❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
شهیدی که برای خرید #بلیط سوریه #ماشینش را فروخت، از همه مهم تر از خانواده اش گذشت(دنیا را داد🌷آخرت ر
#خاطرات_شهدا 🌷
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی
🔰یک روز توی #خیابون احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع #حجاب و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔
🔰گفت جرات نمی کنم #حتی_لحظه ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن #برادر یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر #زبانی فایده ندارد❌
🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک #کارتن اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با #صدای_بلند شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند.
🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به #نماز خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و #باافتخار کنارش👥 می ایستادم.
🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های #متحجر به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد #کارتن را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با #کارعملی امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔
راوی:همسر شهید
#شهید_حسین_محرابی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_25037898.mp3
6.78M
🎵 #صوت_شهدایی
وقتی دلم از زمونه خسته میشه
میام تو #گلزارمیشینم
یکی یکی رد میشم از کنارتون
#عکس شما رو میبینم
🎤🎤حاج مهدی #رسولی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#ڪربلاےمن
🔸عادت داشت اگر یک روز خانه🏡 نمی آمد، حتما فردا با یک دسته گل💐 به دیدن #همسرش میرفت. به همسرش گفته بود تو #عشق اولم نیستی😧
⇜اول خدا☝️
⇜بعد سیدالشهدا❤️
⇜بعد #شما☺️
🔸همیشه در منزل همسرش را #ڪربلاےمن صدا میزد😍 هر جمله ای که از ایشان می پرسیدم مثلا کجا میری یا کجا بریم یا کجا میریم⁉️ میگفت: #کربلا😅؛ در کل ورد زبانش ڪربلا بود اون #عاشق_کربلا❣ بود
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهڪالےمرادے❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
حتمـا لازم نیست شیطان شما را به یڪ سایت شیطانی وارد ڪنـــد....
برای او همین ڪه نماز اول وقتتان را به وسیلـــه موبایل از شما میگیرد ڪافیسـت....
#نمـــاز_اول_وقت🌷
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_29
_ساعت چنده؟
سلما لبخندی زد😊 و گفت:
_بیدار شدی؟
دستم مثل وزنه سنگین شده بود.به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم.حس کردم گودی آرنجم می سوزد.😔
_آااخ...
_چی شد مهدیه؟😳
_دستم...
پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:😳
_این دیگه چیه؟
_نگران نباش.چیزی نیست.😊 وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود.کمی بدنت سرد شده بود.
با دکتر تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس.
ما هم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختم اینجا.
کمی فشارت افتاده بود.برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
چشمانش سرخ بود و بی حالت.تازه متوجه شدم .
انگار خیلی گریه کرده بود.😭
*طفلک سلما...چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش.الان می دونم تو دلش چ خبره اما نم پس نمیده *
اشکم سرازیر شد😭 و صدای هق ام .سلما را متوجه خود کرد.
_ااااا مهدیه....!الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟😞
صدایش زدم با ناله.انگار میخواستم دق این چندروز سکوت 😶 و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
_سلمااااا
_جان سلما.
_من صالحمو می خوام .من بدون صالحم کی میرم.من دق می کنم تا برگرده...😫
_فدای تو بشم...با خودت...اینجوری نکن.صالح هم بر می گرده...وقتی بیاد...به من نمیگه قربون مرام خواهر...زنمو اینجوری دستت سپردم؟!...می خوای...شرمندم کنی؟😓
لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم.😭
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هر دو باهم به حال دلمان گریستیم.😩
حالا سلما بی وقفه و با ضجه مرا همراهی می کرد.
گوشی موبایلم زنگ خورد.📲
چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
_سلام زهرا بانو...
_سلام دخترم.نصف عمرم کردی.خوبی؟
_خدانکنه مامانم.ببخشید.دردسرای یکی به دونه تون تمومی نداره.خوبم.
_برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم.بیارم برات؟
_نه...الان نه...
صدای صالح توی مغزم پیچید *مامان لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری *
_زهرابانو ....بیارش گرسنمه...😕
_الهی دورت بگردم همین الان میام.🙂
تماس قطع شد.ساعت را که نگاه کردم⏲ نزدیک غروب بود.یک روز از دنیا بی خبر بودم....!
*کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم *
گوشی توی دستم بود📱 *یادگاری صالح * همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.
_مهدیه جان...خانومم.سلام☺️
می دونم ....دلت تنگه...چشمات بارونیه...اما توکل کن به خدا و صبور باش.تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره.
می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم....پس باید صبر یاد بگیره
صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید😃 و تنهایی ام را شکست.
_می خوام اسمشو بذارم صالحه...ها...چیه...؟حرفیه...؟می خوام با دخترم هم اسم باشیم...حسودی نکن...
باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.😄
_مهدیه ی من....تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم.قول میدم زود ببینمت.تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😊
گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#پسرانعلوے 🌺
🌹همیشه وقتے از حیا و حجاب حرف میزنیم از خانم ها میگیم...از چادرے ها🍃 میگیم...اما امروز میخوام بگم...
🌷سلامتے هر پسرے🍃 ڪه ریش داره و بهش تیڪہ میندازن و خم به ابرو نمیاره...😌
🌷سلامتے اونیڪه پاتوقش مزار شهداس❤️ نه سر ڪوچه ها...
🌷سلامتے ڪسے ڪه جاے پرورش اندام و تزریق بازو پرورش ایمان💫 میڪنه و خودسازے...
🌷سلامتے پسرے🍃 ڪه سرشو خم میڪنه تا سنڱ فرش خیابونا....نه رودروے ناموس مردم👏👏...
🌷سلامتے هرچے پسرے🍃 ڪه بلوز👔 معمولے میپوشه و شلوار ڪتان نه لباس هاے تنگ و شلوار جاستین...
🌷سلامتے اون پسرے🍃 ڪه نماز اول وقتش حجتــه...
🌷سلامتے اون آقایے ڪه ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو 👟خم میڪنه و آستیناش بالا👕 و آب میچڪہ از صورتش😌 و جوراباشم از جیباش آویزونه☹️ و مهم نیست ڪه دختراے جفنگ😬 دانشگاه مسخرش ڪنن...
🌷سلامتے هرچے پسر خوب این جوریه صلواتـــــ. .
#اللهمصلعلـےمحمـدوآلمحمـدوعجـلفرجهم💚
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣