❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
# شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی پشتکار #قسمت_27 توی ورزش کردن هم اراده و پشت کارش بیشتر از ما
#شهید_احمد_مکیان
#شهید _دهه_هفتادی
اشتباه
#قسمت_28
مدتی بود که وارد یک هیت عزاداری شده بودیم. با بچه های هیت هم خیلی رفیق بودیم. تا اینکه یکی از دوستان برای ما صحبتی کرد به این مضمون که روشی که در این هیت برای عزاداری انتخاب شده اشتباه است و شما دارید اشتباه عمل می کنید. ما هم شور جوانی داشتیم و قبول نمی کردیم که کسی بگوید کار شما اشتباه است. حتی به او برگشتیم که چرا این حرف ها را می زنی.
ولی احمد وقتی حرف های این بنده خدا را شنید و دید حرف حق می زند حرفش را قبول کرد. بچه های هیت از رفقای صمیمی ما و احمد بودند و سخت بود این حرف ها را به آنها بزنیم ولی ولی احمد اینکار را کرد و اشتباهات بچه ها را تذکر داد. حتی وقتی دید حاضر نیستند از کارهای اشتباهشان دست بردارند دور همه شان را خط کشید و قطع رابطه کرد.
راوی: برادر شهید
محمد حسین مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_28
دیشب اصلا نخابیدم . حال دلم خراب بود .😔صالح هم درست نخابید . همین که می دید بیدارم غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدارماندن برای خودم و بچه خوب نیست . دست خودم نبود . خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود . اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم ؟
نماز صبح را با صالح خواندم . لبه ی تخت نشستم و قامت بستم . بعضم ترکید و باصدای زمزمه صالح دل سیر گریه کردم .😭نماز که تمام شد ، صالح چادر نماز را ازروی چشمم کنار زد وبا اخمی ساختگی گفت :😕
_چیکارکردی با خودت ببینم ...نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی
چیزی نگفتم . می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود . می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سرقولش بماند. می ترسیدم...از خیلی چیزا می ترسیدم . ذهنم اشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد . صالح از کمد بسته یه لواشک را بیرون آورد و گفت :
_میدمش دست سلما...فقط روزی یه دونه بهت بده تا بخوری . دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته .😂درست و حسابی غذاتو بخور و مامان لوسی نباش . باشه؟
سری تکان دادم و بغضم را فرو بردم . تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم 📿
_ اینو بنداز دستت . می خوام همراهت باشه . مثل دستبند بنداز به مچت .😞
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
_ خودت برام بنداز.😊
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد . انگشتر فیروزه را ( حلقه مان) از دستش در آورد وبا زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت . دلم گرفت . دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم . حالم دست خودم نبود ومدام دلشوره داشتم . دلم نمی آمد به رفتنش ” نه “ بگویم اما حالم خیلی بد بود . چرا سپیده نمیزنه ؟😭 امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن .
_مهدیه جان
نگاهش کردم .
چرا نمی خوابی خانومم ؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم . 😊
_خابم نمیاد بخدا...😔
_مرگ صالح بخ...
دستمرا روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم :😠
_ تورو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار .
چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو .
اشکجمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
_ قربون اون چشمات...
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم . دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد . کاش موهایم را نوازش نمی کرد . نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده ، درحال چک کردن وسایلش بود . مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم .😥 صالح سراسمیه لبه ی تخت نشست ومرا در آغوش کشید.
_ آروم باش خوشگلم... چی شده ؟
بغض کردم و گفتم :
_ چرا بیدارم نکردی ؟ می خواستی بدون خداحافظی بری ؟!😭
_ نه عزیز دلم...چطور ممکنه بدون خداحافظی برم ؟ خواستمکمی استراحت کنی .
بغضم ترکید و گفتم :
_ الان وقت استراحته ؟؟؟!! صالح منوازاین دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
_ مگهمی خوام برنگردم ؟ وقتی برگشتم هرروز بشین نگاهم کن .
حالم بهم خورد . خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم .
_ چی شد فداتشم ؟😧
حالم را که دید با خنده گفت :
_ دخملم داره اذیتت میکنه ؟!😂
و خطاب به بچهگفت :
_ اینجوری می خواهی مواظب مامانت باشی پدر صلواتی ؟😁
آب دهانم را فرو دادم و گفتم :
_ از کجا میدونی دختره ؟🙄
_ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه.
حرفیه ؟!😒
خندیدم و گفتم :😂
_ نه چه حرفی از خدامم هست همدم مامانش باشه .
پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ قربون مامانش... مهدیه جان ... من برم؟
قلبم هری ریخت .😰اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم .
_ دیگه سفارش نمیکنم هاا... مراقب خودت و بچه باش . تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاءالله .😊
کوله را به دستش گرفت و روبه رویم ایستاد.
_ یه چیزی توی گوشیت📱برات یادگاری گذاشتم . وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.
مقاوتم از دست رفته بود . بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد . انگار بار آخر بود می دیدمش . آغوش مأمن دلتنگی ام شد و سینه ام تکیه گاه سرم . جلوی لباس نظامی اش خیس شد بس که هق زدم .😭 بعداز رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد .
دلم برای سلما می سوخت . حالش را فراموش نمی کنم وقتی که تنها تکیه داده بود به درب حیاط وبا قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت😭 و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من ، سکوت کند ، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند .😞
”خدایا سپردمش دست خودت “
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم .خسته بودم . هرچه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_28
با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است😊
بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه💍 شدیم
دوتا رینگ ساده
عاشق سادگیشون بودم
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه☺️
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه
برای همین به وسیله سید محمد(پسرعمو سید مجتبی)تونستم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم😇
بالاخره روز عقد رسید😍
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود
خودمم نمیدونم ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم
همسفر بهشت😁❤️
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن
فرحنازم در حال قند سابیدن
سید قرآن📖 رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره نور اومدم همزمان چشممون به آیه افتاد:
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم😊❤️
عروس رفته گل 🌺محمدی بیاره
وااای خدایا😱
عروس رفته گلاب محمدی بیاره
و بالاخره بار آخر😰
وصدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم:با استعانت از آقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله😇
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد
اشک😭 تو چشمای مادرم حلقه زد
بعد از خونده شدن خطبه سید مجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه💍 دستم کرد
اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد🙂
بعد از عقد زن عمو آقا سید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه
قصد ازدواج داره🤔
برای سید محمد میخام🙃
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه
اره زن عمو قصد ازدواج داره
انقدرم دختر خوبیه😇
زن عمو:پس شماره خونشون بده
-بله حتما
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😁
سید گفت بریم تپه نورالشهدا
با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم
شهدا من آغوش پدر ندیدم😔😢
همسرمو خودتون حفظ کنید
حالم حال عجیبی بود
با حضرت دلبر در مرکز دلبر😍...
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣