رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_116
بعد از گفتن شب به خير همه جز من و مامان به اتاق خوابشون رفتند ، اکرم
خانم به کمک چند نفر دیگر شروع به تميز کاری سالن کردند و مامان هم
داشت کنترل می کرد ،
من هم لباس بلند شيری رنگم را کمی بالا گرفتم و به اتاقم رفتم ، کفش هایم را درآوردم ، قطعا هيچ وقت به پوشيدن کفش پاشنه بلند عادت نمی کنم ،
روبروی آینه ایستادم و شالم را باز کردم ، تقه ای به در اتاق خورد ، این
موقع شب به جز مامان کسی نمی تونست پشت در باشه :
+بيا تو مامان .
اما باز ضربه ی دیگه ای به در خورد ، یعنی چی ؟!
خودم رفتم و درو باز کردم و با یک جفت آبی روشن روبرو شدم
-می تونم بيام داخل ؟
کنار رفتم و پسر ایتاليایی وارد شد و درو پشت سرش بست ، هنوز کت و
شلوار به تن داشت و حتی کراواتشو باز نکرده بود ،
از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد ، یک دستشو در جيب شلوارش فرو
برد که باعث شد لبه ی کتش بالا بره ،
دوست داشتم ساعت ها بنشينم و نگاهش کنم ، آخه به طرز عجيبی با این
ژست جذاب به نظر می رسيد ،
اگر ازش عکس بگيرم خيلی بد به نظر می رسه ؟!
فکر کنم چون ساعت از 12 گذشته خون به مغزم نمی رسه !
دست آزادشو به پشت سرم برد و گيره ی موهامو باز کرد ، موهام دورم پخش شد ، پشت دستشو نوازشگر روی موهام کشيد :
- لطفا جلوی من موهاتو نبند
اینبار دستشو پشت کمرم گذاشت و همون فاصله ی کمی که بينمون بود از
بين رفت و نفس هاش مستقيم به صورتم می خورد ، قلبم دیوانه وار به سينه ام می کوبيد ، گرمای عجيبی در بدنم به وجود اومده بود ، وضعيت خاصی به نظر می رسيد ، دستامو روی سينه اش گذاشتم و به این فکر کردم که دست های من زیادی کوچيکه یا سينه ی کارلو زیادی بزرگه ؟!
و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم ، اما دریغ از یک هوا فاصله !
سرشو جلوتر آورد :
- چرا می خوای از من فاصله بگيری ؟
+چون این نزدیکی زیاد درست نيست .
- به نظر من این نزدیکی زیاد درست ترین اتفاق دنياست .
+ کارلو خواهش می کنم!
باز هم جلوتر اومد و اینبار پيشانی اش به پيشانی ام چسبيد ، نفس عميقی
کشيد :
- می دونی وقتی اسممو ميگی دلم چی می خواد ؟
+چی ؟
- دلم می خواد بب*و*سمت ...
و در صدم ثانيه تا به خودم بيام گرمای ب*و*س*ه اشو روی لب هام حس
کردم ... طولانی و آرام ... پلک هام بسته شد ... اولين ب*و*س*ه را در
عمرم تجربه می کردم ... هيچ وقت به هيچکس اجازه ب*و*س*ه ندادم
...
حس شيرینی بود ... بسيار شيرین مثل قطاب های اکرم خانم که به محض
دیدنش وسوسه ی عجيبی بر دلت می افتد ...
به سختی و بر خلاف ميلم سرمو عقب کشيدم ، چشم هامو باز کردم ولی
چشم های کارلو هنوز بسته بود
با همان چشمان بسته سرشو جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :
- خيلی شيرین بود ... خيلی !
سرشو عقب کشيد و چشم هاشو باز کرد :
- ببخشيد که اجازه نگرفتم ، می دونستم پاسخت منفيه و من نمی تونستم
از این ب*و*س*ه بگذرم .
چقدر ازش ممنون بودم که اجازه نگرفت و کار خودشو کرد ... اگر هستی
اینجا بود چشم غره می رفت و یک بی حيا نثارم می کرد ...
دستشو از پشت کمرم برداشت و به سمت در رفت :
- شب به خير
و بيرون رفت ...
جای دستش روی کمرم باقی مونده بود و من هنوز حسش می کردم ،
دستی روی لبم کشيدم و لبخند زدم
شکم به یقين تبدیل شد ... خون به مغزم نمی رسه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝