eitaa logo
کانال #داستان و #طنز حال خوش
4.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
106 فایل
#خواندنی ، #دیدنی و #خندیدنی ، 🔴🔴نظر، انتقاد ، پیشنهاد @abasalialmasi 🔵کپی پستها با ذکر #صلوات آزاد 👈در این کانال ❌ تبادل ❌ تبلیغ ⛔️ نداریم ✅کانالهای دیگرما👇 🆔 @Basirat_E 🆔 @hzrt_mahdi 🆔 @tavasolnameh 🆔 @Imam_zamani 🆔 @menbar_kotah
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال #داستان و #طنز حال خوش
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 9 ) اما خشم و تنفری که در فرعون جان گرفته؛ همچنان باقی است و
✍️ 🍃 (قسمت آخر ) شب از نیمه گذشته است که نرگس خاتون بی تاب و درد آلود ناله سر می دهد و حکیمه که لذت عبادت شبانه، بیدارش نگاهداشته؛ رو به نرگس خاتون می دود. نرگس خاتون رو به حکیمه، درد آلود می گوید: «عمه جان! درد دارم، نمی دانم گویا کمرم را…» نمی تواند ادامه بدهد؛ درد افزون می شود؛ افزون بر قبل؛ لحظه به لحظه و حکیمه آب گرم و دستاری می آورد. الله اکبر! تو بارداری؟! با هر ناله نرگس خاتون، حکیمه به علایم بارداری بیشتر و بیشتر پی می برد و یقین می یابد که کودکی در راه است. در ذهن حکیمه به ناگاه آنچه دیده بود از ماموران خلیفه و آنچه از دیگران شنیده بود؛ محو و گم، اما هولناک جان می گیرد: «خلیفه عباسی؛ مهتدی دستور داده است مامورانش هر پسری که متولد می شوند را بکشند…». و با خود سرد و ترس خورده زمزمه می کند: «به خدا سوگند خود ناظر یکی از آن…» ادامه نمی دهد؛ هیجان و ترس مانعش می شود، اما ابو محمد که پیش می آید و نگاهش در نگاه او گره می خورد؛ اطمینان و آرامش را به او باز می گرداند. ناگهان نور، نوری خیره کننده در خانه جان می گیرد و حکیمه دیگر هیچ نمی بیند و در عمق آن نور، نخست شیون نوزادی شکل می گیرد و سپس سیمای نوزاد که بر دستان حکیمه رو به برادر زاده، تقدیم می شود. اشک شوق بر چشمان اهالی خانه حلقه می زند و جملگی از پشت پرده اشک، نوزاد را در هاله ای از نور سبز می بینند که لبخند بر چهره دارد. ابو محمد سجده شکر به جای می آورد و حکیمه پارچه سفیدی دور کودک می پیچد و او را به بی تاب و کم طاقت ترین فرد خانه برای دیدن نوزاد، می دهد؛ به نرگس خاتون. الله اکبر! کودک من است؟ گرم و شیرین کودکش را در آغوش می گیرد، می بوید و می بوسد. ناگهان صدای در، طنین می شود و به خانه سرازیر. بهت و حیرت، آمیخته به ترس بر حکیمه هجوم می آورد، به برادر زاده اش نظر می افکند، اما در خلوت نگاه او، آرامش و اطمینان موج می زند. من می روم در بگشایم. ابو محمد مانع می شود: «نه عمه جان! خود می روم». بر می خیزد و می رود و حکیمه به دنبالش تا پشت در. به در می کوبند محکم تر از قبل و نعره می زنند. شیهه چند اسب خواب آلود و خسته و باز نعره: «این در لعنتی را باز کنید». ابو محمد در می گشاید و به محض گشوده شدن در، ماموران خلیفه با دستاری سرخ که بر سر دارند، مسلح به خانه، گله وار هجوم می آورند. در نظر حکیمه؛ گرگ ها به سوی اتاق یورش می برند، خون به چهره حکیمه می دود، هیجان و اضطراب، می خواهد به سوی اتاق بدود و کودک را پنهان کند، اما ابو محمد دستش را آرام می گیرد و مانع می شود، تقلا می کند، اما بی حاصل؛ رو می کند به برادر زاده در حالی که چشمانش بارانی و دلنگران است، اما برادر زاده زیر لب زمزمه می کند: «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ». فریاد و اعتراض ماموران از خانه بلند است: اینجا که کسی نیست! جستجو … جستجو کنید! هیچ نیست…. باز هم جستجو کنید، بی شعورهای ابله! آخرین جمله را فرمانده آنان می گوید که خشمگین تر از سایرین در نظر حکیمه، جلوه می کند. چند تن از ماموران به سوی فرمانده باز می گردند: گزارش دروغ دادند… هیچ نیست…. خانه خالیست! فرمانده ماموران، رو به ابو محمد می آید، رگ های پیشانی و گردنش از شدت غضب، بر آمده و نمایان است: کودک کجاست؟ …. آن کودک که… ابو محمد هیچ نمی گوید و گرم و آشنا به چهره منقبض شده از خشم فرمانده، نگاه می کند. رگ های فرمانده به حالت عادی خود باز می گردند و در او خشم فروکش می کند؛ نگاه مهربان میزبان تا عمق جان فرمانده رسوخ کرده؛ رسوب می کند. فرمانده نگاه می گیرد از میزبان و به افرادش نظر می کند که همچنان سرگردان در انتظار فرمان اویند. برویم…. سریعتر…. و می روند و جملگی از خانه خارج می شوند. حکیمه در می بندد و شتابان خود را به برادر زاده می رساند که به سوی اتاق می رود. در اتاق، نرگس خاتون با فرزندش در آرامش و سلامت آرمیده اند. چه شد؟!!! حکیمه است که بی تاب از نرگس خاتون پرسش و او در پاسخش می گوید: «داخل شدند واز کنار من و فرزندم گذشتند و بعد خارج شدند؛ نه مرا دیدند و نه فرزندم را!» و صدای سواران دورتر و دورتر و در تاریکی شب، گم می شود. @hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نود درصد حرف هایی که باهاشون موافقت می کنم فقط واسه اینه که حال ندارم مخالفت کنم @hal_khosh
توی خیابون پشت یه نیسان نوشته بود با این همه دست انداز نمی مونه پس انداز.... @hal_khosh
رفتیم خواستگاری‌ پدر عروس پرسید آقا داماد چی داره؟ یه نگاه به خودم کردم یه نگاه به توان مالیم بعد دوتا سرفه خشک کردم بابام گفت: فکر کنم داره @hal_khosh
دیشب از واحد کناریمون دزدی کردن و ویکی دیگه از همسایه ها فک کرده خودشون دارن اسباب کشی میکنن برا دزدا چایی برده... @hal_khosh
شیوه جدید قسم خوردن مردم: دست را روی بازویی که زدن میگذارند و می گویند: به همین برکت قسم @hal_khosh
من حدودا هفته ای یکی دو میلیارد تومان و ده تا سانتافه و یه بنز و یه بی ام و رو از دست میدم چون عدد ۱ و ارسال نمیکنم @hal_khosh