🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
داستان
#فنجانی_ چای _با_خدا
#قسمت _صد_و_چهار
دستم رامحکم گرفته وبه دنبال خود میکشاند.البته حق داشت،هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت،گم ات میکرد.من درمکانی قرارداشتم که ۲۴میلیون عاشق رایکجا میهمانی میداد.حسام به طرف گروهی ازجوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.چندمرد جوان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام احوالپرسی کردند.حسام،من راکه با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و روبه من گفت ( این برادرا ازموکب علی بن موسی الرضان.. ازمشهداومدن.. بچه های گل روزگارن.. ) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم وشال وچادرم را کمی جلوکشیدم. پیرلهن حسام خاکی رنگ بود وشلوارش نظامی. ازکم ومیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب وصمیمیتی خاص برایش توضیح میداد (سیدجان.. همه چی ردیغه.. ساعت یازده ونیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تابرادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما وخانمتون هن تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدرلذت داشت، خانم امیرمهدی سید بودن..حسام سری به نشانه تایید تکان داد وما حرکت کردیم.امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد.کمی تردید درچشمانش بود (سارا جان.. خانومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) ومن با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند..طنابی به دورشان کشیده شد وزنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند.یکی ازآن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاده. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردها پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی،جز حرم یار را نمیدید ودلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدارا میدادند وبس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم وبه جلو میرفتیم حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد ومن اشک به اشک عشق میدیدم وحضور پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود واز فرزند علی متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدای ناله و زاری زوار؛موسیقی میشد در گوشم.. اینجا دیگر انتهای دنیا بود.. مم ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد ودریا بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیان طالب توری را داشتند که سینه میکوبند محض صید شدن.. وحسین، رئوف ترین شکارچی بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهای آرام و مورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد ازهم پاشیدن دیوار مردان نگهبان اطرافمان را داشت و موفق نشد..
#ادامه دارد..
@Shahadat_dahe_haftad
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺