💠#داستان
🔸عمل به حرف و تجربه ی دیگران
در یک روستا، تاجری مقدار زیادی محصول از کشاورزان خرید تا آنها را با ماشین به انبار منتقل کند.
🔹در راه از پسری روستایی پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید هم بیشتر.»
🔸 تاجر از این حرف مسخره ی پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و با عصبانیت به سرعت حرکت کرد. پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگ ها گیر کرد و با یک تکان، همه محصولها به زمین ریخت و از بین رفت... تاجر ناراحت و اندوهگین شد از تباه شدن پول و محصولش.
▪️در همین هنگام، یاد حرف پسر روستایی افتاد و وقتی منظور او را فهمید حسابی شرمنده شد. افسوس که دیر شده بود.
🌱 به حرف و تجربه ی دیگران عمل کنیم.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا برسیم، گاهی نباید برویم و...
✳️ برخورد میرزاجواد آقاتهرانی با دوچرخهسوار بیاحتیاط
یکی از مسائلی که ذهن انسان را بشدت مشغول میکند و آرامش را از زندگی دور میکند، نداشتن روحیه گذشت و بخشش است در حالی که میتوان با گذشت از برخی بیمحبتیها یا کملطفیها، آسایش و آرامش را به روح خود تزریق کنیم.
💠 آیه:
إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ تغابن/14
و اگر ببخشایید و درگذرید و بیامرزید به راستى خدا آمرزنده مهربان است.
💠#داستان :نقل میکنند روزی عالم ربانی، مرحوم آیةالله میرزا جواد آقا تهرانی از حاشیه خیابان در حال گذر بودند، ناگهان دوچرخهسواری با شدت به ایشان برخورد کرد، به نحوی که عبا، عمامه، عصا و نعلینهای ایشان هرکدام به طرفی پرت شد و با توجه بهشدت ضربه ایشان زخمی گردیدند. اما پس از لحظهای، حتی قبل از اینکه بهسوی عبا و عمامه بروند و به فکر زخمی شدن خود باشند، به سراغ دوچرخهسوار رفتند، درحالیکه خودشان بیشتر از او آسیبدیده بودند، بااینحال آن دوچرخهسوار را از زمین بلند کرده و گرد و غبار از صورتش پاک نموده و پشت سر هم تکرار میکردند که: پسر جان! حالت چطور است؟ آیا جایی از بدنت درد میکند؟ آیا آسیبی دیدی؟
این عالم پارسا علاوه بر گذشت، حتی به یاری او رفت و با محبت و مهربانی به او کمک کرد.1
📚1. با اقتباس و ویراست از کتاب آیینه اخلاق
#سبک_زندگی
❤️❤️❤️❤️❤️
👨👩👧👦
❣️#داستان واقعی از حکمت خدای دانا و حکیم!
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم ، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت: یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ... (یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم: چطور شده ؟
مسافر گفت : ۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. ( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی !!!
دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اون موقع فهمید که من سرپرستیار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم: دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴ میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
❣️من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد زندگی به این میگن
بقیه اداش در میارن
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝آغاز امامتت مبارک...
🌺مولودی زیبای حاج #مهدی_رسولی بمناسبت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف
📌 #آغاز_ولایت_امام_زمان
کانال شادی و نکات مومنانه
┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄
@khandehpak
#شعر
ای رهنمای گم شدگان اهدنا الصراط
وی نور چشم راه رُوان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بی خودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
غولی ز هر طرف ره وا مانده زنده
آه از صفیر راهزنان اهدنا الصراط
نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم
ای از تو سود و از تو زیان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
💠#داستان
🔸تیرهای شبانه
«معروف است شخصى به نام «بکبوش»، وزير «جلال الدوله آل بويه» بود و کارهاى او را به تدريج قبضه کرد.
روزى «بکبوش» مردى از اشراف بصره را آزار بسيار داد و او را همچون مرده رها کرد.
مدتى بعد با گروهى عظيم سواره عبور مى کرد.
همان مرد مظلوم او را ديد، گفت: خداوند داور ميان من و تو باشد. من تو را با تيرهاى شبانه هدف قرار مى دهم.
«بکبوش» دستور داد او را آن قدر زدند که همچون مرده به روى زمين افتاد و به او گفت: اين تيرهاى روز است که به تو اصابت کرد.
سه روز بيشتر نگذشت که «جلال الدوله» دستور داد «بکبوش» را بگيرند و او را در اتاقى روى حصيرى نشاندند و کسى را مأمور کرد که مرتبآ به او اهانت کند.
فراش ها براى نظافت وارد اتاق شدند وحصير را از زير پاى او کشيدند، نامه اى زير آن يافتند و آن را به «ابن الهدهد» که رئيس فراشان بود، دادند.
او گفت: چه کسى اين نامه را در آن جا انداخته است؟
گفتند : نه احدى در آن حجره وارد و نه از آن خارج شده است.
نامه را خواندند ديدند اين دو شعر در آن است :
سِهامُ اللَّيْلِ لا تُخْطِىءُ وَلکِنْ
لَها أمَدٌ وَلِلاَْمَدِ انْقِضاءٌ
أَتَهْزَأُ بِالدُّعاءِ وَتَزْدَريهِ
تَأَمَّلْ فيکَ ما صَنَعَ الدُّعاءُ
🌸تيرهاى شبانه هرگز خطا نمى کند ولى ـ زمانى دارد و آن زمان به هر حال مى گذرد.
🌼آيا دعاى شبانه را مسخره مى کنى و بر آن عيب مى نهى؟ ـ حال ببين دعا با تو چه خواهد کرد.
🌸اين خبر به گوش «جلال الدوله» به طور مشروح رسيد.
دستور داد فراشان آن قدر بر دهانش کوبيدند که دندان هايش فرو ريخت و سپس انواع شکنجه ها را به او دادند تا هلاک شد.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
💠#داستان
♦️از من دور شو!
امام صادق علیه السلام دوستى داشت که همراه ملازم آن حضرت بود،
روزى دوست همراه امام صادق علیه السلام در بازار کفاش ها عبور مى کرد و پشت سرش غلامى از اهل هند مى آمد.
ناگاه آن دوست به عقب نگاه کرد و غلام را ندید.
تا سه بار به پشت سر نگاه کرد و غلام را ندید،
بار چهارم وقتى که او را دید، به او گفت : اى زنازاده ! کجا بودى ؟
امام صادق علیه السلام وقتى که این بدزبانى را از دوست خود دید، بر اثر ناراحتى دست خود را بلند کرد و بر پیشانى خود زد و به دوست خود فرمود: َ
سُبْحَانَ اللَّهِ تَقْذِفُ أُمَّهُ قَدْ کُنْتُ أَرَى أَنَّ لَکَ وَرَعاً فَإِذَا لَیْسَ لَکَ وَرَع؛
«عجبا! به مادرش ، نسبت ناروا مى دهى ؟!
من خیال مى کردم تو آدم عفیف و پرهیزکار هستى ، اکنون مى بینم چنین نیستى ».
دوست امام صادق علیه السلام عرض کرد: مادر این غلام از اهالى سند هند و مشرک است بنابراین عقد اسلامى ندارند پس فرزند آنها زنازاده است .
امام صادق علیه السلام : آیا نمى دانى که هر امتى نزد خود داراى قانون ازدواجى است که به وسیله آن از زنا جلوگیرى کنند؟ بنابراین نمى توان به آنها زناکار گفت .
آنگاه امام صادق علیه السلام به دوست خود رو کرد و فرمود:ً
تَنَحَّ عَنِّی
از من دور شو!
روایت کننده مى گوید: دیگر آن دوست امام را ندیدم که همراه حضرت صادق علیه السلام راه برود، تا آن گاه که مرگ بین آنها جدایى افکند.
📚اصول کافى ج ۲، ص ۳۲۴، ح ۵.