#عاشقانه_شهدا
همیشه باهـاش شـوخی می کردم ومیگفتم: اگه شربت شـهادت آوردندنخـوریا بریز دور😅
یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربـت شهادت پیدا نمیشه چیکارکنم؟😕
بهش گفتـم کاری نداره که خودت درست کـن بده بقیه هم بخورند!
خندید و گفـت: این طوری خودم شهید نمیشم که بقیه شهید میشن😐
شربـت شهادت یه جورایی رمز بیـن من وآقا ابوالفضل بود.
یک بـاردیدم توتلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم
متنش ایـن بود: ملازم!مدافع هستـــم😊
اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنــوزهم شـربـت نخـوردم😃💚
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
💐 #شهدا دست دوستی دراز کرده اند #دوستی با شهدا سخت نیست ، یک #یاعلی بگو
✅ ماجرای دختر بدحجابی که به دیدار شهدا میرود
#حتمابخونید
🌸 وقتی کنار مزار یکی از شهدا می نشیند و شروع میکنه به گلاب پاشیدن و زمزمه کردن با شهید ، آنقدر این صحنه ناهمگون و عجیب به نظر می رسه که بی اختیار به سمتش می رم ، دختر بدحجابی که میگه این برنامه هر پنجشنبه شب اوست .
🌺 آرام آرام راه می آید و یکی یکی مزار شهدا را از نظر می گذرونه ، کنار یکی از سنگهایی که نام شهید روی آن حک شده می نشیند و شروع به بازکردن درب شیشه گلاب میکنه .
🌸 همین که عطر دلنشین گلاب ریخته شده به روی سنگ برمی خیزه ، او نیز زیر لب شروع به زمزمه می کنه ، نمی شنوم چی میگه ، آنقدر این صحنه برایم ناهمگون و عجیب است که بی اختیار به سمتش میرم ، دوربینم را که می بینه ، شروع به جمع و جور کردن لباسهاش می کنه ، به او اطمینان خاطر می دم که بدون اجازه او کاری نمی کنم .
🌺 می پرسم با شهید نسبت داری ؟
میگه : نه ، این کار هر پنجشنبه منه که به گلزار شهدا میام و به روی مزار یکی از شهدا گلاب می ریزم و گل میگذارم .
🌸 علتش را جویا می شم ؟!
جواب می ده : یک بار که از مشکلی رنج میبردم ، گذرم به این سمت افتاد و پس از کمی درددل با یکی از شهیدان حس خوبی پیدا کردم ، البته مشکلم نیز چند روز بعد حل شد و این عادت شیرین برام موند و اگر هفته ای نشه که بیام حالم دگرگون میشه .
🌺 به او میگم : فکر نمی کنی اگه نوع پوششت عوض بشه شهدا خوشحال می شند ، چون رعایت پوشش اسلامی زنان جامعه ، یکی از سفارشهای همگی شهدا بوده ! تنها نگاهم می کنه و به فکر فرو میره .
🌸 با یک خداحفظی کوتاه او را تنها میگذارم و او همچنان در فکر است ، بعید نیست دفعه بعد همینجا زنی را پیچیده در صدف چادر ببینم که آرام آرام راه می آید و یکی یکی مزار شهدا را برای نشستن از نظر می گذراند .
#وصیت_شهدا_حجاب
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
💠 پیامبر ﷺ فرمود:
🌺 مال شما نمیتواند همهی مردم را خوشحال کند،
امّا اخلاق خوب و چهرهی روشن شما ،
همه را فرا میگیرد.
#خودسازی_برای_ظهور
@Shahadat_dahe_haftad
ڪانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
🔴 معنای پیروزی #حزب_الله و متحدانش در #انتخابات پارلمانی #لبنان 👆
مردم لبنان برخلاف مردم #ایران، فریب #جنگ_روانی را نخوردند.. 👏👍
#سید_حسن_نصرالله #فان_حزب_الله_هم_الغالبون
@Shahadat_dahe_haftad
بیشک که شهیدان بههمه سر بودند
رهپوی و همه مرید حیدر بودند
ما مست جهان و مادیات و هیچیم
آن ها همگی از #ژن_برتر بودند!
#سلام_بر_شهدا
#یاد_شهدا_با_صلوات🌹
@Shahadat_dahe_haftad
ڪانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
🍂🍁🍀🍃🌻🍃🍀🍁🍂
داستان
#فنجانے_چاے_با_خدا
#قسمت_نود_و_نه
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نبایداز سفرمان باخبر شودکه اگر بداند نگرانی محض حالِ بیمارم،خرابش کندو کلافه..
ودراین بین فقط مادر بود که لبخند زنان ،ساک بسته شدم سفرم را نظاره میکرد و حظ میبرد..
مانتوی بلند و گشادمشکی رنگ،تن نحیفم را بیشتر از قبل لاغر نشان میدادوپروین باتماشایم غر میزدکه تامیتوانی غذا نخور..ومن ناتوان از بیانِ کلمات فارسی بامادرانه هایش عشق میکردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید.به چشمانم خیره شدواشک ریختتابرایش دعاکنمودعوت نامه ی امضاشده اش رااز ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برای طعم هوای نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم باحسام تماس گرفت و اورا درجریان سفرم قرار داد.
نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی را ازخوددورکردو برایم سری از تاسف تکون داد..
باید میرنجیدم ..حسام زیادی خودخواه نبود؟
خودعشقبازی میکردونوبت به دل من که میرسید خط و نشان میکشید؟
جملات تکه تکه و پر توضیح دانیال ،از بازخواستش خبر میدادو مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کندو توپ را به زمین من بیاندازد.
امامن قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم .هرچند که دلم پرمیکشیدبرای یک ثانیه شنیدن،سری به نشانه مخالفت تکان دادم و درمقابل چشمان پر حیرت برادر ،راه رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد) سارا بگم خدا چکارت کنه ..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت..کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..(
از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست .
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد )میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی ؟مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو توبه اب دادی و منو تا اینجا کشوندی ،حالا جوابشونمیدی و همه رو میندازی گردن من ؟(
شال مشکیم را مرتب کردم) تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..(
طلبکاروپرسوال پرسید)چی ؟ یعنی چی؟ (
ابرویی بالا انداختم)یعنی تاخود کربلا ،هیچ تماسی هیچ تماسی رو از طرف حسام پاسخ گو نمیباشم..
واضح بود جناب اقای برادر ؟؟(
نباید فرصت گله و ناراحتی رابه حسام میدادم.من به عشق علی و درفرزندش حسین و عباس پابه این سفر گذاشته بودم .پس باید تارسیدن به مقصد دور عشق حسام را خط میکشیدم..
وارفته زیرلب زمزمه کرد) بیاو خوبی کن ..کارم دراومده پس..کی میتونه از پس زبون اون دیوونه ی بی کله بربیاد ..کبابم میکنه..(
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم) هوووی ..درمورد شوهرم، مودب باشااا..(
از سرحرص صورتی جمع کردو نامردی حواله ام ..
بازرسی تموم شدو ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..کاخ پادشاهی علی ..اینجا عطر خاکش کمی فرق نداشت؟؟
#ادامه_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
🍂🍁🍃🍀🌻🍀🍃🍁🍂
🌿🌹☘🌺🍀🍃🌸🌿🌷
داستان
#فنجانی _چای_با_خدا
#قسمت_صد
اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.
اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند. ونوای مداحی مرد تپل و چفیه به گردن نشسته در جلوی اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود. حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیدانستم دقیقا کجای دنیا قرار دارم. طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمیدانم . هر چه که بود کامم داشت مزه ی آسمان را میچشید..نمیدانم هرچه که بودکامم داشت مزه ی آسمان رامیچشید..دراین بین حسام مدام تماس میگرفت وجویای مکان وحالمان میشد.بماندکه چقدر اصراربه حرف زدن بامن راداشت ومن حریصانه صبوری میکرد.نیمدانم چقدرازرسیدنمان به آن خاک ابری میگذشت که هیجان زیارت وبی قراری،جان به لبم رساند وپادریک کفش کردم که بریم به تماشای سرای علی..امادانیال اصرارداشت تاکمی استراحت با حان بخریم وکمی انرژی انباشته کنیم محضه ادامه ی راه که تو بیماری واین سفر ریسکی بزرگ..مگرمیشدآن حجمه ازتلاطم عاشقی رادیدویک جانشست؟؟اینجا آهن ربای عالم بود ودلربایی میکرد..هردلی که سرسوزن محبت داشت،سینه خیزتاحریم علی رامیدویید..ماکه ندیده،مجنون شدیم.راستی اگر درخلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یاطناب به طمع گرفتن بیعت به دورش میبستیم؟؟این عاشقی،حکمش بی خطری زمان بود یاواقعا دل اسیر سلطان،غلامی میکرد؟؟نمیدانم..امابایدترسید..این خودمجنون،اسم جان شیرین که به میدان بیاید،لیلی رادودستی میفروشد..حرفهای دانیال اثری نداشت ومجبورشد تاهمراهیم کند.هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهای بعدیم را گم میکردم.از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد،قلبم پرگرفت ودانیال ساکت چشم دوخت به صحن علی..بادهانی باز محو تماشا ماندم.اینجا دیگر مرزی برای بودن،نبود..اینجاجسم ها بودند،اما روح ها نه..قیامت چیزی فراتر از این محشربود؟؟درکنارهیاهوی زائرانی که اشک میریختند وهرکدام به زبان خودشان،امیراین سرزمین فقیرنشین راصدا میزدند،ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک ازگوشه ی چشمانش جاری میشد..ودست بلندکرده زیرلب نجوا میکرد..در دل قهقه زدم،باتمام وجود..اینجاخود خدا حکومت میکرد..بیچاره پدر که با نان نفرت از علی مارا به عرصه رساند و حالا دختری مرید وپسری دلباخته ی امیرالمومنین روی دستانش مانده بود..واین یعنی"من الظلمات الی النور"..طی دوروزی که درنجف بودیم گاه وبی گاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران،آن هم از دور رضایت میدادم ومرهم نسخه پیچ،تحویل میگرفتم..حالا دیگردانیال هم بدترازمن سرگشته گریه میکرد و یک پای این عاشقی بود..باگذشت دوروز بعداز وداع با امیرشیعیان که نه،امیر عالمیان..به سمت کربلا حرکت کردیم..با پاهایی پیاده،قدم به قدم جنون زده گان حسینی..
# ادامه_ دارد..
@Shahadat_dahe_haftad
🌿🌺🍀🌷☘🌹🍃🌸🌿
🍃⭐️
•| #زمـزمـه_شـبـانـه
قبل از خواب زمزمه کنیم...
• إِلَهِی وَ اجْعَلْ هَوَايَ عِنْدَكَ •
خدایا!خواهش دل مرا
به سوی خودت قرار بده...؛
•| #صحیفهسجادیه_دعای٢٢
.
.
🍃⭐️| @Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣