#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوسه
سیدرحیم خیلی زود به محیط جدید عادت کرد. وجود دوستانی ساده، همدل و همعقیده، صمیمیت زیادی بین آنها به وجود آورد. غیرت و جوانمردی وجه اشتراک بیشتر جوانان و حتی نوجوانان آن زمان بود. دغدغهی اصلی مردم، جبهه و جنگ و کمک به آن بود. بر خلاف انتظار دشمنان قسمخورده، جوانان و نوجوانان بیشترین داوطلبان شرکت در این انتخاب بزرگ و سرنوشتساز شدند. بیشک، مقدمهی زندگی آنها نماز اول وقت و جهاد بود.
سیدرحیم هر چه بزرگتر میشد، گامهای بیشتری برای تکامل روحش برمیداشت. سعی میکرد بیشتر فکر کند و کمتر سخن بگوید. کلاسهای عقیدتی و آموزشی بسیج را با جدیت دنبال میکرد و خط به خط گفتههای فرماندهان را یادداشت مینمود. عاشق این جملهی امام خمینی رحمهالله بود که میفرمود: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم.»
این آرزو در تار و پود جانش نقش بسته بود.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_شصتوسه سیدرحیم خیلی زود به محیط جدید عادت کرد. وجود دوست
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوچهارم
روزهای جنگ، خاطرات تلخی در اذهان مردم به جا گذاشته بود. در این جنگ تحمیلشده، کشور اسلامی ما یکه و تنها بود، اما قلب و روح تکتک مردم با هم پیوندی تنگاتنگ داشت. آنها عزیزان خود را سپر بلای هموطنانشان میکردند. نوجوانانی که هنوز چند صباحی بیشتر در دنیا پا نگذاشته بودند، علیاکبروار پیشقدم بودند. نه مخالفتی جلودارشان بود و نه قانونی حق داشت مانع رفتن آنها شود. شجاعت و غیرت آنها بیمثال و تکرارناشدنی بود. ره صد ساله را یکشبه پیمودند و به عروج ملکوتی پیوستند.
در آن سالها، شهید فهمیدهها، الگوی همهی ملت ایران شدند. سید رحیم با یادآوری چگونگی شهادت حسین فهمیده و بهنام محمدی و دهها نفر مشابه و گمنام، انرژی مضاعفی میگرفت و یقینش برای عملی کردن اهدافش بیشتر میشد. علیرغم مخالفتهای مادر برای رفتن به جبهه، چند بار بیخبر به خرمشهر رفت.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوپنجم
جرأت و جسارت پسر، علویه را مضطرب و نگران کرده بود. هنوز پس از گذشت بیش از ده سال از فوت همسرش، لباس سیاه و عصابه را از تن و سر جدا نکرده بود. در اوج جوانی بیوه شد و روزگارش از زهر هم تلختر گذشت. دیگر تاب داغ فرزند را نداشت. مقاومت زنانهاش او را سخت درگیر زندگی و آسایش فرزندان کرده بود. روزها در صف نان، کالا و اقلام ضروری برای رفع نیازهای بچههای یتیمش میگذشت و شبها، به دور از چشم آنان، از درد و سختی زندگی اشک میریخت. تنها دلخوشیاش بزرگ شدن فرزندان و متکی شدن به آنها بود؛ چراکه یقین داشت هرچه بکارد، روزی درو خواهد کرد.
خرمشهر تازه آزاد شده بود که سیدرحیم همراه بچههای سپاه و بسیج راهی آن شهر شد. برای ساختن سنگر و جانپناه، زمین را میکندند که ناگهان چشمش به جعبهای سیاهرنگ افتاد.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوششم
کنجکاوی او را واداشت جعبه را بیرون بیاورد. درش را آرام گشود و از آنچه دید شگفتزده شد. آن همه طلا را تا آن روز یکجا ندیده بود. ناگهان به یاد مادرش افتاد؛ زنی که با وجود داشتن مقدار اندکی طلا، همه را ذرهذره فروخته بود تا خرج زندگی را بگذراند. دلش به درد آمد. بیآنکه لحظهای وسوسه شود، زیر لب گفت: «خدا میدونه صاحبش با چه مشقتی اینا رو خریده!» سپس سر به زیر انداخت، حتی دست به طلاها نزد، در جعبه را بست و آن را در گوشهای دیگر دوباره در دل خاک پنهان کرد.
وقتی به خانه برگشت، ماجرا را برای خانواده بازگو کرد. مادرش با تعجب گفت: «چرا نیاوردیش؟ میدادی به دولت!»
سید رحیم با ناراحتی پاسخ داد: «صاحبش فرصت نکرده ازش استفاده کنه، پس هیچکس هم نباید بکنه. بهزودی جنگزدهها به خونههاشون برمیگردن. بالاخره که خونشونو میسازن... انشاءالله پیداش میکنن و حق به حقدار میرسه.»
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوهفتم
علویه با افتخار نگاهی به پسرش انداخت. این همه پختگی و منطقی بودن، او را به وجد آورده بود. سیدرحیم به اندازهای بزرگ شده بود که گاهی حتی به مادر توصیههایی میکرد. اولین درخواستش را با متانت بیان کرد:
«مادر، حتمأ به نماز جمعه برو. ما الان چشم و گوش بستهایم، باید بریم و سخنرانیها را گوش کنیم تا هم دین را بهتر و بیشتر بشناسیم، هم سنگر مسجد را خالی نگذاریم.»
علویه اسیر تعصبات قومی بود که دست و پایش را میبست. خوب میدانست که ممکن نبود اجازه حضور در اجتماع را داشته باشد، بنابراین در برابر حرفهای پسرش فقط سکوت کرد. چندین بار از او خواسته بود که در حد توانش به جبههها کمک کند:
«کمک به جبهه واجبتر از نان شب است! شما اینجا اگر چیزی برای خوردن نداشته باشید، میتوانید از همسایه یا کسی کمک بگیرید. اما رزمندهها چه کار کنند؟ آنها حتی نان خشک هم میخورند.»
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_شصتوهفتم علویه با افتخار نگاهی به پسرش انداخت. این همه
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتوهشتم
دلسوزیهای منطقی سیدرحیم، دل رنجکشیده و حساس مادر را تلنگر میزد. علویه هنوز در جنگ با مشکلات زندگی بود. هنوز رد سنگینی بشکههای آب و نفت بر کمرش مانده بود و سوز سرمای زمستان در زانوهایش جیرجیر میکرد. انگار سختیهای زندگی تمامی نداشت.
او زندگی در شهر را تنها برای تحصیل و خوشبختی فرزندانش انتخاب کرده بود، اما مشکلات شهری کمرش را خم کرده بود. ساعتها در صفهای طولانی میایستاد و حاصلی جز کمر درد و پا دردهای همیشگی نداشت. به خاطر جنگ و کمبود امکانات، همه چیز با کوپن بین مردم توزیع میشد: مرغ، گوشت، پنیر، لبنیات و…
حتی برای گرفتن نان هم به بچهها زحمتی نمیداد؛ دوست داشت آنها فقط درس بخوانند. گاهی نصف روز در انواع صفها میایستاد و بعد هم دست خالی برمیگشت. سرمای استخوانسوز زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان را به جان میخرید و زحمتی به بچهها نمیرساند. در تمام ساعات صف، چنان سختگیر و خجالتی بود که حتی راضی به خوردن قطرهای آب هم نمیشد. اوج توجهش این بود که وقتی از شدت خستگی زمین مینشست، آرامشی گذرا برای خود پیدا کند.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_شصتونهم
سید رحیم بعد از پایان کار، گاهی با دوستانش سوار بر ترک موتور به خانه میآمد. دلبستهی موتور «شتری» بود؛ همانهایی که به اصطلاح «پرشی» میگفتند. از مادر خواهش کرده بود چند ماهی پولهایش را کنار بگذارد تا شاید بتواند یکی بخرد.
به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی میداد. لباسهایش همیشه تمیز و مرتب بود. روزی همراه یکی از دوستان بسیجیاش، عبدالله رییسی*، برای انجام کاری به اهواز رفتند. همانجا یادش افتاد که برای کارت عضویت بسیج، عکس سهدرچهار لازم دارد. به نزدیکترین عکاسی رفت و با اشتیاق عکس گرفت. رو به عکاس گفت:
«آقا، بیزحمت یه عکس رو برام بزرگ بزنید.»
عبدالله خندید:
«میترسی شهید بشی، عکس نداشته باشن ازت؟»
سید رحیم لبخندی زد و گفت:
«نه بابا، ما لیاقت شهادت داریم؟»
#عبدالله_رییسی: در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_شصتونهم سید رحیم بعد از پایان کار، گاهی با دوستانش سوار
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتادم
روزهای پر التهاب جنگ به کندی میگذشت. در گوشهوکنار کشور، خانوادههای زیادی داغدار شدند. مردم خوزستان، بهویژه خرمشهر و آبادان، آواره شدند. حملات هوایی دشمن، شهرهای جنوبی را ویران کرده بود.
سرودها و نوحههای آهنگران برای همه آشنا بود. مردم آنها را از تلویزیون و نوارهای کاست میشنیدند و همزمان، خبرهای جنگ را از شبکههای ملی دنبال میکردند. پای تلویزیون مینشستند و با شادی و غم رزمندگان، خوشحال و ناراحت میشدند.
سید رحیم علاقهی خاصی به آهنگران و نوحههایش داشت. روزی که به خرمشهر رفته بود، در کمال ناباوری او را از نزدیک دید. گاهی بارها و بارها نوحههایش را زیر لب زمزمه میکرد. معروفترینشان:
«ای لشکر صاحبزمان، آماده باش، آماده باش!»
یا آن نوحهی ماندگار پس از آزادسازی خرمشهر:
«ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته
خون یارانت پُرثمر گشته
آه و واویلا، کو جهانآرا...»
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتادویکم
سیدرحیم فرصت کمی برای آمدن به خانه داشت. آن روز بعد از سال ها یکی از بستگان نزدیک به دیدنشان آمده بود. هیچکدام از بچهها او را نمیشناختند. علویه هر چند از آنها گله داشت ، با روی باز از او استقبال کرد.
بچههای بزرگتر، مدرسه بودند و دختر و پسر کوچکش هم مشغول بازی!
سیدرحیم کمی وقت آزاد داشت و تصمیم گرفت بعد از دو روز به خانواده سر بزند. وقتی خسته به خانه آمد، مادر مشغول پذیرایی از میهمانی بود که او را نمیشناخت. سلام مختصر و گذرایی کرد و بیرون رفت. مادر دوان دوان به دنبالش رفت. او را صدا کرد و به گوشهای برد: « مادر چرا درست و حسابی سلام نکردی ؟!»
سیدرحیم با تعجب گفت : « من که سلام کردم. کیه این ؟ چی میخواد؟ »
مادر با ناراحتی رو به او کرد: « مادر عموته! بیا دستشو ببوس بشین پیشش. »
_ عموی من؟ اگه عموم بود که می شناختمش. این همه سال کجا بود؟ چرا من نباید اونو بشناسم؟
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_هفتادویکم سیدرحیم فرصت کمی برای آمدن به خانه داشت. آن رو
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتادودوم
سیدرحیم سرش را پایین انداخت و راهِ آمده را برگشت. علیرغم میلِ قلبی، درخواستِ مادر برای نشستن در کنارِ عمو را رد کرد. دلش شکسته بود. سالها از فوتِ پدرشان میگذشت، اما نزدیکترین کسانشان هم به آنها پشت کرده بودند. تنها گاهی عمهها، بهخاطر علاقهی فراوان به برادرِ کوچکشان، به آنها سر میزدند؛ اما از عموها هیچ خبری نبود.
با اینحال، علویه و بچهها گاهی به روستا میرفتند. برخی از اهالی نیز برای دیدار انها به منزلشان میآمدند. بیشترِ زنان و دخترانِ آن دیار وابسته به علویه و دستانِ شفابخش او بودند. بسیاری از زنانِ نازا به مرادِ خود رسیده و صاحب فرزند شده بودند. آنها خود و فرزندانشان را مدیونِ لطفِ بیکرانِ پروردگار و تواناییِ شگرفِ علویه میدانستند.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتادوسوم
طبق رسم و عادت هر سال، روز سیزدهبدر به همراه جمعی از بستگان به زیارت امامزاده علیالهادی(ع) و محمدالجوادی(ع) میرفتند. سید کاظم، دایی بچهها، با ماشین جهاد میآمد و خواهر و خواهرزادههایش را همراه خود میبرد. اتفاقاً همان روز، سید رحیم هم به خانه آمد و به سبب ارادتی که به امامزادهها داشت، با آنان همسفر شد.
علویه طبق عادت همیشگی، مقداری شویدپلو با مرغ، کشمش و سیبزمینی سرخکرده آماده کرد و در پارچهای پیچید تا همراه خانواده برای زیارت و سیاحت به امامزاده برود.
وجود سید رحیم در کنار هوای مطبوع بهاری و گندمزارهای اطراف امامزاده، روح همه را تازه کرد. او دوربین عکاسیاش را نیز همراه داشت و چند عکس تکی و دستهجمعی با دایی و خانواده گرفتند. پس از زیارت و صرف ناهار، همگی به خانه بازگشتند. آن روز، علویه خوشحال بود که پسرش هم نفسی تازه کرد و هم توفیق زیارت یافت.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_هفتادوسوم طبق رسم و عادت هر سال، روز سیزدهبدر به همراه
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتادوچهارم
سیدرحیم با وجود سن کم، از نظر قدی رشد چشمگیری داشت. با اینکه شانزده سال بیشتر نداشت، از نظر فکری نیز پختگی قابل توجهی پیدا کرده بود و همین ویژگی او را از همسالانش متمایز میکرد. برای آینده برنامههای زیادی در سر داشت و همواره دعا میکرد هرچه زودتر بزرگ شود تا به آرزوی دیرینهاش، یعنی پاسدار شدن، برسد. باید دو سال دیگر صبر میکرد تا به سن سربازی برسد. از تابستان سال شصتودو، فعالیتهای او بیشتر شد و همراهیاش با نیروهای سپاه و بسیج در مأموریتها افزایش یافت. گاهی هم برای آموزش به دزفول و آبادان میرفتند.
علویه مثل همیشه درگیر مشکلات زندگی و در تکاپوی روزمره بود. بچهها به مدرسه میرفتند و او، خصوصا در مورد سیدرحیم که مسیر والاتری را برگزیده بود، از همگی راضی بود. داشتن چنین فرزندانی برایش مایه افتخار بود و همین، قوت قلبی برای ادامه تلاشها و فداکاریهای مادرانهاش میشد. آنقدر درگیر زندگی بود که گاهی فراموش میکرد سیدرحیم در آن روزها کمتر به خانه میآید؛ چرا که خیالش آسوده بود، چون میدانست او در بسیج حضور دارد.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده