eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.9هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
708 ویدیو
46 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 بعد از گفتن شب به خير همه جز من و مامان به اتاق خوابشون رفتند ، اکرم خانم به کمک چند نفر دیگر شروع به تميز کاری سالن کردند و مامان هم داشت کنترل می کرد ، من هم لباس بلند شيری رنگم را کمی بالا گرفتم و به اتاقم رفتم ، کفش هایم را درآوردم ، قطعا هيچ وقت به پوشيدن کفش پاشنه بلند عادت نمی کنم ، روبروی آینه ایستادم و شالم را باز کردم ، تقه ای به در اتاق خورد ، این موقع شب به جز مامان کسی نمی تونست پشت در باشه : +بيا تو مامان . اما باز ضربه ی دیگه ای به در خورد ، یعنی چی ؟! خودم رفتم و درو باز کردم و با یک جفت آبی روشن روبرو شدم -می تونم بيام داخل ؟ کنار رفتم و پسر ایتاليایی وارد شد و درو پشت سرش بست ، هنوز کت و شلوار به تن داشت و حتی کراواتشو باز نکرده بود ، از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد ، یک دستشو در جيب شلوارش فرو برد که باعث شد لبه ی کتش بالا بره ، دوست داشتم ساعت ها بنشينم و نگاهش کنم ، آخه به طرز عجيبی با این ژست جذاب به نظر می رسيد ، اگر ازش عکس بگيرم خيلی بد به نظر می رسه ؟! فکر کنم چون ساعت از 12 گذشته خون به مغزم نمی رسه ! دست آزادشو به پشت سرم برد و گيره ی موهامو باز کرد ، موهام دورم پخش شد ، پشت دستشو نوازشگر روی موهام کشيد : - لطفا جلوی من موهاتو نبند اینبار دستشو پشت کمرم گذاشت و همون فاصله ی کمی که بينمون بود از بين رفت و نفس هاش مستقيم به صورتم می خورد ، قلبم دیوانه وار به سينه ام می کوبيد ، گرمای عجيبی در بدنم به وجود اومده بود ، وضعيت خاصی به نظر می رسيد ، دستامو روی سينه اش گذاشتم و به این فکر کردم که دست های من زیادی کوچيکه یا سينه ی کارلو زیادی بزرگه ؟! و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم ، اما دریغ از یک هوا فاصله ! سرشو جلوتر آورد : - چرا می خوای از من فاصله بگيری ؟ +چون این نزدیکی زیاد درست نيست . - به نظر من این نزدیکی زیاد درست ترین اتفاق دنياست . + کارلو خواهش می کنم! باز هم جلوتر اومد و اینبار پيشانی اش به پيشانی ام چسبيد ، نفس عميقی کشيد : - می دونی وقتی اسممو ميگی دلم چی می خواد ؟ +چی ؟ - دلم می خواد بب*و*سمت ... و در صدم ثانيه تا به خودم بيام گرمای ب*و*س*ه اشو روی لب هام حس کردم ... طولانی و آرام ... پلک هام بسته شد ... اولين ب*و*س*ه را در عمرم تجربه می کردم ... هيچ وقت به هيچکس اجازه ب*و*س*ه ندادم ... حس شيرینی بود ... بسيار شيرین مثل قطاب های اکرم خانم که به محض دیدنش وسوسه ی عجيبی بر دلت می افتد ... به سختی و بر خلاف ميلم سرمو عقب کشيدم ، چشم هامو باز کردم ولی چشم های کارلو هنوز بسته بود با همان چشمان بسته سرشو جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد : - خيلی شيرین بود ... خيلی ! سرشو عقب کشيد و چشم هاشو باز کرد : - ببخشيد که اجازه نگرفتم ، می دونستم پاسخت منفيه و من نمی تونستم از این ب*و*س*ه بگذرم . چقدر ازش ممنون بودم که اجازه نگرفت و کار خودشو کرد ... اگر هستی اینجا بود چشم غره می رفت و یک بی حيا نثارم می کرد ... دستشو از پشت کمرم برداشت و به سمت در رفت : - شب به خير و بيرون رفت ... جای دستش روی کمرم باقی مونده بود و من هنوز حسش می کردم ، دستی روی لبم کشيدم و لبخند زدم شکم به یقين تبدیل شد ... خون به مغزم نمی رسه ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝