رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_نود_دو
صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز
کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با
دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت:
+ مامان
زهرا خانم سرش رو بالا آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت:
-جان مامان، عزیز دل
مامان ... بیدار شدی؟
+چی شده؟ من کجام؟
-توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همین
فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت:
+ علی... مامان علی کجاست...
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش..
فاطمه نفس راحتی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و خدا رو شکر کرد...
دو ماه بعد ...
حرفهای زهرا خانم هم فایده ای نداشت، انگار روح از بدن فاطمه رفته بود و تنها چیزی که مونده بود رباتی از جسم
بود که فقط غذا میخورد و میخوابید، گاهی هم گریه میکرد، اما به جز در حد ضرورت حرف هم نمیزد ...
سهیل کلافه بود، غم از دست دادن علی از یک طرف و ترس از دست دادن فاطمه از طرف دیگه اذیتش میکرد .... از
اینکه میدید فاطمه داره خود خوری میکنه و دم نمیزنه ... از اینکه میدید فاطمش داره جلوی چشمهاش آب میشه ...
از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ... دلش میخواست هر جور شده فاطمه رو برگردونه به زندگی، دلش
میخواست تنها با فاطمه حرف بزنه، بهش بگه به خاطر خودش بود که نخواسته بود جسد علی رو ببینه، به خاطر
خودش بود که خبر مرگ علی رو بهش نداده بود، به خاطر خودش بدون وجود اون علی رو به خاک سپرده بودند...
گرچه زهرا خانم دلش راضی نمیشد، اما وقتی میدید اینجوری زندگی دخترش داره از هم میپاشه تصمیم گرفت از
پیش فاطمه بره، شاید تنها شدن سهیل و فاطمه بهشون بفهمونه که زندگی ای هست و باید ادامه داد...
موقع رفتن به سهیل نگاهی کرد و با چشمانی اشک بار گفت:
+پسرم، من فاطمم رو خوب میشناسم، الان لجبازی
میکنه، حتی با خودش، تو صبوری کن، تنها راه درمان فاطمه صبوری سهیل جان ... نکنه یک موقع صبرت تموم بشه
...
بعد هم به گریه افتاد، سهیل که غم زیادی از چشمهاش میبارید گفت:
- نگران نباشید مادر جون، تا اینجای زندگی
فاطمه در مقابل کارهای من صبوری کرد، از اینجا به بعدش نوبت من ...
+خدا پشت و پناهت باشه پسرم ... فاطمم رو به تو سپردم
سهیل وقتی زهرا خانم رو به ترمینال رسوند با یک شاخه گل رز برگشت خونه، خونه ای که بعد از خراب شدن خونه
قبلی اجاره کرده بود و همه وسایلش رو به توصیه پزشک عوض کرده بود، در اتاق رو باز کرد و گفت:
- سلام خانوم
خانوما ... خوبی؟
فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت:
- بو کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گلای خوش بو رو بیشتر از
گلهای خوشگل دوست داری...
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade