eitaa logo
هم افزایی شهدایی
158 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
5هزار ویدیو
72 فایل
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🔸️بهترین حس یعنی؛ با شهدا رفیق باشید. 🔸️ما را مدافعان حرم و مدافعان وطن آفریدند. 🔸️رفیق شید،شبیه شید،شهید شید. امام سجاد(ع) فرمودند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 🌱کپی از مطالب آزاد برای عاقبت بخیری مون دعاکنید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹 نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰ محل تولد: تبریز تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳ محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر ــــــــــــــــ🕊...🕊ـــــــــــــــــ شهید محمود رضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او به وجود آورد. ــــــــــــــــ🕊...🕊ـــــــــــــــــ 🔴بخشی از نامه شهیدمحمود رضا بیضایی کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. انشاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید. اعوذبالله من الشیطان الرجیم فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً ان شاءالله ✨والسلام و علیکم و رحمه الله و رحمه الله و برکاه 👉 @hamafzaeieshohadaei
نام :محمدعلی نام خانوادگی : فتاح زاده نام پدر : رسول تاریخ تولد : 1342/11/28 محل تولد : تبریز سن : 22 سـال مذهب : اسلام شیعه تاریخ شهادت : 1364/02/27 محل شهادت : تهران شغل : پاسدار دسته عملیاتی : سپاه پاسداران بیست و هشتم بهمن ۱۳۴۲، در تبریز چشم به جهان گشود. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۶۴، در پادگان امام خمینی بر اثر اصابت گلوله هنگام آموزش نظامی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. برادرش محمدجواد نیز شهید شده است. ● بخشی از وصیتنامه شهید : « من شهید شدم تا اسلام زنده بماند و نهال دین با خون آبیاری شود . من جنگیدم و شهید شدم زیرا که ما، مرد جنگیم و از شهادت نمی ترسیم . من شهید شدم زیرا ملّتی که شهادت برای او سعادت است پیروز است . من شهید شدم زیرا شهادت اوج تکامل و بالاترین مقام ممکن برای یک انسان است . من شهید شدم تا راه کربلا باز شود و شما در فردایی شیرین در حرم حضرت امام حسین {علیه السلام} به یاد شهدا (باشید) و به یاد شهدا بگریید . من شهید شدم تا امّت و‌ ملت آماده تر شود و راه باز شود برای ظهور امام عصر {عج} . و بالاخره من و ما، شهید شدیم تا قبله مسلمین و بقیهٔ کشورهای اسلامی و هر آنجایی که بویی از کفر و نفاق و ظلم استشمام می شود، آزاد شود و اراده الهی مبنی بر پیشوایی مستضعفین بر زمین تحقق یابد » ↰🕊↳ ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
سیم‌های خاردار و عطر گل ماندگار 🔹برادر شهید حسینعلی عالی در خاطراتی روایت می‌کند: " عملیات والفجر ۸ بود، بر اثر بمباران شیمیایی دشمن تعدادی از رزمنده‌ها زیر آوار ماندند، حسینعلی بدون توجه به گازهای شیمیایی سریع به طرف بچه‌ها رفت، من نیز به دنبالش رفتم، به سختی بسیجی‌ها را بیرون آوردیم. وقتی از محوطه خارج شدیم حالت تهوع و سرگیجه شدید به ما دست داد. 🔹️تمام صورت برادرم سوخته بود. ما را به بیمارستان «بوعلی» تهران اعزام کردند. مصدومیت حسین از ناحیه چشم بیشتر از دیگر اعضای بدنش بود، اما باز می‌خندید. در حالیکه نگرانش بودم و به استقامت او در برابر آزمایش‌های الهی غبطه می‌خوردم او با دیدن ناراحتی من مرا به صبوری دعوت کرد و گفت:«اینها نعمت‌های الهی هستند، از این نعمت‌ها استفاده کنید، این بالاترین افتخار است،‌ اگر خداوند شهادت را نصیب ما نکرد، همین که جراحتی از جنگ داشته باشیم، بالاترین افتخار برای ما است."
شهیدی که هیچ کس را نداشت و برای آب نامه می‌نوشت 🔹همرزم شهید یوسف قربانی می‌گوید: " هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که" 🔹یکی از کارهای مورد علاقه یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می‌گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می‌کرد. این کارش بچه‌ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می‌گفتند: یوسف! بابا این چه کاری که می‌کنی؟ چادرها را خراب نکن. ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می‌کرد. ❤️❤️❤️