🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹
__________________________ #ڪلام_شہید
• اگر یـڪ روز فڪر
"شهـادت" از ذهنت دورشـد..
• وآنــ را فـرامــوش ڪـردے ;
حـتمـافرداےِ آنـ روز را روزھ بگیر
[شهید مصطفے صدرزادھ]
#شهید_گونہ_رفتار_ڪنیم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهیده_های_گمنام:
عده از #دختران #شهید میشوند
آن هم گمنام:❤️
.
دخترانی که چادرشان بوی #زهرا (س)میدهد.💔
.
دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.🌷
.
دخترانی که بار سنگین #خانه_داری را به دوش میکشند.❤️
ولی به چشم نمی آید:چون #حقوق ندارد🌷
.
چون از روی #لطف این کار را انجام میدهند👌
.
چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید😑
.
دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋
.
به فرزند کوچکشان #قرآن یاد میدهند😍
برایش کتاب میخوانند🤗
به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷
.
در پای #تلوزیون منتظر هستند
منتظر آمدن صدای #کلید...❤️
.
این کار ها بماند
کنارش مشغول #تحصیل هستند📚
.
دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر #همسرشان سخت نمیگیرند.👌
.
خواسته هایی که در توان همسرشان نیست را به زبان نمی آورند.
.
اینها همان شهیده های گمنامند:❤️
.
#جهاد میکنند فقط در میدان #جنگ نیستند✋️
.
کار میکنند فقط آچار به دست نیستند✋️
.
برای همین میگوییم گمنامند👌
.
آنها علاوه بر چادر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️💔
.
روی مزارشان نمینویسند(شهیده)
چون مثل مادرشان گمنامند💔
این دختران مورد #ظلم واقع نشدند✋️
اینها معنی #زن بودن را درک کردند❤️
.
اینها کمی عاشقند🌷
.
.
#شهیده_های_گمنام
#شهیده_گمنامم_آرزوست
#وعده_دیدار_کنار_شهدا
#التماس_دعا
#یاعلی
#یازهراء
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
نمازهایت را عاشقانه بخوان.
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری
قبلش فکر کن چرا داری #نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری.
آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان میکنی.
تکرار هیچ چیـــــز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست.....
#شهید_مصطفی_چمران
#درس_اخلاق
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
🍃🌹
#تلنگر
وقتے در گنـــاه،غرق میشے
شیطـــان کاری باهات نداره
امــاوقتے تلاش میکنے
تــا از اسارتــــش بیرون بیایے،
مدام وسوسه ات میکنه
با همون نقطه ضعف هات
✅مراقبش باش وخودتو به خدابسپار
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#شهید_دکتر_مسعود_علیمحمدی
"اولین دکترای فیزیڪ ایران"
"اولین شهید هستہای ایران"
دفـاع از صنعت هستهای
پاسداشت خون توست
راهت ادامه دارد..✌
#سالروز_شهادت🕊
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_44209175.mp3
2.06M
وای همه آرزمونه شهید بشیم مداحی حاج حسین سیب سرخی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
بسم الله الرحمن الرحیم
دلنوشته
💥خدا نکنه کسی بهت بگه:
زیاد برام دعا کن.
⚡️دلت به لرزه می افته که مگه چی شده که اینقدر مضطرب و بیتاب شده...
اگه شرایطش باشه، مشکلش رو جویا میشی و سعی میکنی هرجوری هست مشکلش رو حل کنی!
⚡️همه ی فکر و ذکرت این میشه که آیا مشکلش حل شد؟ آیا دغدغه هاش برطرف شد؟
خلاصه هرجا میری و یا می نشینی میگی:
یه نفر خیلی ملتمس دعاست براش دعا کنید...
👈 حتما تا الان متوجه منظورم شدید.
🌹صاحب و مولای ما، ولی نعمت و سرور و همه چیز من و شما، بارها پیغام داده که برای فرج من بسیار دعا کنید.
😔ای کاش آب میشدیم و این جمله را نمی شنیدیم.
کاش از شنیدن این جمله دق می کردیم! کاش...
کاش حداقل دعا می کردیم.
👌از آن دعاهایی که همه ی امیدت قطع شده.
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
من عبد کوی عشق و یار را گم کرده ام😭
آقا تو را گم کرده ام 😭💔
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_18
بعد از کمی سکوت خوابش برد.😴
چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم.🚕
اشک دیدم را تار کرده بود.هراز گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم.
آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون.😰
به پمپ بنزین رسیدیم.ماشین را متوقف کردم🚕و صالح را بیدار کردم.جا به جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
_چشمانت چرا قرمزه خانوم گلم؟🤔
_هیچی...به رانندگیم دقت کردم.چشمام سرخ شده.نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😊
_مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده.چرا گریه کردی؟
سکوت کردم و رو به جاده سرم را چرخاندم.🛣
شام خوردیم و نماز خوندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم.🏢
ساعت از نیمه شب گذشته بود.🕰
هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم.دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم😔
به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد.😣
حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.😍
اذان صبح بود که رسیدیم.بی صدا وارد منزل شدیم.🏠
پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود.
با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم.سلما که آمد با تعجب 😳گفت:
_چرا اینقدر زود برگشتید؟اتفاقی افتاده؟!
بغضم شکست😭 و خودم را به آغوشش انداختم.
_چی شده مهدیه دیوونه شدم.😳
میان هق هق گفتم:
_ظهر اعزام میشه خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم.گلویم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😰
_الهی فدات بشم عزیزم.دو هفته دیگه بره.اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید.دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده ت کنه و بهت بگه که میره.
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم.سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما...😊
هیچوقت شوهر نکنی ها...من دیوونه میشم از دوریت.🤗
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت.
صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
*لعنت بر شیطان...بلندشو نمازتو بخون مهدیه*
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣