❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی کرامت حضرت معصومه سلام الله علیها #قسمت_30 زمانی که توی مراسمات
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
مادر
#قسمت_31
احمد به مادرش خیلی احترام می گذاشت. روی خیلی از مسایل کوچک دقت داشت. بعضی از این احترام ها را من از احمد یاد گرفتم. مثلا اینکه موقع سوار شدن به ماشین مادر جلو بنشیند نه برادرها.
راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_31
آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد. دل دردم که بماند.😔حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دستِ خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و ضجه می زدم.😭آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاق با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان😞متورم وخیس به سمتم آغوشش را باز کر. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطوری دلم ضعف می رود
و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم.
_الهی دورت بگردم آروم باش. چیکار می کنی باخودت؟ خداروشکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟"😒تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و ضجه ام بلند شود.
_سلماااا صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭
سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت:
_داره می لرزه... تنش یخ زده...
انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد...
چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سرم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت.📿صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت. گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده.😪خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد.
_آاااااخ
_بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. 😔"خدایا... چی به روزم اومده؟ "دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. یاخدا... بچه م... چرا انقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟ "سلما وارد اتاق شد و با لبخندی😊 تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
_بهتری؟
چیزی نگفتم. انگار صالح راهم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلا بود که آزارم می داد. خلا دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ناکام از حس مادری... حسی که تجربه اش نکردم. اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش 😞
دلتنگ دلداری هایش و توکل عمیقی که داشت و آرامشش در اوج طوفان ها...
_ صالح کجاست؟
_ تو بخش آقایونه
سلما خندید و گفت :
_ انتظار نداری که بیارنش اینجا
” بیخود نخند سلما... دلم مُرده...“
_ حالش چطوره؟
_ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه نمی دونه تو هم اینجایی و...😄
گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم.😭
غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم . صالحم نقص عضو شده بود وبچه...
” ای خداااا کمکم کن “
صدای گریه نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ میکشید . تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم.
با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم میمردم و زنده می شدم .
دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم .😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_31
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چندجا استراحت کردیم
یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا🐼 جلوم حاضرشد
پشت سید بود که صداش در میاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟😁
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بود
دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذاشته بودم جلوی دهنم😃
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی😇😁
-ووویییی خیلی قشنگه
مرسی آقای❤️
بعداز 18ساعت ⏰رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم
خیلی خوشحال آخه با مرد زندگیم اینجام😊
خادم شهدا
مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود
بعداز رسیدن به هویزه
مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت🙂
مجتبی:بسم الله الرحمن الرحيم
خواهرا و برادرای محترم ان شاالله ما10روز با همیم
خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن🙃
هرمشکلی بود به ایشان برسونید
ایشان به بنده میگن
ان شاالله شاهد کمترین برخود میان خواهران و برادران باشیم☺️
جایگاه قرارگیری هرکدوم از براداران مشخص شد
منم جایگاه خوهران به خودشون واگذار کردم
و به سفارش مجتبی خودم تو حسینیه هویزه قرار گرفتم
همه حواسم به تموم خواهرا بود
اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود
اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعداز عقد شناختم😇
و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش👞 با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود
اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی😇😍
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت⏰ 10-9خوابیدم😴
اما روز دوم بعداز اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ زد
-جانم
سید:جانت بی بل😍ا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم
-اوووم الان حاضر میشم🙂
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون و به عنوان روسری ، سرش کردم🙃
چادر لبنانی
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم
وقتی که از خوابگاه دور شدیم
سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه😍
مرد من الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود
سرم زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم❤️
سید:رقیه چی گفتی؟ 😁
همچنان سربه زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخخ😄
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣