🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هفتم
#کتاب_حجت_خدا
#شهید_محسن_حججی
🔻با آن هایی که توی فاز دین و مذهب نبودند خیلی صحبت می کرد. می خواست به راهشان بیاورد می خواست تغییرشان بدهد.
یکبار چند نفر از این افراد خدا را قبول نداشتند، خوردند به تُورَم رفتم سراغ محسن و بهش گفتم:" بیا با این ها حرف بزن"
🔻دفعات پیش که محسن صحبت می کرد، طرف مقابلش توی دین می لنگید یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت. اما این بار آن چند نفر از بیخ وبُن ، دین را قبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند ، قرآن و پیامبر را قبول نداشتند.
محسن پا پس نکشید تا چند شب با آن ها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد باور نکردنی بود جلسه سوم، همان راهم به راه آورد.
🌸🌸🌸🌸
🔻توی کارهای برقی مقداری در می آورد می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی دربیاورد و اینطور روی پای خودش بایستد. همان اول کاری خورد به مشکل.
دستش خالی بود پوذ نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند نمی دانست چه بکند.
🔻آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره موبایلش را نوشت و آن ها را انداخت توی خانه ها . هروقت هم بهش زنگ می زدند که بیا برای کار، می آند سراغم و مرا هم با خودش می برد.
من می شدم شاگردش و کمک کارش برق که تمام می شد ، صاحبخانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن می داد.
محسن نصف بیشتر پول را به من می داد و آن نصف کمتر را خودش بر می داشت انگار من استاد بودم او شاگرد. واقعاً مرام و معرفت داشت.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
•|♡|•
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#هـوالعـشـق❤
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
#قسمت_هفتم
#دوستانتون_رو_تگ_کن
@SHAHADAT_DAHE_HAFTAD
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣