eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
714 ویدیو
46 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 بدون اینکه جوابشو بدم در ماشينو باز کردم و نشستم ، کارلو هم نشست و ماشين حرکت کرد ، اینقدر هوا سرد بود که هر چه دستامو جلوی بخاری ماشين می گرفتم گرم نمی شد پشت چراغ قرمز ایستاد ، دستمو از جلوی بخاری گرفت و بر پشت دستم ب*و*س*ه ای گرم و عميق نشاند ، بعد هم همونطور که در چشمانم خيره بود دستمو در دستش گرفت و روی پاش گذاشت ، به خوبی می دونست که با خيره شدن در چشمانم چطور منو از خود بی خود می کنه ، چراغ سبز شد ، به سختی و با مکث نگاهشو از من گرفت و ماشين حرکت کرد اما دست من همچنان در دستش بود ، به پنجره بخار گرفته نگاه کردم و یادم اومد که کارلو چطور به سختی کارهای دانشگاهمو درست کرد تا از اواسط ترم سر کلاس بنشينم و حالا نزدیک به 3 ماهی از ازدواج ما می گذشت ... با ایستادن ماشين نگاه از پنجره گرفتم و خواستم دستمو از دست کارلو بيرون بيارم که نگذاشت : - یامين من خيلی دوستت دارم +من هم . جلو اومد ولی قبل از اینکه لب هاش به لب هام برسه دستی محکم به شيشه ماشين کوبيد ، هر دو از جا پریدیم و آنجال با شيطنت ابرو بالا انداخت ، خودمو عصبانی نشون دادم و گارد گرفتم که مثلا الان پياده می شم حسابتونو می رسم ، دخترک شيطون از بغل فرانکو پایين پرید و هر دو با هم پا به فرار گذاشتند ، من و کارلو به هم لبخند زدیم و پياده شدیم ، وارد خانه که شدم دو تا وروجکو دیدم که پشت پاهای مادربزرگ قایم شدند ، خودمو به ندیدن زدم : +سلام مادربزرگ ، شما آنجلا و فرانکو رو ندیدید ؟ - سلام عسلم ، نه اصلا من نمی دونم کجا هستند هر دو ریز خندیدند ، کارلو از پرتی حواسشون استفاده کرد و از پشت نزدیکشون شد ، یکدفعه هر دو رو بغل گرفت : - من پيداشون کردم . هر دو دست در گردن کارلو انداختند و با چشمانی شبيه به گربه شرک نگاهش کردند ، کارلو چشماشو ریز کرد : - از من چی می خواید ؟ هر دو با هم گفتند : -هيچی . من نزدیکشون شدم : - الان حساب هر دوتونو می رسم ! هر دو به کارلو چسبيدند -یامين می خواد ما رو دعوا کنه ؟ کارلو آروم جواب داد : - احتمالش هست . دستامو مثل پنجه کردم و شروع به قلقلک هر دو کردم ، هر دو هم می خندیدند هم جيغ می کششيدند ، تا حدی که اذیت نشن قلقلک دادم و بعد هر دو رو رها کردم : +دیگه نبينم از این کارا کنيد وگرنه بازم قلقلک داریم ! مادربزرگ گفت : - بچه ها اجازه بدید چشم آبی و عسل من برن لباس عوض کنن که الان قهوه می چسبه . بچه ها از بغل کارلو بيرون اومدند و کنار مادربزرگ روی مبل نشستند ، مادربزرگ هم دست دورشون انداخت و بغلشون کرد من و کارلو هم با لبخند به این صحنه نگاه کردیم ... وارد اتاق که شدیم کارلو گفت : - چقدر خوب شد به پيشنهاد تو عمل کردم و بچه ها و مادربزرگو پيش خودمون آوردم . +واقعا دوری از این سه نفر خيلی سخته خصوصا که همگی در یک شهر و کشور هستيم ! - باید اعتراف کنم که تو خيلی خوبی ... همونطور که پالتومو درمی آوردم لبخند زدم : +تو خودت خوب هستی که من رو خوب می بينی . نزدیکم شد و پالتومو از دستم گرفت و به گوشه ای انداخت ، دست انداخت شالمو از سرم کشيد و گيره موهامو باز کرد : - علاوه بر اینکه خيلی خوبی ، خيلی زیاد زیبا و ظریف هستی ، رنگ چشم ها و موهات فوق العادست ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝