eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی هیئتِ خانگی #قسمت_17 مراقبت ها در دوران کودکی باعث شد احمد با ن
حسینیه وقتی ما آمدیم منطقه پردیسان قم، خیلی هنوز رونق پیدا نکرده بود نزدیک ما هم مسجد نبود. احساس کردم بچه ها سرگردانند. تصمیم گرفتم داخل خانه خودمان یک کانون فرهنگی تشکیل بدهم. یکی از اتاق ها را گذاشتم برای کلاس. بچه های مجتمع را جمع میکردیم برای کلاس قرآن و برگزاری مراسمات عزاداری. حتی بعضی وقت ها اردو میبردیم. بعضی وقت ها هم به عنوان ذکر مصیبت یک مراسم مختصری برقرار می شد ولی نه در حد و اندازه هیئت و سینه زنی و عزاداری. حتی بعضی وقت ها این مراسم روضه خوانی و ذکر مصیبت را در خانه بقیه بچه های کانون برگزار می کردیم. احمد از همان موقع دلش میخواست که داخل خانه هیئت راه بیندازد ولی انگار موقعیت را مناسب نمی دید. تا اینکه وقتی ما رفتیم تبلیغ و خانه خالی ماند به فکرش رسید از فرصت استفاده کند و تصمیمش را عملی کند و خدا را شکر خانه ما را که تا آن موقع کلاس قرآن و کانون فرهنگی بود تبدیل به حسینیه کرد. راوی : پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣‌
بعد از کمی سکوت خوابش برد.😴 چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم.🚕 اشک دیدم را تار کرده بود.هراز گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون.😰 به پمپ بنزین رسیدیم.ماشین را متوقف کردم🚕و صالح را بیدار کردم.جا به جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. _چشمانت چرا قرمزه خانوم گلم؟🤔 _هیچی...به رانندگیم دقت کردم.چشمام سرخ شده.نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😊 _مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده.چرا گریه کردی؟ سکوت کردم و رو به جاده سرم را چرخاندم.🛣 شام خوردیم و نماز خوندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم.🏢 ساعت از نیمه شب گذشته بود.🕰 هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم.دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم😔 به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد.😣 حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.😍 اذان صبح بود که رسیدیم.بی صدا وارد منزل شدیم.🏠 پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم.سلما که آمد با تعجب 😳گفت: _چرا اینقدر زود برگشتید؟اتفاقی افتاده؟! بغضم شکست😭 و خودم را به آغوشش انداختم. _چی شده مهدیه دیوونه شدم.😳 میان هق هق گفتم: _ظهر اعزام میشه خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم.گلویم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😰 _الهی فدات بشم عزیزم.دو هفته دیگه بره.اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید.دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده ت کنه و بهت بگه که میره. صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم.سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: _خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما...😊 هیچوقت شوهر نکنی ها...من دیوونه میشم از دوریت.🤗 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. *لعنت بر شیطان...بلندشو نمازتو بخون مهدیه* @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکر گفتم نه🤔 من چمه خدایا🙄 خوابم نمیبرد ازبس غَلط زده بودم روانی شدم😔 رفتم تو حیاط وضو گرفتم خونه ما آپارتمانی نبود 🏡 برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم 11رکعت نماز عاشقی😍 بعدش زیارت عاشورا خوندم تا محرم فقط 2روز مونده أأأ فرحناز 10 روز پیش پیام دادخ که عقدشه😃😇 برم منم که چقدر رفتم الان منو دار میزنه🙃😉 ساعت گوشی رو نگاه کردم📱 خاک عالم 3صبحه🌥😢 حالا اشکال نداره بذار پیام بدم _سلام عروس خانم😘💞 فرحناز جونم این ده روز داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم😢 ارسالش کردم وییی هردو تیک خورد فرحناز:میکشمت☹️👊 اصلا قهرم اصلا بیخود چک نکردم اصلا دیگه دوست ندارم وایستا اگه به محمد هادی نگفتم🙄 عشقشو اذیت کردی _وییی🤗 کدوم محمد هادی؟😳 فرحناز:خاک تو گورت محمد هادی مهدوی آقا همون _بچه پرو در کل آقا مبارکه😊😍💞 ماهم عروس دار شدیم فرحناز:وییییی خاک تو سرت منو نمیدیدی بگیری حالا کی عروستونه؟☹️🙄 _حسنا کریمی فرحناز:وییی عزیزم😍❤️ فردا معراج الشهدا هردوتون رو می‌کشم خخخخخ😂 مزاحم نشو شب بخیر💋 بخابم عایا ساعت3:18 دقیقه است اذان 5:30 صبحه یکی عایا بیدارم میکنه؟؟؟🤔🙄 خوابم برد😴 برای اذان حسین داداش ،منو بیدار کرد نماز که خوندم بازم خوابیدم ساعت9 بعداز صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا برای سیاه پوش کردن ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣