eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید _دهه_هفتادی اشتباه #قسمت_28 مدتی بود که وارد یک هیت عزاداری شده بودیم. با
ولایت فقیه هیئتی می رفتیم که خیلی اهل افراط بودند تا چند ساعت بعد از نیمه شب سینه زنی می کردند به همین خاطر نماز صبح روز بعدمان قضا می شد. یا مثلا الفاظی در سینه زنی به کار می بردند که در شان اهل بیت علیهم السلام نبود. یک دلیل دیگر هم داشت که برای احمد مهم بود اینکه مداح آن هیئت با ولایت فقیه مشکل داشت. راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
_ساعت چنده؟ سلما لبخندی زد😊 و گفت: _بیدار شدی؟ دستم مثل وزنه سنگین شده بود.به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم.حس کردم گودی آرنجم می سوزد.😔 _آااخ... _چی شد مهدیه؟😳 _دستم... پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:😳 _این دیگه چیه؟ _نگران نباش.چیزی نیست.😊 وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود.کمی بدنت سرد شده بود. با دکتر تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ما هم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختم اینجا. کمی فشارت افتاده بود.برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. چشمانش سرخ بود و بی حالت.تازه متوجه شدم . انگار خیلی گریه کرده بود.😭 *طفلک سلما...چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش.الان می دونم تو دلش چ خبره اما نم پس نمیده * اشکم سرازیر شد😭 و صدای هق ام .سلما را متوجه خود کرد. _ااااا مهدیه....!الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟😞 صدایش زدم با ناله.انگار میخواستم دق این چندروز سکوت 😶 و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. _سلمااااا _جان سلما. _من صالحمو می خوام .من بدون صالحم کی میرم.من دق می کنم تا برگرده...😫 _فدای تو بشم...با خودت...اینجوری نکن.صالح هم بر می گرده...وقتی بیاد...به من نمیگه قربون مرام خواهر...زنمو اینجوری دستت سپردم؟!...می خوای...شرمندم کنی؟😓 لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم.😭 پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هر دو باهم به حال دلمان گریستیم.😩 حالا سلما بی وقفه و با ضجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد.📲 چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: _سلام زهرا بانو... _سلام دخترم.نصف عمرم کردی.خوبی؟ _خدانکنه مامانم.ببخشید.دردسرای یکی به دونه تون تمومی نداره.خوبم. _برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم.بیارم برات؟ _نه...الان نه... صدای صالح توی مغزم پیچید *مامان لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری * _زهرابانو ....بیارش گرسنمه...😕 _الهی دورت بگردم همین الان میام.🙂 تماس قطع شد.ساعت را که نگاه کردم⏲ نزدیک غروب بود.یک روز از دنیا بی خبر بودم....! *کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم * گوشی توی دستم بود📱 *یادگاری صالح * همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی. _مهدیه جان...خانومم.سلام☺️ می دونم ....دلت تنگه...چشمات بارونیه...اما توکل کن به خدا و صبور باش.تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم....پس باید صبر یاد بگیره صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید😃 و تنهایی ام را شکست. _می خوام اسمشو بذارم صالحه...ها...چیه...؟حرفیه...؟می خوام با دخترم هم اسم باشیم...حسودی نکن... باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.😄 _مهدیه ی من....تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم.قول میدم زود ببینمت.تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😊 گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ بعد از تپه نور الشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود 😋 خواهر زاد‌ه آقا سید ۴ سالش بود به من نزدیک شد 🙄☝️ پیش حسنا نشسته بودم 🙁 + زن دایی _ جانم عزیزم 😲👋 + میجم شوما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😢☝️ حسنا میخندید 😝👊 به سید نگاه کردم که میخندید 😝👊 فهمیدم اون این بچه رو فرستاده 😯😟 _ آره عزیزِ زن دایی ، خیلی دوسش دارم 🙈😘🙊 بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشاش برق زد 😍🤑 (😂) تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 🏻‍♀😑 ساعت ۱۱ شب همه رفتن 😰👊 داشتم تو اتاق روسریم رو باز میکردم که در زدن 💆🏻 تق تق ✊🚪 _ بفرمایید 😵👋 حسین وارد اتاق شد 🚶🏻 چهره اش فوق العاده غمگین بود 😣💔 _ داداشی چرا ناراحتی؟😥👋 چی شده ؟😢☝️ + حسین : رقیه بشین 😔 این حرفارو باید پدر بهت میگفت اما حالا که نیست وظیفه منه 😪✋ _ نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم 😞💔 + ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیک تره 👧🏻💞👦🏻 سید مجتبی مرد تو هست پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی 👨‍👧 باید مرکز آرامشش باشی 🙎🏻 💚 باید مرکز آرامشت باشه 🙎🏻‍♂ ❤️ آقای حسینی و آقا سید بریز دور الان باید بگی مجتبی جان سید جان 😤🙈😅 آقا سیدم باشه برای جمعتون☹️☝️ باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه ن فراری 😬😉 _ سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش 👂👀👂 + مشکلتو باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی 😕☝️ سید پسر عالیه 😊👌 خوشبختت میکنه😍👊 یاعلی شب بخیر 🙄🚶🏻 _ حسین منتظر جواب از سمت من نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم 🙇🏻‍♀😑 نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم 🙊😅🏻‍♀😇🙈 یهو گوشی تو دستم لرزید😱 سید من🙈 😝😝😝😂😂😂خخخخ _ سید : سلام خانومی خوبی؟ 🙃❤️ + مرسی شما خوبی؟ 😅💞 _ سید : شمارو دارم عالیم 😁😬 + با لبخند گفتم سلامت باشید 😊😄 _ سید : قربونت بشم خانومی خودم 🙈😜 فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی 🚗🙋🏻‍♂ + کجا😳🤔 _ سید : فردا میفهمی😜👊 شبت بخیر زهرایی عزیزم 😴😚 + همچنین 🏻‍♀ 🏻‍♀ کجنکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!! 🙇🏻‍♀🤔 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣