#داستانِ_مَن
#قسمت_اول
به نام خدا
چشمانم که باز شد تنها چیزی که دیدم مادرم 🧕بود با چشمانی نگران و اشک هایی که از گوشه چشمش جوشیده بود بر روی گونه هایش وقتی در آغوش مادرم جای گرفتم گرمی و امنیت آغوشش را با تمام وجودم لمس کردم .مادرم اما خیلی خسته و بیجان بود ،بعد از چند روز حال مادرم خوب شد و صدای خنده ها و قربان صدقه هایش مرا به وجد می آورد👨🦲 .ناخود آگاه و ناخواسته خنده ای بر روی لبانم مینشست انگار که علاوه بر روحم تمام وجودم در اختیار اشک و خنده های او بود.
پدرم👨🦰 که از راه میرسید به نشانه خوشحالی دست و پاهایم را تکان میدادم و لبخند میزدم به حدی که یعنی متوجه آمدنت شده ام ،ولی برا مادرم جور دیگر بود ،دلم میخاست همیشه باشد ،همیشه بخندد،همیشه مرا در آغوش بکشد
تا اینکه روزی.....
همراهان همیشگی کانال #حاجی_آباد روستا
ادامه #داستانِ_مَن را شما بنویسید
اگر مایل هستید میتوانید داستان من را ادامه داده و داستان زندگی خود را برای دیگران بنویسید
فرصت خوبی است برای نوشتن و کمی آرامش پیدا کردن😊
حاجی آباد روستا(روستای شهید پرورحاجی آباد)
#داستانِ_مَن #قسمت_اول به نام خدا چشمانم که باز شد تنها چیزی که دیدم مادرم 🧕بود با چشمانی نگران و
#ارسالی_هم _ولایتی
ادامه #داستان_من
تا اینکه روزی پدر با لبی خندان ولی کمی نگران به خانه آمد،مدام از من احوال پرسی میکرد،مشخص بود میخواست چیزی بگوید اما...
مادرم شام رو آماده کرده بود و ازمن برای چیدن میز شام کمک خواست،انگار یه خبرایی بود و تنها من خبر نداشتم.
شام کتلت با خلال مخصوص سیب زمینی مادر بود که همیشه عاشقش بودم،سر شام به پدرم گفتم یک لیوان آب برایم بریزد،دستم را دراز کردم لیوان را بگیرم که پدرم لیوان را رها نمی کرد! در چشمانم خیره شد و گفت:قربون دختر قشنگم برم،بابا طاقت دوری نداره!!
من که شاخ در آورده بودم پرسیدم یعنی چی ولیوان را از دست پدر کشیدم!!؟
پدر گفت:سمانه جان یادته حدود ده سال پیش در ماموریت چهارساله ای که گیلان داشتم یه همسایه داشتیم بنام آقای شمس؟
-گفتم خب
پدر ادامه داد:آقای شمس تو رو برای پسرش خواستگاری کرده
من بهت زده از سر میز شام بلند شدم ودوان دوان به سمت اتاقم رفتم.
یادم میاد،پسر محجوب و خوبی بود والان در تهران دفتر وکالت داشت و جز وکلا پایه یک بود.
داشتم فکر میکردم مگه من رو کجا دیده که یک دفعه یاد اینستاگرامم افتادم،بله منو فالو کرده.
حالا یزد کجا،تهران کجا،گیلان کجا و مادر کجا!
من که طاقت دوری مادرم رو ندارم.
اما گویا سرنوشت چیز دیگری رو شب خواستگاری برام رقم زده بود....