1_5051009693330178061.mp3
9.34M
🎶🎵🎶
شهیدارو کجا ما می شناسیم ⁉️😔
شهیدارو #شهیدا می شناسن ...
🎧 حاج مهدی سلحشور
#فوق_زیبا
ویژه 👌
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
ذکر یا زهرا یازهرا
بچه ها وقتی سردشت بودن برای بردن مهمات به بالای کوه به هم کمک میکردن..👌
کمیل هم 60کیلو بار رو گذاشت روی کولش وداشت میبرد بالا🚶..
بهش گفتن سنگینه چجوری میخوای ببریش بالا😳؟؟
خندید وگفت با #ذکر_یازهرایازهرا میبرمش...🍃
#شهید_مدافع_وطن
کمیل صفرتبار🌹
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_42
صالح پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد.😔خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد.😊
به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم.😍لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور
گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.😬
_سلما جان ...هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده صالح هم دست سلما را بوسید و او را راهی کرد.☺️ بعد از سلما خانه خیلی خلا داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.😔صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
_چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت بخدا.☹️صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
_الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها. صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
_خدانکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالا هم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان ...
_جانم.
_فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😅
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدر جون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😭
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
نامردان مدینه چه ناجوانمردانه انتقام رشادت های علی را از مظلومیت فاطمه گرفتند...
و چه زیبا مادر سادات با ندای «یا مهدی» خود میان در و دیوار٬ مژده آمدن منتقم آل محمد را به شیعیان داد.
و هنوز هم مادری با چادری خاکی در کوچه های این شهر٬ به دنبال یارانی برای یاری دین میگردد...
#فاطمیه
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
18.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقای مهربون ...
منم همون نوکرتون ...
مداح #سیدرضا نریمانی
آقا به مادرت قسم ...😭
به موی دخترت قسم ..😭.
دیگه بُریدم از همه ...
به اَشک روضه ها قسم ...
میخوام که رو سپید بشم ...
پیش شما شهید بشم ...
آقا دیگه بَسَمه به خودِ امام رضا قسم ...😭
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣