YEKNET.IR - zamine - shahadat imam kazem 1401 - karimi.mp3
9.38M
عطرِ حرمِ دلِ، امشب کاظمینیه
پر میکشم تا ضریحِ تو از این حسینیه
یه گوشه چشم تو دلیل پرواز شد
تا اسمتو بردم، گره باز شد؛ اعجاز شد
نگا به چشم ترم کن
بیا و امشب کرم کن
امام رضاییترم کن
میکشه دلم پر مثه کبوتر
میزنه صدا «دخیل یا موسیبنجعفر»
ای اونکه امام ابوابُالحوائجی
برای تو سینه میزنم با دست مُلتَجی
دلی که بیتاب امام کاظم شد
با خیل عشاقش، ملازم شد؛ عازم شد
حتماً خودش سفرهداره
غلامی که خونهزاده
تو و رضا و جواده
سلوک الیالله طی مدارج
به برکت نور تو «یا بابالحوائج»
راهی میشه قلبم از آفاقِ کاظمین
تا حرمِ ساقی حسین تا بینُالحرمین
هم شمع اصحابه هم شیر پیکاره
کعبهی سیاره؛ علمداره؛ کرّاره
قطره به قطره دلارو
بردی به دریا ابالفضل
یا سیّدی یا ابالفضل
دخیلِ ضریحه ساقی لشکر
میخونم ای حسین! ای غریب مادر!
#امام_کاظم
#شهادت_امام_کاظم
#یا_باب_الحوائج_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر میکردید اعضای سرود "به لاله در خون خفته" این تیپی باشن؟ ☺️
کانال شادی و نکات مومنانه
┄┅┅❅🇵🇸 ✌️🇵🇸✌️ 🇵🇸 ❅┅┅┄
@khandehpak
💠تجلیل و قدردانی رهبر انقلاب از همسرشان
🔸«از باب حقگزاری هم که شده، باید به نقش همسرم در زندگیام اشاره کنم.
ایشان قبل از هرچیز از طمأنینه و آرامش و روحیهای قوی برخوردار است.
🔹من بارها دربرابر او بازداشت شدم، بارها مورد ضرب و جرح واقع شدم و علیرغم همه اینها هیچگاه ترس و ضعف و ملالتی در او مشاهده نکردم.
▪️باید به صبر و شکیبایی فراوانش در تحمل سختی و مشقت زندگی پیش از انقلاب و اصرار او بر سادهزیستی در دوران انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تا کنون از زوائد زندگی و زرق و برقهای دنیوی به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین نقش را داشته است.
🔸این بانوی صالحه، هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده،
🔹هیچوقت برای خود زیورآلات نخرید و مقداری زیورآلات از هدیه بستگان داشت که برای خرید زغال جهت کمک به سرمای فقرا در زمستان مشهد آنها را فروخت
🔴 آری از قدیم گفتن پشت مردای موفق زنای موفقی هستند
خون دلی که لعل شد، ص159 و 160
#خواندنی
کانال #داستان و #طنز حال خوش🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92💕💙💕
🕋قال الله تبارک وتعالی:
إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
✅كسانی كه دوست دارند زشتي ها در ميان مردم باايمان شيوع يابد عذاب دردناكی برای آنها در دنيا و آخرت است، و خداوند می داند و شما نمی دانيد.
📚سوره نور، آيه 19
🔹ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقت درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
👈دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم.........
#خواندنی
کانال #داستان و #طنز حال خوش🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92💕💙💕
.
🔸 زهد آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی
🔹 پس از فوت حاج شیخ، محمد رضا پهلوی که از فرنگ برگشته بود به اتفاق پدرش به طرف قم می آیند و در بین راه درباره حاج شیخ با هم بحث می کنند.
🔸 آنها در قم بر مصباح التولیه نماینده مردم قم و تولیت آستانه وارد می شوند.
🔹 تولیت می گفت: رضاخان در لحظه ورود پس از احوالپرسی کوتاه از من پرسید: حاج شیخ که مُرد از مال دنیا چی داشت؟
🔸 گفتم: هیچ نداشت، حتی شام زن و بچه اش را نیز از منزل آیت الله صدر آوردند.
🔹 در این هنگام رضا شاه رو به پسرش کرد و گفت: نگفتم به تو، حاج شیخ مرد خوبی بود؟!
🔸 آقا سید طلبه ای می گفت: روزی خدمت شیخ عرض کردم ما پنج نفریم و فقط 5 تومان شهریه به ما مرحمت می فرمایید، این بسیار اندک است.
🔹 حاج شیخ قسم خورد که ما هم پنج نفریم و همین 5 تومان را برداشت می کنیم.
📗 خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ، صفحه 49 .
💠 سیره حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی «ره»
🔹شيخ علی، خادم مرحوم آقای حائری (مؤسس حوزه علمیه قم) میگوید شبی زمستانی خوابیده بودم. صدای در بلند شد. در را باز کردم. دیدم زن فقیری است اظهار کرد شوهرم مریض است نه دوا دارم نه غذا و نه ذغال دارم که اقلاً کرسی را گرم کنم. گفتم این موقع شب که کاری نمی شود کرد! آقا هم میدانم الآن چیزی ندارد که کمک کند. زن ناامید برگشت.
🔸آقا که حرف های ما را شنیده بود صدایم کرد و فرمود: اگر روز قیامت خداوند از من و تو بازخواست کند که در این ساعت شب بنده من به در خانه شما آمد چرا او را ناامید کردید؟ ما چه جوابی داریم؟ عرض کردم آقا ما الآن چه کاری میتوانیم برای او انجام بدهیم؟ فرمود تو منزل او را بلد شدی؟ عرض کردم: بله، ولی رفتن در میان آن کوچهها با این گل و برف مشکل است. فرمود: بلند شو برویم.
🔹وقتی که آمدیم مریض و وضعیت منزل را ملاحظه کردیم صحت اظهارات آن خانم معلوم شد. آقا به من فرمود برو از قول من به صدر الحکماء بگو همین الآن بیاید این مریض را معاینه کند. دکتر را آوردم. دکتر پس از معاینه نسخه ای نوشت و به من داد و رفت، آقا به من فرمود برو به دواخانه فلان، بگو به حساب من دوای این نسخه را بدهند. رفتم دوا را گرفته آوردم. بعد فرمود برو بمنزل فلان علاف بگو به حساب من یک گونی ذغال بدهد. من رفتم ذغال را گرفته با مقداری غذا آوردم
🔸بعد فرمود روزی چقدر گوشت برای منزل ما میگیری عرض کردم هفت سیر فرمود نصف آن گوشت را هر روز به این خانه بده، نصف دیگر هم برای ما فعلا بس است. آن وقت فرمود حالا بلند شو برویم بخوابیم.
📚 مردان علم در میدان عمل، ص234.
🔻تماس تلفنی پیامبر با مشرکان! از خاطرات دوران دبستان (طنز واقعی)😄
🔹سال هفتاد و چهار بود، دبستان امام حسن مجتبی برازجان درس میخوندیم، امتحان دینی داشتیم، بعد یکی از سوالات جوابش این بود: (پیامبر(ص) زمانی که در دره شعب ابی طالب تبعید بود؛ دست از رسالت خود بر نمیداشت و با کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند، تماس بر قرار میکرد و آنها را به اسلام دعوت میکرد)
🔸بعد یکی از دوستان من هم چون تو کتاب خونده بود که پیامبر (ص)تماس برقرار میکرد، همیشه پیش خودش فکر میکرده منظور کتاب تماس تلفنی بوده!
🔹خلاصه ما هم طبق معمول سر جلسه برای تقلبی کنار هم نشسته بودیم، بهش گفتم ایزدی جواب سوال هشت چی میشه؟ گفت جوابش میشه: (با تماس تلفنی)
🔸تعجب کردم بهش گفتم مگه زمان پیامبر(ص) تلفن بوده؟ برگشت گفت تو انگار حالت خوب نیستااا! مثل اینکه پیغمبر خدا بوده، برای خدا کاری داره یه خط تلفن بده به پیامبرش؟
🔹اینو که گفت کمی قانع شدم. بعد گفت: نترس بنویس. بعد از امتحان تو کتاب هم نشونت میدم تا خیالت راحت بشه، منم با کمی ترس همینو نوشتم.
🔸هفته بعد معلممون آقای کازرونیان برگه ها رو صحیح کرده بود، اومد سر کلاس قبل از اینکه هر کاری بکنه مستقیم رفت در کمدش رو باز کرد چوبش، (که خودش بهش میگفت ترکه) رو بیرون آورد، گفت : موسوی و ایزدی بیاین اینجا!
🔹از حالت معلم متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کلاس یه جوری تو سکوت همراه با ترس فرو رفته بود که موقع حرکت کردن صدای کفشهای دوتامون تو کلاس می پیچید. اومدیم بیرون کنار تابلو ایستادیم.
🔸معلم همینجوری که تو کلاس قدم میزد و میرفت ته کلاس و بر می گشت، با یه لحن خاصی گفت: خب پیامبر تو دره شعب ابی طالب چطوری مردم رو به یگانه پرستی دعوت میکرد؟
🔹من متوجه شدم ایزدی یه گندی زده، سکوت تمام کلاس رو گرفته بود، ما هم داشتیم از ترس میمردیم، دوباره معلم سؤالش رو تکرار کرد، منم با ترس و لرز گفتم: با تماس تلفنی!که یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده
🔸بعد از اینکه معلم کلاس رو ساکت کرد گفت شما کنار هم نشسته بودین؟ با ترس و لرز گفتیم بله
🔹همینجوری که چوبش رو تو دستش میچرخوند گفت: خب حالا بگو ببینم مگه زمان پیامبر تلفن بوده؟ منم گفتم: خب پیامبر خدا بوده. یه خط تلفن که چیزی نیست که خدا به پیامبرش نده. باز کلاس منفجر شد از خنده!
🔸معلم در حالی که با اشاره چوبش داشت بهمون حالی میکرد که دستاتون رو بیارین بالا گفت: حالا خدا به پیامبرش یه خط تلفن داد. مشرکان قریش از کجا تلفن آوردن که اگه پیامبر بهشون زنگ زد جواب بدن؟
🔹بعد با صدای بلند گفت دستاتون رو بگیرین بالا متقلبهای کثیف!
🔸در حالی که داشتم به این فکر میکردم، راست میگه! تازه اگه خدا به مشرکان قریش هم تلفن میداد. وقتی کاروان در حال حرکته سیم تلفن رو به کجا میخواستن وصل کنن؟ (سال هفتاد و چهار موبایل نبود). احساس کردم تمام کلاس رو برفکی میبینم. متوجه شدم معلم با تمام قدرت چوب رو خوابونده کف دستم.
✍️خاطرات دبستان
💯خاطرات هر ایرانی زنده 🍀خادم الحسین🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جلو دوربین پشتک می زنی
#خندیدنی
کانال #داستان و #طنز حال خوش🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92💕💙💕