#حسینیه_منازل:
#منبر_مجازی
#قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
میلاد دلبرترین پدر عالم مولا علی علیه السلام امیرالمومنین بر همه مبارک
امشب باید فضایل حضرت علی علیه السلام رو خواند و شنید :
در روایات داریم شنیدن فضایل علی گناهان گوش را می آمرزد و خواندن آن گناهان چشم را.
#باب_علم
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم درباره امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: اَنا مدینه العلم و علی بابها
واقعا تنها کسی که شایسته بود روی منبر بگوید: سلونی قبل ان تفقدونی
اما مردم قدرش را ندانستن😔
کاش امروز علم ایشان به فریاد بشریت میرسید
یه داستان جالب بگم براتون:
🔷مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهجت می فرمود:
روزی مرحوم شیخ انصاری در اثنای درس دید یکی از شاگردانش که همواره در درسش حاضر میشد و مطالب را درک نمیکرد، آن روز درس را میفهمد و گاهی هم به ایشان اشکال میکند، بعد از درس از کنار او گذشت.
و به او فرمود: «همان آقا که در گوش تو بسم الله خوانده، برای من تا آخر حمد (تا والضالین) را تلاوت نموده است!»
🔶ایشان در بیان گوشه ای از عنایات امیرمومنان –علیهالسلام- ادامه داد:جوانی میگفت؛ حضرت امیر(علیه السلام ) چند کلمه در گوشم فرمود و من نمیدانستم که چه میفرماید، ولی بعد دیدم که حافظ کل قرآن هستم!
📚کتاب در محضر حضرت آیت ا... العظمی بهجت - ص17
✅ فضیلت دیگر تولد تماشایی واستثنایی ایشان:
برخی تولدشان همانند مرگشان نفرت انگیز است. همانند حجاج بن یوسف ثقفی که وقتی متولد شد از هیچ پستانی شیر نخورد؛ ولی هنگامی که جامی ازخون را اوردند خورد و همه حدس زدند چه خون اشامی خواهد بود. روزی هم که مُرد درحالی بود که هشتاد هزار نفر انسان بیگناه، از زن و مرد در زندان وی محبوس بودند که سی هزار نفر از زنان و مردان، لخت مادر زاد در کنارهم زندانی بودند.
و همچون عبیدالله بن زیاد که روز تولدش مادرش اشک می ریخت که او پدرش چه کسی است و روز مرگش به مراتب کثیف تر از تولدش بوده است و همه خوشحال بودند جلادی به درک واصل شد.
برخی دیگر هرچند تولدشان عادی است، ولی مرگشان افتخارآفرین است همه ذهن ها و فکرها را متوجه ماندگاریشان می کنند؛ همچون شهیدان.
ولی امام علی علیه السلام تولد ومرگش هردو استثنایی، تماشایی و موجب فخر عالم هستی است چراکه درتولد امام علیه السلام ویژگی های خاص واستثنایی وجود دارد که تامل در هر یک ما را نه تنها به جایگاه ملکوتی و قدسی ان حضرت گره می زند؛ بلکه سرمست از عشق می کند که پیرو چنین امام و پیشواییم:
👈 ویژگی اول:
هرچند مریم و فاطمه بنت اسد هردو صاحب فضلیت اند ولی بین تولد مسیح بن مریم و امام علی (ع) فرزند فاطمه بنت اسد تفاوت وجود دارد؛ چراکه امام علی علیه السلام در پاسخ (صعصعه) در بیان فضلیت خود فرمودند:
وقتی مریم درد زایمان گرفت ندا اسمانی به او شد: (اخرجی عن البیت فان هذه بیت العباده لا بیت الولاده) وعیسی در بیابان خشکیده متولد شد؛ ولی اما مادرم وقتی درد زایمان گرفت کعبه گشوده شد ومن داخل کعبه متولد شدم (علل الشرایع. ص۵۶)
👈 ویژگی دوم:
راز و سرّ برخورداری فاطمه بنت اسد از چنین کرامت بی نظیر در این است درشرایطی که همه مردم جزیرة العرب، از دین حنیف ابراهیمی فاصله گرفته بودند و آلوده به شرک وبت پرستی شده بودند، فاطمه بنت اسد نه تنها فاصله نگرفت؛ بلکه در اوج عرفان و توسل باقی ماند به گونه ای که صاحب چنین کرامتی شد. ازهمین رو هنگام درد زایمان درکنار کعبه این گونه مناجات و توسل پیداکرد و رکن یمانی به رویش بازشد:
(رب انی مومنه بک بما جا من عندک من رسل وبحق المولود الذی فی بطنی لما یسرت علی و لادتی: کشف الغمه ج۱ص۹۰) وامام از رحم چنین مادر عارفه ای متولد شد.
👈 ویژگی سوم:
انگاه که مریم در بیابان خشک و سوزان قرار گرفت و نیاز به غذا پیدا کرد حق تعالی از زیر قدمش جاری کرد و به او گفته شد درخت خرما را تکان دهد و از رطب تازه اش بخورد:
(قدجعلک تحتک سریا وهزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا فکلی واشربی :مریم ایه۲۴-۲۵) ولی فاطمه بنت اسد سه روز داخل کعبه ماندند و از مائده اسمانی که نیاز به دفع ندارد استفاده کردند (علل الشرایع، ص۵۶)
👈 ویژگی چهارم:
چون تولدش در (بیت الله) بود نامش را نیز از نام خودش مشتق کرد و او را (علی ) نامید؛ چراکه مادرش می گوید: هنگامی که خواستم از کعبه بیرون بیایم هاتفی صدایم کرد و گفت:
(یا فاطمه سمیه علیا والله العلی الاعلی یقول:انی شققت اسمه من اسمی وادبته بادبی ووفقته علی غامض علمی:کشف الغمه، ج ا، ص۹۰)
👈 ویژگی پنجم:
راز و سرّ تولد حضرت أمیرالمومنین علیه السلام در کعبه شاید از این جهت باشد تا مسلمین که پنج بار به هنگام نماز توجه به کعبه می نمایند، توجه به امام علی علیه السلام نمایند که مظهر و تجلی اسماء الحسنای الهی است و توجه به ان اسوه قراردادن مسلک و رفتار در زندگی فردی و اجتماعی است.
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#حسینیه_منازل: #منبر_مجازی #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم میلاد دلبرترین پدر عالم مولا علی عل
.
الان ماه رجب هست ❤️
میشه با توبه و انابه خیلی کارها کرد
تو این همه بیکاری و خونه نشینی خوندن روزی ۵۰۰ بار سوره توحید فقط با یکساعت پیاده روی تو خونه خیلی راحت هست
هر شب یک توسل یا هر دعا و نمازی که دوست دارید
بویژه به نیت پدران و بزرگانی که به گردن ما حق دارند
چه اونهایی که زندن چه اونهایی که دست شون از دنیا کوتاه شده
اگر نمیشه حضورا تبریک بگید با انجام کار نیک خوشحال شون کنید
مخصوصا امشب رو قدر بدانید و از پدر حقیقی خود عیدی بگیریم
ما هنوز امیرالمؤمنین رو نشناختیم و نمی دانیم چقدر کار دستشون هست
و ایشان همچنان مظلوم اند
این داستان و خوب مرور کنید
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعی نقل کرده است :
🔶یکی از طلبههای حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشواری غیر قابل تحملّی بود. روزی از روی شکایت و فشار روحی کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین(ع) عرضه میدارد:
🔷 شما این لوسترهای قیمتی و قندیلهای بیبدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردهاید، در حالی که من برای اداره امور معیشتم در تنگنای شدیدی هستم؟! شب امیرالمؤمنین(ع) را در خواب میبیند که آن حضرت به او میفرماید:
♦️ اگر میخواهی در نجف مجاور من باشی اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگی است، و اگر زندگی مادّی قابل توجّهی میخواهی باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنی، چون حلقه به در زدی و صاحبخانه در را باز کرد به او بگو:
👈 به آسمان رود و کار آفتاب کند.
🔻پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف میشود و عرضه میدارد: زندگی من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله میدهید!! بار دیگر حضرت را خواب میبیند که میفرماید: سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع میتوانی استقامتورزی اقامت کن، اگر نمیتوانی باید به هندوستان به همان شهر بروی و خانه فلان راجه را سراغ بگیری و به او بگویی: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتابها و لوازم مختصری که داشته به فروش میرساند و اهل خیر هم با او مساعدت میکنند تا خود را به هندوستان میرساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را میگیرد، مردم از این که طلبهای فقیر با چنان مردی ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب میکنند.
🔶وقتی به در خانه آن راجه میرسد در میزند، چون در را باز میکنند میبیند شخصی از پلههای عمارت به زیر آمد، طلبه وقتی با او روبرو میشود میگوید:
(به آسمان رود و کار آفتاب کند)
💠فوراً راجه پیش خدمتهایش را صدا میزند و میگوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایی کنید و پس از پذیرایی از او تا رفع خستگیاش وی را به حمام ببرید و او را با لباسهای فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتی نیکو انجام میگیرد و طلبه در آن عمارت عالی تا فردا عصر پذیرایی میشود.
🔻فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جای مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصی که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتی به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش برای آنان آماده است. هنگامی که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جای برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جای ویژه خود نشست. نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ میشود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم، و همه میدانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکی از آنها را هم که از دیگری زیباتر است برای او عقد میبندم، و شما ای عالمان دین، هماکنون صیغه عقد را جاری کنید.
♦️چون صیغه جاری شد طلبه که در دریایی از شگفتی و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین(ع) شعری بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم؛ به شعرای فارسی زبان هندوستان مراجعه کردم، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود، به شعرای ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگی به دل نمیزد، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین(ع) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسی پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتی مطلوب بگوید، نصف داراییام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او درآورم.
👈شما آمدید و مصراع دوم را گفتید، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم: به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین(ع) است. راجه سجده شکر کرد و خواند:
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
. الان ماه رجب هست ❤️ میشه با توبه و انابه خیلی کارها کرد تو این همه بیکاری و خونه نشینی خوندن رو
.
🔸 به ذرّه گر نظرِ لطف، بوتراب کند 🔸
🔸 به آسمان رود و کار آفتاب کند 🔸
وقتی نظر کیمیا اثر حضرت مولا، فقیر نیازمندی را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتیجه نظر حق، در حقّ عبد، چه خواهد کرد؟
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
🌟 #شگفتانه
🔰#با_خانواده_فیلم_ببینیم
💎 این روزها به چالش شیوع #کرونا مبتلاییم، اما در عین حال از برخی فرصتها بیشتر از قبل برخوردار شدهایم؛ مثل فرصت «#کنار_خانواده_بودن».
📣 #عماریار با همکاری #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان نیز به منظور همراهی با خانوادههای عزیز ایرانی، تماشای تمام محصولات داستانی و مستند خود را #رایگان میکند. امیدواریم لحظات بهتری را همراه خانواده خود سپری کنید.
❤️ #عماریار_همراه_شما
🎁کد اشتراک Ammaryar98
⏱ از روز پدر تا 29 اسفند
http://ammaryar.ir
#سینما_مردم_کاشان
🎞 @cinema_mkashsn
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها دغدغه ی اصلی اکثریت ما شده اخبار مربوط به یک کلمه ی پنج حرفی، همان ویروس منحوس#کرونا_ ، اما هنوز هم هستند کسانی که دلشان پُر است ازحرف های دیگر و درد دیگر ،حتی در این شرایط بحرانی مقطعی هم دغدغه ی اصلیشان کرونا نیست،بلکه #خالی_نماندن_سفره_ی_شب_خانواده_شان_ همان دغدغه ی اصلی و همیشگیشان است...
امیدواریم که به لطف خدای بزرگ و مهربان، و با همدلی و همراهی هرچه زودتر این ویروس منحوس ریشه کن شود، نیّت کنیم و برای اینکه ان شاء الله سلامتی و آرامش رزق همیشگیمان باشد، در برطرف کردن دغدغه ی خانواده های مضطر در حدتوان و وُسعمان سهیم شویم.
به لطف پروردگار برای خانواده های نیازمندشناسایی شده، سبد غذایی اقلام ضروری ، هر بسته به ارزش ۱۵۰ هزار تومان، در نظر گرفته ایم.
بیایید جمله ی نا مبارک " خودمان هم در این شرایط هشتمان گرویِ نُهمان" هست را رها کنیم و با نیت های عالی در حد وُسعمان در تهیه ی هرچه بیشتر این بسته های اقلام ضروری غذایی برای خانواده های به شدّت مضطر سهیم شویم.
یاعلی
🍃☘ 🍃☘🍃☘🍃☘🍃
موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128
با مسئولیت خانم نصیری
☘☘شماره کارت:
۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵
☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه
۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱
کانال رسمی دست های مهربانی
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃
@dastemehrbani
#حسینیه_منازل:
#منبر_مجازی
#قسمت_دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
هرچه از فضایل حضرت علی علیه السلام امیرالمومنین بگوئیم و بشنویم تمامی ندارد.
فضیلت دیگری که امشب میخوام برای شما بگم اینه:
🔻نهایت از خود گذشتگی🔻
در جلد نهم بحارالانوار ص 514 از تفاسير عامه نقل مى كند كه:
🔸مردى پيش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و از گرسنگى شكايت كرد. آن جناب فرستاد به نزد زنهاى خود كه اگر خوراكى پيش شما يافت مى شود براى اين مرد بدهيد. گفتند غير آب چيزى اينجا پيدا نمى شود.
🔻 پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود من لهذا الرجل الليلة ؛ كيست امشب اين مرد را خوراك دهد. على (عليه السلام ) عرض كرد من امشب او را مهمان مى كنم .
🔷آنگاه اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خانه پيش فاطمه زهرا (عليها السلام) آمد. پرسيد خوراكى يافت مى شود كه اين مرد را پذيرائى كنيم ؟ فاطمه (عليها السلام ) عرض كرد مختصرى كه بچه ها را كفايت كند هست ولى مهمان را بر فرزندان خود مقدم مى دارم .
♦️حضرت فرمود نَوِّمِي اَلصِّبْيَةَ، وَ [أَنَا] أُطْفِئُ اَلسِّرَاجَ لِلضَّيْفِ ؛ بچه ها را بخوابان و چراغ را خاموش كن . چراغ را خاموش كرد، ظرف غذا را كه بر زمين گذاشت على (عليه السلام ) دهان خود را حركت مى داد و چنان مى نمود كه مشغول خوردن است تا ميهمان با خاطرى آسوده غذا بخورد.
▪️همين كه آن مرد به اندازه كافى غذا خورد دست كشيد. كاسه را به فضل خداوند پر از غذا يافتند. صبحگاه امير المؤ منين (عليه السلام) براى نماز به مسجد رفته بود بعد از انجام فريضه ، پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليه السلام) نگاهى كرد و قطرات اشك از ديده فرو ريخت .
🔷 فرمود يا ابالحسن ديشب خداوند از عمل شما در شگفت شد و اين آيه را فرستاد
وَ يُؤْثِرُونَ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ
ديگران را بر خويش مقدم مى دارند اگر چه خود تنگدست و گرسنه باشد. منظور على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) مى باشند.(1)
📚1- نهم بحار، ص 514./شواهد التنزيل لقواعد التفضيل , جلد 2 , صفحه 331
منبع:کتاب آگاه شویم، حسن امیدوار،جلد هفتم
الحمدلله ملت همیشه در صحنه ما مرید بسیار خوب مولا علی علیه السلام هستند
این روزها شاهد ایثارگریهای فراوانی هستیم از
جامعه پزشکی و پرستاری
طلاب و بسیجیان و سپاه عزیز
و تمام خانواده های عزیزی که در اوج گمنامی کمر همت بسته اند به امداد رسانی
من مطمئنم این بلا در اوج دردهایش زیبایی های منحصر به فردی دارد
که البته شاید خیلی بعدتر برای برخی روشن شود
همانطور که روزی حضرت امام رضوان خدا بر روح مطهرش باد فرمود: جنگ برای ما نعمت است
یه عده ای اون روز متوجه نشدند
به زودی پی به این سخن شریف خدای متعال خواهیم برد:
اِن مع العسر يسرا فان مع العسر یسرا
خداوندا به برکت مولدین این ماه بلا را از همه برطرف بفرما🙏
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهاردهم
صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی ...
با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟ نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه...
***
اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند، سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا ...
دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار.
سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت:
+سلام
-سلام خانم
+بفرمایید
-بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شد
+خوبن، تو چطوری؟
یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد:
+کاری داشتی؟
-عرضی داشتم قربان
+بفرمایید
-یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو نشنوم داغون میشم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟
+ اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم
-چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم مشکلاتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو حل نمیکنه
+من فرار نکردم
-خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای خودم با یک دست گل بزرگ گلایل میام دنبالت، میدونم گلایل خیلی دوست داری
بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل گلایل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد، فاطمه به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد، چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد.
تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت:
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت / فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر / کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم.
فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی دونست الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که دست از کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت: فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم. خدافظ
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_پانزدهم
صدای بوق قطعی تلفن که اومد فاطمه فهمید باید امشب بره پیش سهیل، باید امتحان میکرد، باید تلاش میکرد برای زندگیش، برای عشقش، برای علی و ریحانش، برای سهیلش، سهیلی که روزی دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود، درسته که عشقش رنگ باخته بود، اما هنوز محو نشده بود، همون جا روی زمین افتاد و سر بر سجده گذاشت:
-سبحان الله، سبحان الله ، سبحان الله ، سبحان ربی العلی و بحمده....
زنگ در خونه، سهیل رو از جاش بلند کرد، توی آیینه نگاهی به سر و وضعش انداخت و تیشرت سرمه ای رنگی که فاطمه براش خریده بود رو پوشیده بود، احساس میکرد خیلی بهش میاد، لبخندی زد و با خوشحالی در رو باز کرد:
-جانم؟.... اما حرفش تو دهنش خشک شد
+سالم آقای نادی، حال شما خوبه؟ فاطمه خانم نیست؟
صدای زن فضول همساده روی اعصاب سهیل بود، دلش میخواست در رو بکوبه توی دهنش:
-سالم، نه خیر نیستند.
+منتظر کسی بودید؟
-امرتونو بفرمایید
+آخه یک هفته ای هست که فاطمه خانم نیست، نگران شدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه.
-نخیر، اتفاقی نیفتاده. امر دیگه ای نیست؟
+ راستش آقای نادی می خواستم بگم،... یعنی میدونید مام توی این ساختمون زندگی میکنیم.... به هر حال دختر، پسر مجرد داریم... میدونید که پدر مادر چقدر نگران بچه هاشونن...
-خب؟
+فاطمه خانم کی برمیگردند؟
- خانم محترم زندگی خصوصی دیگران به شما چه ربطی داره؟ به شما چه که زن من کی میره و کی میاد؟...
-وا! یعنی چی؟ زندگی خصوصی شما وقتی برای ما خطرناک میشه به همه ربط پیدا میکنه. شما اگه می خواید مجردی توی این خونه زندگی کنید، ما با مشکل روبه رو میشیم، من همین الانش به صاحب خونه گفتم که ما باید توی این خونه امنیت داشته باشیم، نه این که هر لحظه تنمون بلرزه که اینجا خونه ی.... خونه ی .... خونه فساد راه بیفته...
سهیل وسط حرفش فریاد زد:
-حرف دهنتونو بفهمید، هرچی بهتون نمیگم پررو تر میشید...
+سهیل
صدای فاطمه بود، با ساک توی دستش روی راه پله ایستاده بود، علی و ریحانه هم متعجب کنارش بودند و چادر مادرشون رو توی دستشون گرفته بودند.
فاطمه ادامه داد:
+آروم باش.
بعدم رو کرد به سمانه خانم و با حالتی شاکی و عصبی گفت:
+ببین سمانه خانم، اگر یک بار دیگه زنگ در این خونه رو بزنید، به هر بهونه ای، به بهونه احوال پرسی، آش آوردن و به طور خالص فضولی کردن، انتظار نداشته باشید باهاتون عین یک همسایه متشخص برخورد بشه، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... حالام راهتو بکش برو
جمله آخرش رو با چنان دادی بیان کرد که تن سمانه خانم لرزید، تصورش رو نمیکرد که فاطمه حرفهاشو شنیده باشه و اینجوری باهاش برخورد کنه، برای همین بدون هیچ حرفی بلوزش رو مرتب کرد و از پله ها رفت پایین.
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_شانزدهم
بعد از رفتن سمانه خانم، فاطمه نگاهی به سهیل کرد، درموندگی و خشم رو توی چشماش میشد به وضوح دید، اما بدتر از اون سایه ای بود که از راه پله های طبقه بالا به آرامی رد شد، ذهنش درگیر شد:
- نکنه واقعا سمانه خانم چیزی دیده که این طور با سهیل حرف زده، نکنه اون سایه طبقه بالا واقعا توی خونه اون بوده، نکنه این دختره، همسایه طبقه بالا تا چند لحظه قبل توی خونه من بود؟
همسایه طبقه بالا دختری 41 ساله بود که تازه چند ماه بود به این ساختمون کوچ کرده بود، دختری ساکت و مرموز، با نگاهی ترسناک، خانم فدایی زاده یکی از کسانی بود که فاطمه آرزو میکرد حتی یک لحظه هم باهاش چشم تو چشم نشه، اما حالا با دیدن اون سایه و اون حرفها شک و دو دلی بدی توی دلش افتاده بود.
نگاه خسته ای به سهیلی که درموندگی از سر و روش میبارید کرد، آهی از ته دل کشید و وارد خونه شد.
علی و ریحانه هم که تا به اون لحظه ساکت بودند با دیدن پدرشون فریادی از شادی کشیدند و به آغوشش پناه بردند.
خونه حسابی تمیز بود، فاطمه نگاهی به دور و برش انداخت، انگار دنبال نشونه ای میگشت که شاید بهش ثابت کنه واقعا اون دختر توی خونش بوده، یا شایدم نه، خوشحال بود که همچین چیزی بهش ثابت نمیشد، چیزی پیدا نکرد، همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب.
سهیل که در حال بازی با علی و ریحانه بود و زیر چشمی فاطمه رو زیر نظر داشت، منظور فاطمه رو فهمید، دلش سنگین شد، به اندازه هزاران کیلو بار روی دلش نشست... لعنت به این همسایه فضول... لعنت به من، لعنت به این ه و س... لعنت به این عادت.... لعنت به این اعتیاد... لعنت به این ...
سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کنه برای همین گفت:
-خوب خانم، خوش گذشت خونه مامان؟
فاطمه که تازه متوجه نگاه سهیل شد، دست از سرکشی برداشت، چادر و روسریش رو درآورد و روی مبل نشست و گفت:
+جای شما خالی...
سهیل بلند شد و چادر و روسری رو از دست همسرش گرفت و در حالی که توی کمد آویزونشون میکرد گفت:
-جام خالی بود که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی شیطون؟
+حداقل خوشحال بودم که جای من پیش تو خالی نیست...
کنایه فاطمه صاف نشست توی دل سهیل... واقعا جای خالی فاطمه کجا و سرگرمی چند ساعته با یک سری دختر سبک هر کجا.... انجام یک عادت خیلی خیلی زشت کجا و دلتنگی برای آرامش خونه فاطمه کجا... به روی خودش نیاورد، نمی تونست به روی خودش بیاره، نمیتونست حرف دلش رو به کسی بزنه که نمی تونه این چیزها رو درک کنه، نمیتونه بفهمه فاصله عشق و ه و س زمین تا آسمونه، میدونست برای فاطمه عشق و ه و س یکیه، اما برای خودش ...
اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت:
-بابا جان، خوش گذشت؟
ریحانه پیش دستی کرد و گفت:
+ آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم
علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت:
- بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟
+نه خیر، بابا از من پرسید
-بهت میگم از من پرسید
-نه، نه، نه ....
دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت:
+ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم ...
آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد...
اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صبح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند...
اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند.
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_هفدهم
ساعت ده صبح بود، فاطمه نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، سهیل هنوز از خونه خواهرش بر نگشته بود، ماجرای دیشب و حرفهای سمانه خانم و سایه توی راه بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود، با خودش فکر کرد اصلا اون همه شور و شوق عشق به این دو دلی ها می ارزید؟ اگر از سهیل جدا میشد باید چیکار میکرد؟ به فرض هم که تمام امکانات مالیش فراهم میشد و می تونست در آرامش با بچه هاش زندگی کنه، اما چطور میخواست توی این جامعه، تنها دو تا بچه رو کنترل کنه، آینده ریحانه چی میشد؟ آیا اصال به گرمی دست پدرش نیاز نداشت؟ علی چی؟ کی میخواست تکیه گاهش بشه؟ فاطمه که نه پدری داشت و نه برادر، میدونست سهیل دوستش داره، تحمل این زندگی سخت تره یا زندگی بعد از طلاق ؟ راه سومی بود؟ میتونست از سهیل بخواد که دست از کاراش برداره؟ میشد؟ قبول
میکرد؟ اگر باز زیر قولش میزد چی؟ اون وقت دیگه بحث پیمان شکنی بود، بحث بی اهمیتی بود.
کاش اول ازدواج چشمهاشو بیشتر باز میکرد تا فقط به خاطر عشق با مردی ازدواج نمیکرد که عقایدی مخالف عقاید اون داشت، اصلا می تونست به پای این عشق بایسته؟
چند تقه کوچیک به در خورد، روشو که برگردوند سهیل رو دید که با لبخند کمرنگی به در تکیه داده، سلام کرد.
سهیل گفت:
-سالم زندگی...
+ بیا بشین برات چایی بیارم
-دستت طلا
فاطمه رفت که برای سهیل چایی بریزه، با خودش فکر کرد، شاید این یک مسابقست، مسابقه فاطمه با یک عالمه دختر رنگاوارنگ، ... ارزش اون اینه که با اونها رقیب باشه؟ سر چی؟ سر سهیل؟ سهیلی که پدر بچه هاش بود؟ ...
+آخ
-چی شد؟
+ چایی ریخت رو دستم
-برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی تو؟
+حواسم نبود
آدم موقع چایی ریختن میره تو فکر!!!!!... برو بشین خودم میریزم.
فاطمه هم رفت و روی مبل نشست.
-بفرما اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری
+دستت درد نکنه
-نوش جونت
فاطمه مستقیم به سهیل خیره شد، می خواست خوب ببینتش، ... باز هم فکرهای ناجور، باز هم ....
-چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ خوشگلم نه؟ بزن به تخته چشم نخورم.
سهیل اینو گفت و خندید، فاطمه هم لبخندی زد و سرش رو به سمت پنجره چرخوند، بعد از خوردن چایی فاطمه شروع کرد به حرف زدن:
+سهیل دیشب قبل از اومدن ما کسی اینجا بود؟
سهیل اخمی کرد و گفت:
- نه خیر ...
فاطمه گفت:
+باشه، قبول، سهیل من خودم با عقل و احساسم بهت جواب مثبت دادم، شاید ... شاید تصمیم درستی نبود، ... یعنی ... شاید من و تو برای هم ساخته نشده باشیم. اما الان دیگه موضوع من و تو نیست، ... موضوع دو تا آدم دیگه ست که تمام زندگیشون به تصمیم من و تو بستگی داره، پس خواهش میکنم بذار رک و پوست کنده باهات حرف بزنم
سهیل ساکت بود و فقط سری تکون داد، فاطمه ادامه داد:
+هر دو تامون میدونیم مشکلمون چیه، از اول هم میدونستیم، اما هیچ کدوممون عمق فاجعه رو نمیدونستیم، نه من تصور میکردم تو... تو...
آهی کشید و ادامه داد:
+نه تو تصور میکردی من این چیزها برام اینقدر مهم باشه، تو توی خانواده ای بزرگ شدی که
این چیزها عادیه و من توی خانواده دیگه ای، به خاطر احترامی که برام قائل بودی همیشه سعی کردی رعایت کنی، من میدیدم که برادرت چه راحت جلوی همسرش زن دیگه ای رو میبوسه، یا دست دادن و روبوسی کردن پدرت رو با دخترای دیگه میدیدم، اما ازون طرف هم میدیدم تو به خاطر من خیلی چیزها رو رعایت میکنی، من... من ممنونت بودم، اما... اما مسئله ای که تازگی ها متوجه شدم، چیز کمی نیست، مسئله یک گناه کبیرست، من نمی تونم... یعنی نمی خوام با مردی زندگی کنم که ...
و سکوت کرد...
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianehkanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_هجدهم
سهیل گفت:
-که گناه کبیره مرتکب میشه؟ من به نماز خوندن اعتقاد نداشتم، به روزه گرفتن اعتقاد نداشتم اما تو با من ازدواج کردی، با علم به این چیزها با من ازدواج کردی، دیدی که عشقمون هوس نبود، پنج ساله که داریم خیلی بهتر از خیلی آدمهای دیگه زندگی میکنیم، این برات کافی نیست؟
+به نظر تو کافیه؟ به نظر تو من می تونم باور کنم شوهرم بدون من عشق بازی میکنه، با دخترای دیگه، ولی همچنان عاشقمه؟!!! چرا فکر میکنی این برام مفهومی داره، چرا اینقدر عادی با این موضوع برخورد میکنی، هان؟ تو میدونی که برای من مهمه، میدونی و میدونستی، تو چرا خواستی با منی ازدواج کنی که مطمئن بودی تحمل این چیزها رو نداشتم؟
-به خاطر اینکه عاشقت بودم
فاطمه لبخند تلخی زد و گفت:
+عاشق!!! تو از عشق چی میفهمی؟!
-تصور کن هیچی فاطمه، من چهار ساعتم برای تو حرف بزنم تو نمیفهمی، ... میدونی اصلا برام مهم نیست که فکر میکنی عاشقتم یا نه، نمیدونم چجوری باید بهت ثابت میکردم و نکردم، وقتی یک بار بهت تندی نکردم، وقتی هر چیزی که خواستی برات مهیا کردم، وقتی احساسم رو فقط برای تو گذاشتم، انتظار داشتم بفهمی عاشقم...
+احساس میکنم تصمیم اشتباهی گرفتم، معنای عشق در ذهن من با ذهن تو خیلی فرق میکنه، تو عشق رو فقط و فقط در احساس میدونی و من در همه وجود، در تک تک رفتارها، در همه ابعاد زندگی...
-حالا میخوای تصمیم اشتباهت رو با یک تصمیم اشتباهتر جبران کنی؟ تو با طلاق چی به دست میاری؟ می خوای کجا بری؟ به فرض محال طلاق گرفتی و رفتی، بچه ها رو که به تو نمیدم، به فرض محال بچه هام دادم به تو، چجوری می خوای دست تنها بدون حامی توی این دنیای پر گرگ بزرگشون کنی؟ من بدترین آدم دنیام، اما حتی اگر عاشقم نیستی، حتی اگر باور داری عاشقت نیستم اجازه بده سایه سرت باشه، نمی تونم بهت قول بدم دست از کارهام بردارم، اما می تونم بهت قول بدم هیچ وقت دست از حمایتت بر ندارم ... میتونم بهت قول بدم تا آخر عمر عاشقت بمونم، البته عاشق با تعریف خودم...
-سایه سرم؟ فکر نمیکنی خیلی سایه سنگینی هستی؟ سهیل من یک مسلمونم، اگر یک روز بهت جواب مثبت دادم به خاطر عشق بود اما ایمان من جاش بالاتر از عشقه، تو نمیتونی ازم بخوای که خدای خودم رو رها کنم و به عشقم
بچسبم، خالق این عشق، همون خداست...
من نمی خوام سایه سرم مردی باشه که یکی از بدترین گناهان روی زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگیرم که زمین و آسمون لعنتش کرده باشند، من نمی تونم معشوق کسی باشم که ... تو درست میگی، برای من طلاق خیلی سخته، اما ....
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
+میدونی تو هیــــــــــــــــچ وقت چیزی از عشق و محبت برای من کم نذاشتی، اونقدر سیرابم کردی که حاضرم چشم روی احساس مالکیتم بذارم. باشه تو مال دیگران باش، اما مورد لعن نباش...
سهیل چیزی نداشت بگه، مثل همیشه فاطمه خیلی متفاوت تر از اون چیزی که اون فکر میکرد حرف زد، انتظار داشت فاطمه بهش بگه ازین که به من خیانت کردی منزجرم، از این که به جای من کس دیگه ای رو در آغوش کشیدی ازت بدم میاد، اما بازم هم رو دست خورد. فاطمه ادامه داد:
+من میدونم تو تا زمانی که خودت با تمام وجودت به این نتیجه برسی که کار درستی نیست نمی تونی این کارها رو ترک کنی، بنابراین من حاضر نیستم از خودم مایه بذارم و درخواستی ازت بکنم که نتیجشو میدونم، بنابراین من طلاق می خوام، اما به دو شرط حاضرم از طلاق صرف نظر کنم.
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_نوزدهم
فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد، سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز فرش نگاه میکرد، سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد.
- باید بهم قول شرف بدی، باید به تمام مقدساتی که قبول داری قسم بخوری، باید به جون عزیزترین کسات و به خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو شرط رو رعایت میکنی، بعدش من دیگه طلاق نمی خوام و تو هرکاری که دوست داشتی می تونی انجام بدی...
سهیل خیلی آهسته گفت:
-چه شرطی؟
+اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن، اما حلالش ، میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست، صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت دستت حرام به تن زنی نخوره
بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت:
+ دستت رو بذار روش و قول بده
سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه، یعنی به همین راحتی؟ فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟
اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره، بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی
نخوره
فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با عقلش گرفته بود نه با احساسش.
به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه...
بعد از چند لحظه ادامه داد:
+دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن.
بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن...
صدای گریه فاطمه که از ته دل بود خیلی بلند تر از اون بود که پشت صدای نرم قطره های آب پنهان بمونه و به گوش سهیل نرسه.
سهیل گرفته و عصبانی، سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون، نمی دونست کجا بره اما میدونست دلش نمی خواد ضعف فاطمه رو ببینه، دلش نمی خواست شکسته شدن فاطمه رو ببینه، حتی اگر مسببش خودش بود، ... دلش نمی خواست عاقبت کار خودش رو ببینه، دلش می خواست باور کنه اگر اون دو شرط فاطمه رو رعایت کنه همه چیز درست میشه ...
#این_داستان_ادامه_دارد ...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade