رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_123
دســتامو از دور گــردنش بــاز کــردم و خواســتم از آغوشــش بیــرون بیــام کــه ناگهــان دســت بــه زیر زانوهام انداخت و بلندم کرد
جیغ کوتاهی کشیدم :
+چیکار می کنی ؟
- دلم می خواد مثل اولین خاطرمون در اینجا بغلت کنم .
لــب گزیــدم و دوبــاره دســتانمو دور گــردنش محکــم کــردم و کــارلو بــه ســمت در وودي کلبــه حرکت کرد ...
منو روي صندلی روبروي آینه نشوند :
- اول باید از شر اینها خلاص بشی .
و به تـور و سـاتن سـفیدي کـه دور سـرم پیچیـده و همـه موهـامو کـاملا پوشـانده بـود اشـاره کـرد علتش هم مختلط بودن عروسی بود ، تـور و سـانتی کـه بـا تعـداد زیـادي گیـره بـه سـرم وصـل شـده بـود رو بـاز کـرد ، آخـرین گیـره مربوط به موهام بود که پشت سرم جمع شده بود وقتی باز کرد لبخندي زد
- حالا درست شد .
و انگشتانشــو لابــلاي موهــام کشــید ، شــونه هــامو گرفــت و مــن ایســتادم ، صــندلی رو کنــار زد و از پشت یکی از دستاشو دورم حلقه کرد ،
دســتمو روي دســتش گذاشــتم ، بــا اون یکــی دســتش موهــامو از روي گــردنم کنــار زد و سرشــو نزدیک به گردنم آورد و نفس عمیقی کشید :
- من در برابر تو تمام مقاومتمو از دست می دم !
و بوسه اي روي گردنم نشاند ، به سمتش چرخیدم و دستام روي شونه هاش نشست ، بـدون اینکـه دسـتمو از روي شـونش بـردارم نـوازش گونـه بـه سـمت یقـه اش بـردم و کراواتشـو باز کردم و از دور گردنش درآوردم ، سرشــو جلــو آورد و جــایی نزدیــک بــه لبمــو بوســید ، دستشــو پشــت کمــرم بــرد ، روي زیــپ
لباسم گذاشت و آروم پایین کشی
بـا پشـت دسـت کمـر برهنمـو نـوازش کـرد و همونطـور کـه نـوازش مـی کـرد بـه سـمت شـونم آورد و سرشونه لباسمو پایین داد ،
بــرعکس اکثــر دخترهــا هــیچ اســترس خاصــی نداشــتم و فکــر مــی کــردم کــه بــا کســی کــه عاشقش هستم استرس معنا نداره ، با دو دست صورتمو قاب گرفت ، سرشو کج کرد و جلو اومد و از بوسه اش گرم شدم ،
هـر دو فـارغ از زمـان و مکـان همـو مـی بوسـیدیم و کـم کـم کـارلو منـو بـه سـمت تخـت هـدایت کرد ...
و آن شـب مـن خواسـتم کـه بـا کـارلو کامـل بشـم ، خواسـتم کـه وارد دنیـاي جدیـد زنـانگی شـوم
، از آن شب بود که همه چیز زیباتر
شد ... آن شب من با عشق کامل شدم ...
***
سـرماي مـاه مـارس تـا مغـز اسـتخوان نفـوذ مـی کـرد ، هـوا رو بـه تـاریکی بـود و دریـغ از یـک تاکسی
گوشــیم زنــگ خــورد ، از جیــبم درآوردم ، بــا دیــدن اســم جنــاب دلوکــا لبخنــد زدم و گوشــیو
کنار گوشم گذاشتم :
+ سلام عزیزم .
- سلام ستاره من ، کجایی ؟
+من تو راهم دارم میام .
- دقیقا کجاي راهی ؟
+ می خوام سوار تاکسی بشم .
یک ماشین جلوي پام ترمز زد و من به سمت جلو حرکت کردم ، صداي کارلو رو شنیدم :
- خب چرا سوار نمی شی ؟
+ سوار می شم عزیزم ، نگران نباش
ماشین با من حرکت کرد و بوقی زد ، کارلو گفت :
- خب سوار شو دیگه .
+ تاکسی بیاد حتما سوار می شم .
بـا عصـبانیت بـه ماشـین سـمجی کـه مـزاحمم شـده بـود نگـاه کـردم ، در سـمت راننـده بـاز شـد و همزمان صداي کارلو در گوشی پیچید :
- یعنی ماشین من از تاکسی بدتره ؟
و من زیر نور چراغ کنار خیابان رنگ آبی محبوبم رو دیدم ، گوشیو قطع کردم و با حرص جلو رفتم :
+ یعنی اینقدر سخت بود از اول بگی که به دنبالم اومدي ؟
- سخت که نبود اما وقتی جا می خوري وبعدش هم حرص خیلی زیباتر به چشمم میاي
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه پنجم تالار نورجهان محرم ۹۹.m4a
27.34M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_پنجم5⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
جواب این سوال خیلی مهمه چه جوابی برای ایشون دارید؟
#پاسخ سرکار خانم وجگانی از مشاوران خوب بنیاد:
سلام عزیز
به سوال خوب وقابل تاملی اشاره کردید،
الف) سفارش به «خودشناسی» وبه تعبیر علم روان شناسی «خود آگاهی» برای همین موضوع است که انسان نقاط ضعف وقوتش را بشناسد وهیچکسی مثل خود انسان از لایه های وجودی اش باخبر نیست.
ب:بعداز شناخت نقطه ضعف وقوت ها، باید خودرا به آیینه امام عرضه کرد وصفات پسندیده را تقویت وناپسند را ازبین برد، نه اینکه پنهان کنیم.
گاها صفات ناپسند مثل حسادت را پنهان میکنیم وپنهان کردنش خطرناک هست،مثل مار زنده ای که زیر خاک کنیم نه تنها ازبین نمی رود بلکه وحشی تر بیرون میاید.وبیشتر در فتنه ها خود واقعی نمایان می شود.
ج) کنترل ورودیها به ما کمک میکند که
راه از غیر راه بشناسیم، هرچقدر مراقبه در گفتن، شنیدن، دیدن، خوردن، داشته باشیم، درثابت قدم بودن مؤثر است.
د) برا عاقبت بخیری، با خودمون صادق باشیم، سرانجام کار ما به باطن ما برمیگرده، خیلی خوبه که ظاهر وباطن یکی باشه.
ه) دوره ای است که همه غربال میشویم، وآزمون وامتحان هرکسی بنحوی هست،
مهم اینکه رسالت خود را بشناسیم وانجام تکلیف کنیم.
ی) خواندن تاریخ ومطالعه سرگذشت پیشینیان ودست توسل به اهل بیت، راه گریز از فتنه ها وحرکت درمسیر الهی را بما نشان میدهد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🤲🤲
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
🔸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: نحوست ماه #صفر را با #صدقه برطرف کنید
💠موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128
با مسئولیت خانم #نصیری
☘☘شماره کارت:
۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵
☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه
۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱
💐💐💐💐
کانال دست های مهربانی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@dastemehrbani
جلسه ششم تالار نورجهان محرم ۹۹.m4a
28.53M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_ششم6⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه هفتم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
23.51M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_هفتم7⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_124
بدون اینکه جوابشو بدم در ماشينو باز کردم و نشستم ، کارلو هم نشست و
ماشين حرکت کرد ،
اینقدر هوا سرد بود که هر چه دستامو جلوی بخاری ماشين می گرفتم گرم
نمی شد
پشت چراغ قرمز ایستاد ، دستمو از جلوی بخاری گرفت و بر پشت دستم ب*و*س*ه ای گرم و عميق نشاند ،
بعد هم همونطور که در چشمانم خيره بود دستمو در دستش گرفت و روی
پاش گذاشت ، به خوبی می دونست که با خيره شدن در چشمانم چطور منو
از خود بی خود می کنه ،
چراغ سبز شد ، به سختی و با مکث نگاهشو از من گرفت و ماشين حرکت
کرد اما دست من همچنان در دستش بود ،
به پنجره بخار گرفته نگاه کردم و یادم اومد که کارلو چطور به سختی
کارهای دانشگاهمو درست کرد تا از اواسط ترم سر کلاس بنشينم و حالا
نزدیک به 3 ماهی از ازدواج ما می گذشت ...
با ایستادن ماشين نگاه از پنجره گرفتم و خواستم دستمو از دست کارلو بيرون بيارم که نگذاشت :
- یامين من خيلی دوستت دارم
+من هم .
جلو اومد ولی قبل از اینکه لب هاش به لب هام برسه دستی محکم به شيشه ماشين کوبيد ، هر دو از جا پریدیم و آنجال با شيطنت ابرو بالا
انداخت ، خودمو عصبانی نشون دادم و گارد گرفتم که مثلا الان پياده می شم
حسابتونو می رسم ،
دخترک شيطون از بغل فرانکو پایين پرید و هر دو با هم پا به فرار گذاشتند ،
من و کارلو به هم لبخند زدیم و پياده شدیم ، وارد خانه که شدم دو تا
وروجکو دیدم که پشت پاهای مادربزرگ قایم شدند ،
خودمو به ندیدن زدم :
+سلام مادربزرگ ، شما آنجلا و فرانکو رو ندیدید ؟
- سلام عسلم ، نه اصلا من نمی دونم کجا هستند
هر دو ریز خندیدند ، کارلو از پرتی حواسشون استفاده کرد و از پشت
نزدیکشون شد ، یکدفعه هر دو رو بغل گرفت :
- من پيداشون کردم .
هر دو دست در گردن کارلو انداختند و با چشمانی شبيه به گربه شرک نگاهش کردند ،
کارلو چشماشو ریز کرد :
- از من چی می خواید ؟
هر دو با هم گفتند :
-هيچی .
من نزدیکشون شدم :
- الان حساب هر دوتونو می رسم !
هر دو به کارلو چسبيدند
-یامين می خواد ما رو دعوا کنه ؟
کارلو آروم جواب داد :
- احتمالش هست .
دستامو مثل پنجه کردم و شروع به قلقلک هر دو کردم ، هر دو هم می
خندیدند هم جيغ می کششيدند ،
تا حدی که اذیت نشن قلقلک دادم و بعد هر دو رو رها کردم :
+دیگه نبينم از این کارا کنيد وگرنه بازم قلقلک داریم !
مادربزرگ گفت :
- بچه ها اجازه بدید چشم آبی و عسل من برن لباس عوض کنن که الان قهوه می چسبه .
بچه ها از بغل کارلو بيرون اومدند و کنار مادربزرگ روی مبل نشستند ،
مادربزرگ هم دست دورشون انداخت و بغلشون کرد
من و کارلو هم با لبخند به این صحنه نگاه کردیم ...
وارد اتاق که شدیم کارلو گفت :
- چقدر خوب شد به پيشنهاد تو عمل کردم و بچه ها و مادربزرگو پيش
خودمون آوردم .
+واقعا دوری از این سه نفر خيلی سخته خصوصا که همگی در یک شهر و کشور هستيم !
- باید اعتراف کنم که تو خيلی خوبی ...
همونطور که پالتومو درمی آوردم لبخند زدم :
+تو خودت خوب هستی که من رو خوب می بينی .
نزدیکم شد و پالتومو از دستم گرفت و به گوشه ای انداخت ، دست انداخت
شالمو از سرم کشيد و گيره موهامو باز کرد :
- علاوه بر اینکه خيلی خوبی ، خيلی زیاد زیبا و ظریف هستی ، رنگ چشم
ها و موهات فوق العادست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_125
ودسته ای از موهامو در دست گرفت و ب*و*سيد ، ادامه داد :
- اما هيچکدوم ازاینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم این بود که وقتی کنارم بودی باعث می شدی احساس بهتری
نسبت به همه چيز داشته باشم حتی نسبت به خودم ...
دستشو در دست گرفتم :
+کارلو تو بيشتر از اون چيزی که تصور می کنی خوب هستی ، خيلی هم
جذابی ، درباره چشم هات که خودت می دونی نگاهت بيشتر از همه چيز
منو سرمست می کنه ...
دست هاشو رها و دستامو دور گردنش حلقه کردم :
+اما هيچکدوم از اینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم اخلاقت بود ، من جذب اخلاق های خاص تو شدم ...
خنده ی جذابی کرد و دستشو دور کمرم انداخت
-یامين می گم تو باعث ميشی احساس بهتری داشته باشم نمونه اش همين حرفت بود ، من در طول عمرم تنها با یک دختر دوست بودم که اون هم عقيده داشت که اگر این ظاهر جذابو نداشتم با این اخلاق هایی که دارم هيچکس منو تحمل نمی کرد .
اخمی کردم :
+ اون آدم اصلا صلاحيت اینو نداشته که درباره تو نظر بده .
با دست اخممو باز کرد و بين دو ابرومو ب*و*سيد :
- اخم نکن ، باعث ميشه زیبایيتو از دست بدی .
لبمو جمع کردم و کارلو ب*و*س*ه ای بر لبم زد :
- فهميدم !
+چيو ؟
- لب تو درست مثل برَندی می مونه
+برَندی چيه ؟
- یک نوع شراب هست که طعم ميوه می ده ، وقتی تو رو می ب*و*سم
انگار که برَندی می نوشم ، همونقدر خوش طعم ... همونقدر مست کننده ...
لبخندی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم ، ميل زیادی داشتم زمان در
همين لحظه و مکان در همين آغوش مرد جذاب من متوقف می شد ...
***
- آدمی هستم که قبل از زدن ضربه ، به طرف آگاهی می دم ، حالا هم می
خوام به تو این آگاهی رو بدم !
+هر کاری می تونی انجام بده .
- مطمبنی ؟!
+مطمبنم .
- باشه ، پس خودت خواستی
بعد عينک مزخرفشو زد ، سوار ماشينش شد و رفت ...
می دونستم مثل هميشه تهدیدهایش توخالی و الکی هست ، به راهم ادامه
دادم و از دانشگاه خارج شدم ،
مثل هميشه ابتدا سوار مترو شدم و بعد راه باقی مانده را سوار تاکسی شدم ،
سرمو به پشتی صندلی تکيه دادم که گوشيم زنگ خورد ، از کيفم درآوردم و
به صفحه اش نگاه کردم ، شماره ناشناس بود :
+ بله .
- سلام ، شما با آقای کارلو دلوکا چه نسبتی دارید ؟
+سلام ، من همسرش هستم .
- لطفا خودتونو به بيمارستان ... برسونيد .
+ چه اتفاقی برای همسر من افتاده ؟
- ایشون تصادف کردند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه هشتم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
24.98M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_هشتم8⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه نهم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
21.92M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_نهم9⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade