#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_37
مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. 🏠
صالح از صبح آرام و قرار نداشت .😟
_مگه چیه صالح جان ؟! بد میکنه میخواد بیاد سر بزنه بنده خدا...؟
_ نمی دونم ...یه جوری دلم شور میزنه.😰
یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه . هرچند ...مطمئنم همینطور هم هست
_ آخه چی شنیدی مگه ؟😧
زنگ به صدا در آمد و صالح نتوانست جواب سؤالم را بدهد.
چند آقای مسن و جا افتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند . من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرابانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود . انگار معذب بود😐 چون هرچند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد .
دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم . بعداز پذیرایی ، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد.😶
من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد . صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت :
_امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ناقابلی برات بیاریم 🎁 و یه لوح سپاس برای قدردانی از ایثار و شجاعتت .
ان شاءالله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه واز حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم . 🙂
صالح جان ...شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی . ان شاءالله که بی اجر هم نمی مونی . 😌
لوح قاب شده را به صالح دادندو پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند.
_این حکم ...یعنی ...تونباید بااین حکمفکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا ... فقط خودت می دونی که قانون کارمون همینه . ان شاءالله که مارو فراموش نکنی و زن دگیت رو به بهترین شکل اداره کنی .😍
صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت .😣 حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد.
چشم 👀دوخته بود و به حکم بازنشتگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی .
دوست داشتم هرچه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش .😔
چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین ” خدایا هرچی خیره برای شوهرم مقدر کن .“🙂
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_38
صالح کلافه بود و بی تاب... مثل گذشته که به محل کار می رفت ، رأس ساعت بیدار می شد⏰ و توی تخت می نشست . آرام و قرار نداشت.😟
تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود . مدام می گفت ” الان فلانی محل کارو گذاشته روی سرش ...الان سرویش میاد سر خیابون ...و...” از خاطراتش می گفت. از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. 😕
به درخواست پایگاه محله ، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلأ داشت . دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم .😞
نمی دانست وقتش را چگونه پر کند . صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف .
هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت . محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند .
حالا...بااین وضعیت ...دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند .🙁
دلم برایش می سوخت و ازاین وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم . نمی دانستم چکاری می توانم برایش انجام دهم .😣 صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند . به تازگی پشت رُل می نشست 🚙و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد . بهتر و مسلط تر از قبل شده بود .
برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود . از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من ، غمی نهفته توی دلش داشت . 🙁
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت . از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش...پدرجون می خندید ☺️و می گفت :
_ هنوز که شوهرش ندادیم . درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده...یه نگاه به خودت بندازی منظورمو میفهمی باباجان ، دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم...😄
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#مادر_شهید: 🔹من کلاً خیلی #پسر دوست داشتم☺️ فرزند اولم را که باردار بودم، از #خدا خواستم به من چند
#خاطرات_شهدا🌷
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون #وضو نمیخوابید دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✍آیت الله حقشناس
✅وقتی جوان برای نماز شـب بلند میشود ؛
اما خوابش می آید و سرش به این طرف
وآن طرف می رود چانه اش پایین می افتد.
پروردگار درهای آسمان را باز
میکند و خطاب به ملائکــه می فرماید:
"انظروا الی عبدی"یعنی به بنده من نگاه کنید ! »
خداوند علی اعلی افتخار میکند
که ببینید این بنده من کاری را که بر
او واجب نکرده ام چگونه به جا می آورد.
پروردگار می فرماید
به او سه چیز مرحمت_میکنم :
1} اینکه گناهانش را می آمرزم
2} اینکه موفق به توبـه اش می کنم.
3} اینکه رزق وسیعی نصیبش می کنم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
لَعَنَ اَللهُ قاتِلیکِ یٰا فٰاطِمَةَ اَلزَّهرٰا
نخلی که شکسته ثمرش را نزنید
مرغی که زمین خورد پرش را نزنید
دیدید اگر که دست مردی بسته
دیگر در خانه همسرش را نزنید
اَلْسَّلاٰمُ عَلَیْکِ یٰا سَیِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالمین یٰا مَوْلٰاتی یٰا فٰاطِمَةَ اَلزَّهرٰا
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فٰاطِمَةَ وَ اَبیهٰا وَ بَعْلُهٰا وَ بَنیهٰا وَ اَلسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیهٰا بِعَدَدِ مٰا اَحٰاطَ بِهِ عِلْمُکْ
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
213e11a03e8b379c6cb17e312b66d1a4dcc125b7.mp3
5.34M
#ایام_فاطمیه
🎶 عنوان: آخه چرا سر به زیری پیش زهرا؟
🎤 مداح: #حاج_مهدی_رسولی
#مداحی_جدید
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
(اگر شَهادَت مادَر نبود،
پِسرش غریبانه جان نمۍ داد،
دُخترش به اِسارت نمۍ رَفت،
اِسلامی ،در ڪار نبود...:)💔
#فاطمیه خَطِ مُقَدمِ ماست.
#شبتون_زهرایی✋🏻