#حماسه_هیأت
مادر جان این گوشی رو باید بدی یه گوشی مدل جدید بخری!
شروع کرد غر زدن :
_ من هر روز آبَ بوستم*که جز بِج* برای مجلس خانم دستم خالیه ! گوشی جدید واسه خودم دست و پاکنم؟ بده گل پسر ، نمیتونی بوشو*!
چادر گلدارش را دور کمرش میپیچد ، روی موکت های جلوی در مینشیند ، پاهایش را دراز میکند ، همینطور که ساق پشمی را بالا میکشد با ناراحتی میگوید:
فقط خواسم بجار*که میرم، گوش بدم ...
گوشی اش را برمیدارم و نگاهی میاندازم ،فکری به سرم میزند
_این مداحی که گذشتم رو ، میتونم برات توی گوشیت ضبط کنم ، بهت یاد بدم چطور بیاریش ، بزنی روش گوش بدی ! خوبه؟
دستهایش را بر روی زانوانش میگذارد و به سختی بلند میشود :
_بوگو تی فدا* ، خوووب یاد گیرم!
نوای حاجمهدیرسولی خانه را پر میکند :«مظلوم مادر ، بیکس مادر،میدویید تو کوچه ، یه نفس مادر...»
در چشمهای ریز پر از چروکش اشک جمعشدهاست
_بج بینی* تموم که بشه بدم برای حسینه امالحسین بعد بمیرم ... نخوام شرمنده روضه فاطمهزهرا بشم ...
*خجالت میکشم
*برنج
*شالیزار
*فدات بشم
*دروکردن برنج
#روضه_مادری
#ندر_حضرت_فاطمه_الزهرا
#مادرانه
#یافاطمه
#عزاداری
#فاطمیه
#روضه_فاطمیه
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
مرتضی روی دوزانو نشسته است و روسری سفید خواهرش را لول میکند!
میگذارد روی سرش ، چادر را دورش میپیچد و میرود روی پشتی قرمز مینشیند ، گلویش را صاف میکند :
«اول سخنرانی میکنم براتون در موردِ ... اِم ... نیکی به پدر و مادر ! نه نه ! وایسا ! اخلاق خوب با دوستان ! و بعد برایتان روضه میخوانم ...»
باد چادر سیاه مامان زری را تکان میدهد ! همین سال پیش بود ، درست قبل رفتنش ؛ توی بیمارستان وقتی گفتم میخواهیم با دوستانم روی پشت بام، حسینه بزنیم؛ چادرش سیاهش را هدیه کرد تا پشت بام را با آن سیاه پوش کنیم ! لعنت به کرونا ...
مرتضی مثلا سخنرانی اش تمام شده ! با لحنخاصی میگوید :
«آقا چراغ هارا خاموش کنید لطفا ... »
شروع میکند به روضهخوانی :
«مادرمان فاطمهی زهرا ، صورتش کبود شده بود ... »
اشک هایم بیوقفه میریزد میگویم :
«مرتضی روضه مادر نخون ! من مادر ندارم ...»
مرتضی اشک میریزد ...
من اشک میریزم ...
📸عکساز : پوریا ترابی
#روضه_مادری
#حماسه_هیأتها
#روضه_مادر
#بی_مادری_درد_بدیست_آدمی_پیر_میشود
#روضه_کودکانه
#هیات_کودکانه
#یازهرا_س
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
حاجی من این دوروز نیستم ، میدونی که...
_هرسال کارت همینه ! دوبار تو سال مارو لنگمیزاری !
_لنگ چراحاجی؟ من که دوروز تعطیلی هم اینجا وایسادم کارارو ردیف کردم که نگی کارا لنگ موند ! الان کسی زنگزده ؟ کاری هست ؟ بگو انجام بدم بعد برم ؟
چیزی نمیگه.
سوییچ موتور رو از روی میز برمیدارم و میزنم بیرون
جلوی حسینیه وایمیستم . حاج مصطفی نشسته روی پله .
میپرم پایین :
_حاج مصطفی اومدم ...
_گفتم حتمن کار پیش اومده نمیای ! داشتم فکر میکردم دیگه کی تومحل کار سیمکشی و برق کشی میکنه ... که اومدی !
_تو این ۷ سال قبل دوروز فاطمیه و قبل محرم نذاشتم کاری پیش بیاد ، از این به بعدشم نمیزارم ... بشین بریم حاج مصطفی !
روی موتور به ۷ سال پیش فکر میکنم
۷ سال پیش که حضرت زهرا بعد از ۵ سال ناامیدی عنايتی كرد و منم بابا شدم...
ناخودآگاه لبخندی میزنم
تلفن زنگ میزند : فاطمهست ...
_جانم بابا ؟
_بابا رفتی برای سیم کشی تکیهگاه ؟
_آره بابا جان
_به حضرت زهرا بگو منم پای قرارمون هستم ،شب برای چایی ریختن میام ...
📸عکس از محمد مهیمنی
#روضه_مادری
#حماسه_هیأتها
#تکیه_گاه
#عنایت
#قرار
#توسل_به_اهل_بیت
#یافاطمه
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
بیبی حساس بود به صدا .
کافی بود پتوی بزرگ قرمز رنگ که رویش طرح یک پلنگ بزرگ بود را دوبار بیشتر روی خودت بکشی ؛ از صدای خش خشش بلند میشد ...
شبهایی که خوابم نمیبرد میفهمید . از جایش بلند میشد و مینشست ومیگفت : چرا نمیخوابی ...
آرام با صدای ته گلویی میگفتم : میترسم بی بی !
_ از چی میترسی عزیز جان ؟! خانه ای که روضه اهل بیت توش خونده میشه ... جن و پری بهش راه نداره چه برسه به انسون بد مادر ...
و من پر از حس خوب میشدم برای روزهای که مادرم روضه خانگی داشت ...
🏴هیئت حسینجان
📍خوزستان ، شهر رامهرمز
▪️هرخانه یک حسینیه
#قصه_یک_هیأت
#روضه_خانگی
#توسل_به_اهل_بیت
#روضه_حضرت_زهرا
#روضه_مادری
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
نفیسه از همه بچه ها بیشتر به من وابسته است از همه هم شیرین زبان تر ، حاضر جواب تر است.
همان ماهی یکباری که به موسسه میروم موقع برگشت که میشود از پشت پنجره مرا از حیاط دید میزند ، من هیچ وقت برنمیگردم نگاهش کنم ، اگر برگردم دلم پیشش میماند، اما حس میکنم نگاهش را ، از همان پشت پنجره.
امروز که روضه است زودتر از همه آماده شده، جلوی درب نشسته است. تا وارد میشوم
اصرار میکند که شیرکاکائو هارا او بریزد و پخش کند
به خانوم سلطانی وساطت میکنم اما قبول نمیکند.
نفیسه اخم میکند و با عصبانیت میگوید:
«صاحب عزا منو بچه هاییم خاله !
شما که مامان دارید ، خدا نگهش هم داره »
رو میکند به من:
«خودت مگه نگفتی حضرت زهرا مامانه ماست ؟ حضرت علی هم بابای همه یتیما؟»
میخواهم اشکهایم را از چشمهایم قورت بدهم بلکه بیرون نریزند ... نمیشود ...
📸عکس از فاطمه تیرگریان
#روضه_مادری
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
خوابم نمیبرد! چشمهایم خیرهمانده روی سقف. صبح تقسیم کار کرده بودند! محمدجواد گفته بود چای و قوری و کتری میآورد! بهزاد لیوان یکبار مصرف، سعید هم چادر مامانش. تنها چیزی که مانده بود قند بود. نگفتم قند را میبرم. سکوت کرده بودم
صدای موتور بابا را شنیدم ! مامان منتظرش بیدار نشسته، آرام میگوید «خسته نباشی ! شامت رو داغ کنم؟»بابا بستههای اسکاچ را میاندازد روی فرش! همانطور که جورابش را درمیآورد،میگوید: «نمیخورم! امشب هیچی کاسبی نکردم، اشتها ندارم»
من در سکوتم مصمم میشوم! رویم نمیشود بگویم پول میخواهم
«بچهها من توی روضه ها کفش های جلوی در رو جفت میکنم، هرکسم کفشش کثیف بود با این تمیزش میکنم»
همزمان با اینکه اینها را میگویم واکس را از جیبم در میاورم . سعید و بهزاد میگویند ایول! مینشینم جلوی در اتاقک! از کفش سعید شروع میکنم.
صدایی میشونم: پسر! آقا پسر!
پیرزنی سرش را از در بیرونآورده. میدوم به طرفش
از پشت چادر گلدارش ظرف قندی را بیرون میآورد:
مادرجان این قندا باشه برای روضهتون ! فقط بگو ماله خودمه! باشه مادر؟
#روضه_مادری
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat
#حماسه_هیأت
تلفن دوباره زنگ میزند ، شماره اش را نگاه میکنم؛ بازهم خانم مهرابیست ، چه بگویم !؟ این پاوآنپا میکنم...باید جواب بدهم ...
«الو ، سلام خانوم مهرابی جان ، میخواستم خودم تماس بگیرم باهاتون، والا من صحبت کردم باهاشون گفتن چندین نفر دیگه به این وام احتیاج دارن وتوی نوبت هستن ،
باور کنید من گفتم که تا عید باید جهزیه بدید
شرایط شماروهم گفتم خداشاهده !
اما گفتن امکانش نیست که موعد وام رو جابهجا کنن ... میدونم ...
میدونم ...
باورکنید دست من نیست اما ... »
محمد جلو درایستاده و هی دستش را تکان میدهد و آرام چیزی میگوید ...
دستم را میگذارم جلوی دهنی تلفن :
_چی میگی؟ از دور نمیتونم لب خونی کنم که ...
کفشهایشرا در میآورد ،میرود به سمت میز
روی کاغذ چیزی مینویسد
میگذارد جلویم ...
حواسم نیست و
بلند از رویش میخوانم:
«من دارم میرم هیأت، اونجا اعلام میکنم انشالله جمع میشه ...»
خانوم مهرابی دم تلفن مدام از من تشکر میکند
النگوی نازک قدیمیام را در میاورم ، روی کاغذنوشتهی محمد میگذارم ...
#روضه_مادری
🆔 @HamaseHeyat
🌐HamaseHeyat.org
🔰instagram.com/hamaseheyat