❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
👌نماز اول وقت
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود،
از سوز سرما. دو ماه بود نديده بودمش.
حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون😒.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت:«من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.»☺️
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين🙁.
شايد اينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🙂❤️
راوے:همسر
🌹شهیدمحمدابراهیمهمتـ 🌹🍃
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_34
صالح درد داشت 😖 و خوابش نمیبرد.طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید.هر چه مُسکن 💊 خورده بود بی فایده بود.
توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم.بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم.🏥
هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم.اتومبیل 🚕 را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان 🏥 رساندم.
توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول💉 مُسکن قوی ترزیق کردند شاید دردش آرام شود.😔
وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم😐 و صالح را تنها نگذاشتم.
وقتی پیراهنش را در آورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد ،تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد😞
و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم.صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.
_من که گفتم برو بیرون خانومی🙂
_نه چیزی نیست صالح جان کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😕
زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونابه می آمد.
دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را دیدم...😣
* خدایا شکرت *
بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم.
چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت
اما....
نمی دانست با یک دست چگونه وضو بگیرد
سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم.هنوز دو ساعت نشده بود که خوابش برده بود.😴
قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند.صبحانه را آماده کردم.سعی داشتم در سکوت ،خانه را مرتب و تمیز کنم .سلما هم نبود.
صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید.😓نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هرار تکه شد.
صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت:😧
_چی شده؟
_الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😞
_اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟می خوای منو سکته بدی؟
باز هم صدایش را بلند کرده بود.
_چیزی نیست صالح جان.برو استراحت کن الان جمعش می کنم.
دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد.حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. * فایده ای ندارد باید بهش بگم *
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
مکان_و_زمان_شهادتش_را_میدانست😭
اخلاص💠
محمد یک صفت خیلی بارزش داشت و آن این بود که خیلی خالص کار می کرد.
یعنی واقعا کارهایش را طوری انجام می داد که غیر آن کسی که باید، هیچکس دیگری نمی دید.
🔹وقتی می خواست دستگیری کند و کمک کند، یک جوری انجام می داد که من که خواهرش بودم هم بعدها متوجه می شدم .😳🔹
چند ماهی یک جایی کار می کرد، اما با گذشت سه ماه هنوز حقوقی نگرفته بود.
به محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر🙄، در جواب گفت:
" نه، صاحب کارم زن و بچه دار است، اگر داشت می داد، لابد مشکلی دارد که نتوانسته بدهد."🍂
آخر هم نرفت بگیرد با اینکه برای موتورش🏍 خودش دنبال تهیه پول بود. تا اینکه بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویه کرد.🍃
#نقل_از_خواهر_شهید 🌹
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
4_5803124463327248411.mp3
5.1M
🎙حاج محمود کریمی
#نوحه های حضرت فاطمه
#زمینه همه میگن گریه نکن
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣