🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
داستان
# فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_یک
دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمت منبعی معلوم میدویدند.. یکی برهنه .. دیگری باچند کودک ..آن یکی سینه کشان ..گروهی صلیب به گردن وتعدادی یهودی پوش .. و من میماندکه حسین، امام شیعیان است یا پیشوای یهودیان ومسیحیان ؟؟؟انگار اشتباهی رخ داده بود وکسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست .. گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمان حسین میکردند..وبه چشم دیدم التماسهای پیرزن عرب را به زائران، برای پذیرایی در خانه اش.. این همه بی رنگی از کجا میآمد ؟؟چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید وظالمانه کودک میکشت .. من خدا را در لباس مشکی رنگ زائران.. پاهای برهنه وتاول زده شان .. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاص میهمانوازان عرب وچای پررنگ وشیرین عراقی دیدم .. حقا که چای های غلیظ وتیره رنگ اینجا دیار ، طعم خدا میداد.. گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم که این خاک امنیتش را بعد از خدا وصاحبش حسین مدیون حسام و دوستان ایرانی اش است ..و چقدر قنج میرفت دلم . امیر مهدی مدام از طریق تلفن جویای حال و موقعیت مکانی مان بود وبه دانیال فشار میآورد تا در موکبهای بعدی سوار ماشین بشویم ، اما کو گوش شنوا.. شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت راه رفتن پیش میگرفتیم.. حال وهوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. گاهی درد وتهوع بر معده ام چنگ میزد ومن با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم .. قصد من تسلیم وعقب نشینی نبود .. ودانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.. بالاخره بعد از سه روز انتظار ، چشم مان به جمال تربت حسین (ع)روشن شد ونفس گرفتم عطر خاکش را.. در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم وبعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم پا به زمین بیرون هتل که گذاشتیم زیارت را محال دیدیم .. مگر میشد از بین این همه پا حتی چشمت به ضریحش روشن شود ؟؟دانیال از بین جمعیت دستم راکشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برای زیارت بیابد .. ومن ناامید دست که هیچ ، دل دادم به امید راه یابی برادر .. روبه روی میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم (اینجا کجاست ؟؟)دانیال نگاهی به اطراف انداخت (میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)عباس .. مردی که نمیتوانستم درکش کنم ..اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید .. عینیت پیدا کردن واژه ی جذبه.. دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد.. خیره به مشک پرآب خواسته دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم توحرم نه ؟؟خیلی شلوغه ..)صدایش بلند شد (من میبرمت .. اما این رسمش نبودا بانو..)نفسم از شوق بند آمد به سمتش برگشتم، امیر مهدی من بود ، با لباسی نیمه نظامی ومو هایی بهم ریخته .. اینجا چقدر زود آرزو ها برآورده میشد .. اشک امان را بریده بود واو با لبخند نگاهم میکرد (قشنگ دقمون دادی تا رسیدی ..)
#ادامه _دارد..
@Shahadat_dahe_haftad
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺