رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_124
بدون اینکه جوابشو بدم در ماشينو باز کردم و نشستم ، کارلو هم نشست و
ماشين حرکت کرد ،
اینقدر هوا سرد بود که هر چه دستامو جلوی بخاری ماشين می گرفتم گرم
نمی شد
پشت چراغ قرمز ایستاد ، دستمو از جلوی بخاری گرفت و بر پشت دستم ب*و*س*ه ای گرم و عميق نشاند ،
بعد هم همونطور که در چشمانم خيره بود دستمو در دستش گرفت و روی
پاش گذاشت ، به خوبی می دونست که با خيره شدن در چشمانم چطور منو
از خود بی خود می کنه ،
چراغ سبز شد ، به سختی و با مکث نگاهشو از من گرفت و ماشين حرکت
کرد اما دست من همچنان در دستش بود ،
به پنجره بخار گرفته نگاه کردم و یادم اومد که کارلو چطور به سختی
کارهای دانشگاهمو درست کرد تا از اواسط ترم سر کلاس بنشينم و حالا
نزدیک به 3 ماهی از ازدواج ما می گذشت ...
با ایستادن ماشين نگاه از پنجره گرفتم و خواستم دستمو از دست کارلو بيرون بيارم که نگذاشت :
- یامين من خيلی دوستت دارم
+من هم .
جلو اومد ولی قبل از اینکه لب هاش به لب هام برسه دستی محکم به شيشه ماشين کوبيد ، هر دو از جا پریدیم و آنجال با شيطنت ابرو بالا
انداخت ، خودمو عصبانی نشون دادم و گارد گرفتم که مثلا الان پياده می شم
حسابتونو می رسم ،
دخترک شيطون از بغل فرانکو پایين پرید و هر دو با هم پا به فرار گذاشتند ،
من و کارلو به هم لبخند زدیم و پياده شدیم ، وارد خانه که شدم دو تا
وروجکو دیدم که پشت پاهای مادربزرگ قایم شدند ،
خودمو به ندیدن زدم :
+سلام مادربزرگ ، شما آنجلا و فرانکو رو ندیدید ؟
- سلام عسلم ، نه اصلا من نمی دونم کجا هستند
هر دو ریز خندیدند ، کارلو از پرتی حواسشون استفاده کرد و از پشت
نزدیکشون شد ، یکدفعه هر دو رو بغل گرفت :
- من پيداشون کردم .
هر دو دست در گردن کارلو انداختند و با چشمانی شبيه به گربه شرک نگاهش کردند ،
کارلو چشماشو ریز کرد :
- از من چی می خواید ؟
هر دو با هم گفتند :
-هيچی .
من نزدیکشون شدم :
- الان حساب هر دوتونو می رسم !
هر دو به کارلو چسبيدند
-یامين می خواد ما رو دعوا کنه ؟
کارلو آروم جواب داد :
- احتمالش هست .
دستامو مثل پنجه کردم و شروع به قلقلک هر دو کردم ، هر دو هم می
خندیدند هم جيغ می کششيدند ،
تا حدی که اذیت نشن قلقلک دادم و بعد هر دو رو رها کردم :
+دیگه نبينم از این کارا کنيد وگرنه بازم قلقلک داریم !
مادربزرگ گفت :
- بچه ها اجازه بدید چشم آبی و عسل من برن لباس عوض کنن که الان قهوه می چسبه .
بچه ها از بغل کارلو بيرون اومدند و کنار مادربزرگ روی مبل نشستند ،
مادربزرگ هم دست دورشون انداخت و بغلشون کرد
من و کارلو هم با لبخند به این صحنه نگاه کردیم ...
وارد اتاق که شدیم کارلو گفت :
- چقدر خوب شد به پيشنهاد تو عمل کردم و بچه ها و مادربزرگو پيش
خودمون آوردم .
+واقعا دوری از این سه نفر خيلی سخته خصوصا که همگی در یک شهر و کشور هستيم !
- باید اعتراف کنم که تو خيلی خوبی ...
همونطور که پالتومو درمی آوردم لبخند زدم :
+تو خودت خوب هستی که من رو خوب می بينی .
نزدیکم شد و پالتومو از دستم گرفت و به گوشه ای انداخت ، دست انداخت
شالمو از سرم کشيد و گيره موهامو باز کرد :
- علاوه بر اینکه خيلی خوبی ، خيلی زیاد زیبا و ظریف هستی ، رنگ چشم
ها و موهات فوق العادست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝