#همسر_شهید
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس #سپاه را بپوشي. ️
🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 #آیت_الله_بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا #عبدالمهدي بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) به #شهادت خواهيد رسيد🌷.
🔹شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به #شهادت رسید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
🔴 کن حیا از خون و از سر بند من 🔴
گوش دِه یک لحظه بر من #بدحجاب
پوشش تو،بوده مُزد #انقلاب؟
میکنی بر پای خود شلوار #تنگ
این،جوابت بوده بر مردان ِ #جنگ؟
موی خود کردی برون از #روسری؟
میکنی با ناز و عشوه #دلبری؟
گشته ای مانند یک #ضرب.المثل؟
میکنی از چه دماغت را #عمل؟
در خیالت دختری #تک.میشوی؟
بهر نامحرم، #عروسک.میشوی؟
داده ام خون، #غرق.آسایش.شوی
در خیابان #غرق.آرایش.شوی؟
داده ام خون،دل شود #قاموستان
تا بماند در امان، #ناموستان
لحظه ای پس گوش کن بر #پند ِ.من
کن حیا از #خون و از #سربند.من
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#سخن_ناب👌
🎙 #حـاج_حسین_یکتـــا :
🌾شهدا وسط عملیات
#ولایت_پذیری رو تمرین کردند
🍂و ما الان #وسط معبریم
در یک پیچ مهـــم تاریخی🗓 !
🌾هر کس از #حضرت_زهــرا(س)
طلب کمک کنه؛ خانــــم دستش رو
خواهد گرفت👌 !
🍂وسط این همه #انحــراف و شبهه و
حرف و حدیث نباید کُپـی کنیم❌
درست #توســـل📿 کنید ؛ سیل و
طوفانے🌪 که اومده همه رو میبره !
🌾مگر اینکه #خــدا به کسی نظر کنه.
#شھــدا وسط معبر کم نیاورند
و اقتدا به #ارباب کردند !
راست گفتند: به #امام_زمان دوستت
داریم❤️ و عمل کردند به حرفشون
🍂 نکنه ما کم بیاریم تو #عملیـات !
حرف ، سر و صدا نمیخرن❌ !
#عمـــــل میخـــــــــرن !
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
خدایا....❤️
هیچ نسبتی با #شـهــدا ندارم...
اما دلم به دلـشانـ💞 بند است
#خون سرخشـان بد جوری پاگیرم کرده...
میدانم لایق شهادت نیستم😔
💥اما #آرزویش را داشـتن که عیب نیست.
فریاد مـــــیزنم #تورا
در لابلای نوشته هایم📝
شاید انعکاسـش جواب #تو باشد
اما میدانم پاســـــخم #میدهی👌
وقتی #شرمنده تر از همیشه بگویم😞
#شهدا_شرمنده_ام😔
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
shohada_final.mp3
9.08M
🔸دلمـ❤️ پُره
دلِ تک تکِ ما #عاشقای_شهادت پره
🔹میگن جوونید و دلتون پاکه
💥ولی......😭😭
#حتما_بشنوید😔
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
🏗 در روایت هست حضرت عیسی (علیه السلام) می فرمایند
اگر از مردم بپرسید مهمترین قسمت یک بنا کجاست می گویند پِیِ ساختمان، ولی من این را نمیگویم.
⁉️ می پرسند فماذا تقول یا روح الله؟ شما چه می فرمایید؟
ایشان می فرمایند: من می گویم آخرین سنگی که بنّا میگذارد و کار را تمام میکند؛ یعنی کار را تمام میکند.
🔑 ما گرفتار سندرم کارهای ۹۰- ۹۹ درصد هستیم! کارها را شروع میکنیم، خسته میشویم و به قول قرآن به همدیگر مصابره هم نداریم.
♻️ قرآن می گوید: اصبروا وصابروا ورابطوا. در روایات ذیل این آیه آمده است اصبروا صبر کنید. صابروا مصابره کنید. به همدیگر نیرو بدهید. رابطوا مرابطه بکنید با رؤسا و ائمه خود. مدام خط را از آنجا بگیرید و گوش کنید. مدام خود را رشد بدهید و بالا ببرید.
#گزیده #منبر #حجت_الاسلام_قاسمیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
سلام دهه هفتادی ها 😊❤️
جاییزه گزاشتیم 😌☝️🏽
سوال پیش میاد چرا جاییزه گزاشتین؟!😟☝️🏽
سوال خوبیه😍👊🏽
شما ۵ خط درد دل با خدا برامون میفرستید (بلدی خودتو لوس کنی برا خدا🤗😢) من به همراه تیمم😎 به ۳ نفر اول که خوشگل ترین و ناب ترین متن رو نوشتن جاییزه میدیم 😋🎁
{به نام خودتون با هشتگ میزاریم کانال}
بفرستید پی وی
@a22111375
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_31
آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد. دل دردم که بماند.😔حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دستِ خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و ضجه می زدم.😭آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاق با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان😞متورم وخیس به سمتم آغوشش را باز کر. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطوری دلم ضعف می رود
و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم.
_الهی دورت بگردم آروم باش. چیکار می کنی باخودت؟ خداروشکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟"😒تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و ضجه ام بلند شود.
_سلماااا صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭
سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت:
_داره می لرزه... تنش یخ زده...
انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد...
چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سرم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت.📿صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت. گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده.😪خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد.
_آاااااخ
_بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. 😔"خدایا... چی به روزم اومده؟ "دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. یاخدا... بچه م... چرا انقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟ "سلما وارد اتاق شد و با لبخندی😊 تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
_بهتری؟
چیزی نگفتم. انگار صالح راهم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلا بود که آزارم می داد. خلا دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ناکام از حس مادری... حسی که تجربه اش نکردم. اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش 😞
دلتنگ دلداری هایش و توکل عمیقی که داشت و آرامشش در اوج طوفان ها...
_ صالح کجاست؟
_ تو بخش آقایونه
سلما خندید و گفت :
_ انتظار نداری که بیارنش اینجا
” بیخود نخند سلما... دلم مُرده...“
_ حالش چطوره؟
_ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه نمی دونه تو هم اینجایی و...😄
گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم.😭
غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم . صالحم نقص عضو شده بود وبچه...
” ای خداااا کمکم کن “
صدای گریه نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ میکشید . تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم.
با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم میمردم و زنده می شدم .
دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم .😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣