❤️بسم رب العشق❤️
آرزوی دست هایم...🕊
#پارت_سیزدهم
از روی تخت بلند،شدم و بدون خوردن صبحانه لباسامو پوشیدمو بدون کمترین ارایشی،از خونه خارج شدم ...
اون خونه دیگه بهم ارامش نمیداد فضای خونه برام خفه کننده بود و داشت دیونم میکرد
در حال قدم زدن بودم که کسی صدام زد
_مستانه خانوم ......مستانه خانوم
برگشتم و با دیدن شهاب ابروهامو بالا انداختمو گفتم :
شما اینجا چیکار میکنید ؟؟🤔😳
_راستش منتظرتون بودم😓خواستم اگه امادگی دارید ادامه حرفامو بشنوید...
_باشه
_بریم توی یه پارک نظرتون چیه؟؟
_موافقم
......
وارد پارک شدیمـ عطر خوش گلها و درختها روح زخمیم رو اروم میکرد و تسلی میداد روی نیمکتی نشستیم
دقایقی با سکوت سپری شد....
که من سکوتو شکستمو گفتم :
من اون اسنادو خوندم.....حالا من باید چیکار کنم .....
_هیچی....
_یعنی چی؟؟!😐
_کار اصلی با منه ....فقط منو شما باید نامزد کنیم ....تا بتونیم به اون اسناد دسترسی پیدا کنیم....
با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:
چـــــــیییییییییی؟؟!!😳😳
به وضوح متوجه هول شدن و سرخ شدنش شدم....
گفت_ببینید منو شما باید با هم ازدواج کنیمو من نقش نفوذی رو اجرا میکنم ...
بعد از اونم از هم جدا میشیم.... الانم ازتون جواب نمیخوام خوب فکر کنید و اول درموردم تحقیق کنید....بعد جواب بدید
با اجازتون ....یاعلی
خشکم زده بود به مسیر رفتنش خیره شدم به قامت بلند و چهارشونش تا از دیدم محو شد
از سرجام بلند شدم و به سمت خونه رفتم....
#ادامه_دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣