فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه دلخوشی ما، ای حضرت آقا ☺️
سر اشراف گرم بی عملیست😒
دل خوشیمان فقط به سید علیست😍
اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهیدانہ🌹🍃
یــادت باشــد☝️
شهیــد اسـمـ نیســتـ،
رســـمـ استـ !!!👌
شهیــد عکسـ🎨 نیسٺـ
ڪـہ اگـر از دیوار اتاقت برداشتــے📸
فراموش بشـــود!!!💔
شهیـــ🌼ـد مسیــ🚧ـر است،
زندگیـست،راهـ است،
مـــ👌ـرام است!☺️
شهید امتحـانـ📃
پس دادهـ استـ..👌
شهیــد راهیست
بـہ سوے خــــ🌿ـدا!!!🌹
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
هنگام رفتن از مادر بزرگش #خداحافظی کرد... مادر بزرگش گفت: آقا حجت! کجا؟
گفت: مناطق عملیاتی جنوب...
مادر بزرگش گفت: دم عیده بمون عزیزم
#خندید و گفت: باید برم شاید #شهید شم... این جاست که در باغ شهادت بازه...
چند روز بعد که مسئولین شهر باغملک آمدند منزلشان، #تعجب کردند.
سکوت عجیبی همراه با #بغض مجلس را فرا گرفته بود. ناگهان بغضی ترکید.
حاج آقا، عمامه از سر در آورد و رو به پدر حجت کرد و گفت:
انا لله و انا الیه راجعون
[ حــــــــجــــــــت شــــــهـــــــــیــــــــــد شـــــــد ]
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 در خرمشهر روبروی پادگان دژ زماني كه مشغول #هدايت اتوبوسهاي كاروان نور بسيج دانشجويي دانشگاه لرستان به سمت #يادمان والفجر ۸ منطقه اروند كنار بود، دچار سانحه شد و چون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلو شكسته و صورتي كبود دعوت حق را لبيك گفت و به #شهادت رسيد...
شادی روحش #صلوات
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_32
دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم .😔بارها می خواستم به زبان بیاورم که ازپشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم . دلم می خواست توی شرایط کنارش باشم اما... خلأ فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار ، خودم را مرخص کردم و با رضایت خودم ، به منزل بازگشتم کهروحم را تا آمدن صالح آماده کنم . اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم . هرچه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم . صالح از طریق چند نفر از دوستانش تماس می گرفت . می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت . هرروزی یک نفرشان تماس📱می گرفتند و می گفتند ما تازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی ازاین جنس برای آرام کردن من . هیچکدام نمیدانستند که مهدیه ی رنجور ، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالح نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده .
دلم برای صالح هم می سوخت . می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من روبه رو شود و من ، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلأ فرزندمان برایش بگویم ؟😓
خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم . کاش گریه می کردم . قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین . حس بدی داشتم . درب اتاق را بستم و روضه ی ” حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم “ را در تنهایی اتاقمان گوش دادم .
روضه به لالایی رباب که رسید ضجه ام بلند شد . آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت . دستان جدا شده ی قمر بنی هاشم را که تصور میکردم دلم ریش می شد .😭
صالح و دل پردردم را به دستان اقا گره زدم و از اهل بیت کمک خواستم . خدارا صدا زدم وبا ضجه و اشک ، التماس می کردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند 😫
روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند پراز تشویق و اضطراب بودم . صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم خانه را مرتب کردم . هنوز ناتوان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم . انگار برایم بی اهمیت بود . لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرا بانو مدام غر میزد 😕که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم . ساعت از ۱۱ گذشته بود . که پدرجون و بابا ، صالح را آوردند .
چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه ، همراهش بودند . تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هرچه اصرار کردند نماندند . انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند . تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم . نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم . دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم .
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد . انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد . دستی نبود که جای گیرد . حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد .😰 اشک از گونه ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد .
آستین چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد . گونه اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت . چهره اش تکیده و زرد شده بود . 😔
لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم .
” یا حضرت زینب تو را به جان مادرت فقط یه قطره ، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن . یا خدا کمکم کن “
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم . دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم . سلما و زهرابانو هم کنار من بودند . وارد که شدند لبخند زدم صالح که مرا دید ایستاد . به چشمانم خیره شد و لبش لرزید . دلم آتش گرفت .
لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد .
به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم . دسته گل را به طرفش گرفتم . گل را از دستم گرفت . آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم . آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد .😭
همه گریه می کردند . صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید . خودم را کنترل کردم و گفتم :
_ خوش اومدی عزیزم پدرجون ، بابا ، آقای ما رو سر پا نگه ندارید . می خواهی بنشینی یا دراز می کشی ؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست . با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم . دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود ؟
” ازاین به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه . دست که چیزی نیست . تموم زندگیم فدای خانومزینب بشه .” نگاهش کردم و گفتم :
_ خوبی 😊
چشمش را روی هم فشرد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#تلنگــــر
🔴 #خواهرم حواست هست⁉️
این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️
👈با #چادرحضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده. دل پسر های مجرد را نلرزونید♨️
📜قسمتی از وصیتنامه:
«من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.»
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
برای امام زمان لوتیوار زندگی کن.mp3
7.86M
❁﷽❁
#حاج_حسین_یکتا
🎵 برای امام زمان لوتی وار زندگی کنیم
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی😍❤️
زمان_و_مکان_شهادتش_را_میدانست ✨
محمد رضا با سیاست هایی که نظام جمهوری اسلامی ایران داشت و علاقه ای که خود او به اهل بیت (ع) داشت مدام در خانه🏠 حرف از رفتن به جبهه را می زد با اینکه کم سن و سال بود و فقط 20 سال داشت.
بزرگترین#شهید_طلبه_مدافع_حرم_محمدرضا_دهقان_امیری اولین انگیزه اش این بود که از حرم ائمه اطهار(ع) دفاع کند و دومین هدفش انسان دوستی بود.
او بعضی وقتها از طریق موبایل فیلم🎞 های داعش را دانلود می کرد و می گفت من از سقوط انسانیت در این افراد تعجب می کنم که چطور می توانند یک هم نوع خود را به شکل فجیع به قتل برسانند؟!🤔
پسرم حس انسان دوستانه ای نسبت به تمام مردم عراق و سوریه اعم از شیعه و سنی داشت. او اطلاعات و مطالعات وسیعی درباره دوران دفاع مقدس داشت یعنی همه عملیات ها با تمام جزییات را درطول 8 سال مطالعه📖میکرد و مطالعه جنبی زیادی داشت. مثلا می دانست چه کسانی در دوران دفاع مقدس پشت صدام بودند و چه کسانی از جمهوری اسلامی حمایت کردند.
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣