#قسمت46
#رمان_از_سوریه_تا_منا
به محض اینکه در مدینه مستقر شده بود تماس گرفت .☎️ صدایش شاد بود و این مرا خوش حال می کرد .☺️
شماره هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم .
صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت . 📱
بساط آش پشت پا را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرابانو آش خوشمزه ای تهیه کردیم . 😋
پدر جون ساکت تر از قبل بود . انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد .😕
سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثرا منزل ما بود .🏠
سفر مدینه تمام شده بود وحجاج عازم مکه شده بودند و رسما مناسک حج شروع می شد
_مهدیه
_جونمحاج آقا😊
_هنوز مُحرم نشدم که...
_ان شاءالله حاجی که میشی.😍
_ان شاءالله خاستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو📱 خاموش میکنم . اما شماره ی هتل رو بهت میدم هروقت خاستی زنگ بزن .
اگه باشم که حرف میزنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن .
_باشه عزیزم حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده.🙂
_باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه ؟
_هیچی...دلتنگت شدم.😔
_دلتنگی نکن خانوم گلم . نهایتش تا ده روز دیگه برمیگردم . قولت که یادته؟😐
_بله که یادمه . مراقب خودم هستم.
تماس قطع شد دلم گرفت کاش باهم بودیم . 😞
روز عرفه فرا رسیده بود و ما طبق هر سال توی حسینیه جمع شده بودیم برای دعا و نیایش خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست😌
_چیه؟ چرا لبخند ژکوند میزنی؟
_یاد پارسال افتادم . صالح با تو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش یادته ؟ برای سوریه اعزام داشت.😉
_اره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم . تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت . وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت . 🙂
_حالا دیگه صالح اسیر شده ؟
_نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی😗
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣