eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.9هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
708 ویدیو
46 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 لباسمو به تی شرت و شلوار راحتی و گشادی که مخصوص خوابم بود عوض کردم و روی تخت دراز کشيدم ، یعنی الان روح یاسين خوشحال هست ؟ من که مطمئنم امشب در کنار من حضور داشت ، مگه ميشه داداش بزرگه آبجی کوچيکشو تنها بگذاره ! داداشی من عاشق شدم ... نفهميدم کِی و چطور فقط وقتی به خودم اومدم که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت و بدنم گرم شد ، یاسين جانم تو هم عشقو تجربه کردی ... پس می فهمی من چی می گم ... برادرم برام دعا کن ... می دونم روح بسيار پاکی داری پس برام دعا کن که تو از من به خدا نزدیکتری ... دعا کن برای خوب بودن حالمون در کنار هم ... پلک هامو بستم و سعی کردم بخوابم ... اما یک جفت آبی روشن مدام در فکرم بود و نميگذاشت بخوابم پهلو به پهلو شدن هم بی فایده به نظر می رسيد چون فکر کارلو خوابو از چشمام گرفته بود ، با صدای تقه ای که به در خورد از جام بلند شدم ، اینبار مطمئنم بودم مامانه ، درو باز کردم ... باز هم کارلو بود با این تفاوت که تی شرت و شلوار راحتی پوشيده بود ، با چشمانی که از هميشه مظلومتر به نظر می رسيد گفت : - خوابم نمی بره ، البته فکر تو اجازه نمی ده . + من هم همينطور . تک ابرویی بالا انداخت : - یعنی تو هم از فکر من خوابت نمی بره ؟ داخل چشماش نگاه کردم و پاسخی ندادم ، نمی دونم در چشمام چی دید که دستمو کشيد و من در آغوشش افتادم دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد ، اینقدر شوکه بودم که هنوز دست هام کنارم افتاده بود کم کم به خودم اومدم و دست هامو بالا آوردم ، آغوش زیادی دلچسبی داره ! منو از خودش کمی فاصله داد : - حالا چه کار کنيم ؟ کمی فکر کردم تا اینکه فکری به ذهنم رسيد و گفتم : + همراه من بيا . و راه افتادم و از در خونه خارج شدم ، به سمت پشت حياط راه افتادم ، به قست مورد علاقم رسيدم یعنی تاب بزرگ سفيد رنگ عزیزم ، روی تاب نشستم و کارلو هم کنارم جای گرفت : - اینجا خيلی قشنگه . +پاتوق من و یاسين بود -تو یاسينو خيلی دوست داشتی ؟ مخيلی ، بيشتر از اون چيزی که فکرشو بکنی ... یکدفعه با یک لهجه افتضاحی به فارسی گفت : - خدا بيامرزتش . به سختی جلوی خندمو گرفتم : + اینو از کجا یاد گرفتی ؟ - از دوستت ، هستی . وای خدای من ، هستی مگه اینکه گيرت نيارم ! در سکوت شب به آسمون خيره بودیم ، هوای این موقع شب اولين ماه از پایيز کمی سرد بود ، دست هامو دور بازوهام حلقه کردم ، کارلو پرسيد : - سردته +کمی ولی مهم نيست ... تا به خودم بيام دستش دورم حلقه شده بود ، گرمای مطبوعی در بند بند وجودم پيچيد ، ناخودآگاه سرم روی شونه اش افتاد ، با صدای آرامی گفت : - نيازی هست ؟ +به چی ؟ - به گفتن دوستت دارم . +خيلی زیاد . - دوستت دارم . + منم . و پلک هام سنگين شد و دیگه چيزی نفهميدم ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝