید..این خودمجنون،اسم جان شیرین که به میدان بیاید،لیلی رادودستی میفروشد..حرفهای دانیال اثری نداشت ومجبورشد تاهمراهیم کند.هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهای بعدیم را گم میکردم.از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد،قلبم پرگرفت ودانیال ساکت چشم دوخت به صحن علی..بادهانی باز محو تماشا ماندم.اینجا دیگر مرزی برای بودن،نبود..اینجاجسم ها بودند،اما روح ها نه..قیامت چیزی فراتر از این محشربود؟؟درکنارهیاهوی زائرانی که اشک میریختند وهرکدام به زبان خودشان،امیراین سرزمین فقیرنشین راصدا میزدند،ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک ازگوشه ی چشمانش جاری میشد..ودست بلندکرده زیرلب نجوا میکرد..در دل قهقه زدم،باتمام وجود..اینجاخود خدا حکومت میکرد..بیچاره پدر که با نان نفرت از علی مارا به عرصه رساند و حالا دختری مرید وپسری دلباخته ی امیرالمومنین روی دستانش مانده بود..واین یعنی"من الظلمات الی النور"..طی دوروزی که درنجف بودیم گاه وبی گاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران،آن هم از دور رضایت میدادم ومرهم نسخه پیچ،تحویل میگرفتم..حالا دیگردانیال هم بدترازمن سرگشته گریه میکرد و یک پای این عاشقی بود..باگذشت دوروز بعداز وداع با امیرشیعیان که نه،امیر عالمیان..به سمت کربلا حرکت کردیم..با پاهایی پیاده،قدم به قدم جنون زده گان حسینی.. # ادامه_ دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🌿🌺🍀🌷☘🌹🍃🌸🌿
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان _چای_با_خدا دیدن حسام آن هم درست در نقطه ی صفردنیا،یعنی نهایت عاشقانه ها..دستم راگرفت وبه گوشه ایی از خیابان برد. ومن بی صدا فقط وفقط در گنگی شیرینم تماشایش کردم.خستگی درصورت وسفیدی به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..راستی چقدراین لباس های نیمه نظامی،مردم راپرجذبه ترمیکرد..دوستش داشتم،دیوانه وار..ایستاد بالبخندی برلب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالادیگه جواب منو نمیدی؟؟حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم..اما باشماکاردارم..) به اندازه تمام روزهای ندیدنش،سراپا چشم شدم.ازدرون کیسه ی پلاستیکی که دستش بود،پارچه ایی مشکی بیرون آورد وبازش کرد.چادر بود،آن به سبک زنان عرب...لبخندزد(اجازه هست؟؟)بازهم مثل آن ساق دست.اینبارقرار بود که چادر سرم کند؟؟نماد تحجرو عقب ماندگی برای سارای آلمان نشین...؟؟چادر را آرام وبا دقت روس سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.یه قدم به عقب برداشت وباتبسمی عجیب تماشایم کرد.سری تکان داد (خانوم بودی..ماه بانوشدی..خیلی مخلصیم.تاج سر.. )خوب بلد بود به مسیری که دوست داشت هدایتم کند.بدون دعوا..بدون اجبار..بدون تحکم..رامم کرده بود وخودم خوب میدانستم..وچه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..ودر دل نجوا کردم که "پسندم هرچه را جانان پسندد"این که دیگرتاج بندگی بود..روبه رویم ایستاد.شال را کمی جلو کشید وآرام زمزمه کرد (شماعزیزدل حسامیااا..راستی زبونتونو پشت مرزای ایران جاگذاشتین خدایی نکرده؟؟ )خندیدم (نه ...دارم مراعات حال جنگ زدتو میکنم.. ) صورتش با تبسمهای خاص خودش، زیباتر از همیشه بود (خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکند ..) چادر م را کمی روی سرم جا به جا کردمو نگاه به تن پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله. شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟این چرا یهو غیب شد؟؟یه وقت گم و گور نشه ..) دستم را گرفت به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..اونوداعشیام ببرن؛سر یه ساعت برش میگردونن..میدونه ازدستش شکارم،شمارو تحویل دادو فلنگو بست..)فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصور رسیدن، محال مینمود.. کمی ترسیده بودم و درد سراغ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرانشاند. ( همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..) دستش را کشیدم واو کنارم نشست (نمیخواد..الان خوب میشه..چیزی نیست..) کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسران علی میفتاد. این همه راه آمدن وهیچ؟؟ بغض صدایم رابم کرده بود ( یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟) دستم را میان مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..من گفتم میبرمت، پس میبرم.. امشب، شب اربعینه..خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴ میلیون زائراینجاست..از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رومیبرن واسه زیارت.. ان شالله بااونا میبرمت داخل..قول ) وقولهای این مرد، مردانه تراز تمام مردانه های جهان بود.با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.کاش میشد کا نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..) بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور..بایدبرم،ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..اماقول میدم امشب خودمو بهت برسونم..باید دوتایی باهم بریم واسه زیارت آقا.. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.. ) نفشی عمیق و پرسوز کشیدم.من کجای عاشقی این بچه سید قرارداشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم. _دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺