eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب اصلا نخابیدم . حال دلم خراب بود .😔صالح هم درست نخابید . همین که می دید بیدارم غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدارماندن برای خودم و بچه خوب نیست . دست خودم نبود . خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود . اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم ؟ نماز صبح را با صالح خواندم . لبه ی تخت نشستم و قامت بستم . بعضم ترکید و باصدای زمزمه صالح دل سیر گریه کردم .😭نماز که تمام شد ، صالح چادر نماز را ازروی چشمم کنار زد وبا اخمی ساختگی گفت :😕 _چیکارکردی با خودت ببینم ...نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی چیزی نگفتم . می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود‌ . می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سرقولش بماند. می ترسیدم...از خیلی چیزا می ترسیدم . ذهنم اشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد ‌ . صالح از کمد بسته یه لواشک را بیرون آورد و گفت : _میدمش دست سلما...فقط روزی یه دونه بهت بده تا بخوری . دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته .😂درست و حسابی غذاتو بخور و مامان لوسی نباش . باشه؟ سری تکان دادم و بغضم را فرو بردم . تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم 📿 _ اینو بنداز دستت . می خوام همراهت باشه . مثل دستبند بنداز به مچت ‌.😞 مچ دست چپش را جلو آورد و گفت: _ خودت برام بنداز.😊 تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد . انگشتر فیروزه را ( حلقه مان) از دستش در آورد وبا زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت . دلم گرفت . دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم ‌ . حالم دست خودم نبود و‌مدام دلشوره داشتم . دلم نمی آمد به رفتنش ” نه “ بگویم اما حالم خیلی بد بود . چرا سپیده نمیزنه ؟😭 امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن . _مهدیه جان نگاهش کردم . چرا نمی خوابی خانومم ؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم . 😊 _خابم نمیاد بخدا...😔 _مرگ صالح بخ... دستم‌را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم :😠 _ تورو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار . چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو . اشک‌جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد. _ قربون اون چشمات... اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم . دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد . کاش موهایم را نوازش نمی کرد . نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده ، درحال چک کردن وسایلش بود . مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم .😥 صالح سراسمیه لبه ی تخت نشست و‌مرا در آغوش کشید. _ آروم باش خوشگلم... چی شده ؟ بغض کردم و گفتم : _ چرا بیدارم نکردی ؟ می خواستی بدون خداحافظی بری ؟!😭 _ نه عزیز دلم...چطور ممکنه بدون خداحافظی برم ؟ خواستم‌کمی استراحت کنی . بغضم ترکید و گفتم : _ الان وقت استراحته ؟؟؟!! صالح منو‌ازاین دو سه ساعت دیدنت محروم کردی. _ مگه‌می خوام برنگردم ؟ وقتی برگشتم هرروز بشین نگاهم کن . حالم بهم خورد . خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم . _ چی شد فداتشم ؟😧 حالم را که دید با خنده گفت : _ دخملم داره اذیتت میکنه ؟!😂 و خطاب به بچه‌گفت : _ اینجوری می خواهی مواظب مامانت باشی پدر صلواتی ؟😁 آب دهانم‌ را فرو دادم و گفتم : _ از کجا میدونی دختره ؟🙄 _ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه ؟!😒 خندیدم و گفتم :😂 _ نه چه حرفی از خدامم هست همدم مامانش باشه . پیشانی ام را بوسید و گفت : _ قربون مامانش... مهدیه جان ... من برم؟ قلبم هری ریخت .😰اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم . _ دیگه سفارش نمیکنم هاا... مراقب خودت و بچه باش . تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاءالله .😊 کوله را به دستش گرفت و روبه رویم ایستاد. _ یه چیزی توی ‌گوشیت📱برات یادگاری گذاشتم . وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر. مقاوتم از دست رفته بود . بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد . انگار بار آخر بود می دیدمش . آغوش مأمن دلتنگی ام شد و سینه ام تکیه گاه سرم . جلوی لباس نظامی اش خیس شد بس که هق زدم .😭 بعداز رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد . دلم برای سلما می سوخت . حالش را فراموش نمی کنم وقتی که تنها تکیه داده بود به درب حیاط وبا قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت😭 و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من ، سکوت کند ، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند .😞 ”خدایا سپردمش دست خودت “ نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم .خسته بودم . هرچه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت . @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
همسر شهید: درباره ی مصرف و استفاده از #کالای_ایرانی که رهبر انقلاب تاکید زیادی دارند #حساسیت زیادی داشت. کوچکترین وسیله خانه و اقلام مصرفی را سوال میکرد که #ایرانی باشد. من به ایشان می گفتم که #تشخیص خرید کالای ایرانی سخت است ولی شهید نریمانی تاکید میکردند باید هرجور هست #متوجه شویم! خرید کالای ایرانی #اهمیت زیادی برای کشور دارد و اصلا #کیفیت را در نظر نمیگرفت و فقط به دنبال استفاده از کالای ایرانی بودند. #شهید_محمود_نریمانی🌷 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
رفیق کجا یه #گناه رو به خاطر روی گلِ #یوسفِ_زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردی؟ رفیق دارن برا #ظهور_امامِ_عصر_عج یارگیـرے میڪنن... حواست باشه...! #جانمونی از‌قافله 🙂☝️ 🎤 #حاج‌حسین_یڪتا @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
Narimani-Shohada-Fatemiyon.mp3
4.32M
🎵شور زيبا #شهدايي 🍃چقدر غريبونه بهونه ميگيرم ... 🍃گرفته دل من برا شهداي تيپ فاطميون.... 🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌿با ذکر #یازهرا به میدان رفته ماییم 🌾ما پاسدار حرمت #آل_عباییم 🌿شیران میدانهاے دشوار نبردیم✊ 🌾در رزم دشمن ما همه #مردان_مَردیم #شهدای_فاطمیون🌷 #شبتون_شهدایی🌙 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چہ مهربانانہ انتظارِ پرواز را در نگاهتان میشود دید ڪہ تفسیرِ بلندے از دوستے را متبلور میڪند ... #شهدا_گاهے_نگاهے #صبحتون_شهدایی 🌷 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💚 آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد مارا ببخش یوسف‌ زهرا، به مادرت این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد! @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بحار الأنوار عن أبي بَصيرٍ : قالَ لي الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : أ مَا تَحْزَنُ؟ أ مَا تَهْتَمُّ ؟ أ مَا تَأْلَمُ؟ قلتُ : بلى و اللّه ِ . قالَ : فإذا كانَ ذلكَ مِنكَ فاذْكُرِ المَوتَ و وَحْدَتَكَ في قَبْرِكَ ، و سَيَلانَ عَيْنَيكَ على خَدَّيْكَ ، و تَقَطُّعَ أوْصالِكَ ، و أكْلَ الدُّودِ من لَحْمِكَ ، و بِلاكَ ، و انْقِطاعَكَ عنِ الدُّنيا ؛ فإنَّ ذلكَ يَحُثُّكَ على العَملِ، و يَرْدَعُكَ عن كَثيرٍ مِن الحِرصِ على الدُّنيا  بحار الأنوار : 76/322/5 .   به نقل از ابو بصير ـ : امام صادق عليه السلام به من فرمود :آيا اندوهگين نمى شوى ؟آيا غم ، دلت را نمى گيرد؟ آيا دردمند نمى شوى ؟ عرض كردم : به خدا سوگند، چرا . فرمود : هرگاه چنين حالاتى به تو دست داد، مرگ و تنهايى قبر را به ياد آور و ياد كن آن زمانى را كه چشمهايت ذوب گشته بر گونه هايت جارى شود و بندهايت از هم بگسلد و گوشت بدنت خوراك كرمها شود و پيكرت پوسيده گردد و از دنيا جدا شوى . اينهاست كه تو را به عمل [براى آخرت] بر مى انگيزند و از حرص زياد به دنيا بازت مى دارند . @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
شهیدی که برای خرید #بلیط سوریه #ماشینش را فروخت، از همه مهم تر از خانواده اش گذشت(دنیا را داد🌷آخرت را گرفت) و به دفاع از حریم آل الله پرداخت. #شهید_حسین_محرابی🌷 #شهید_مدافع_محرم @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
شهیدی که برای خرید #بلیط سوریه #ماشینش را فروخت، از همه مهم تر از خانواده اش گذشت(دنیا را داد🌷آخرت ر
🌷 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔 🔰گفت جرات نمی کنم ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر فایده ندارد❌ 🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند. 🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و کنارش👥 می ایستادم. 🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔 راوی:همسر شهید @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣