eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
596 ویدیو
40 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 نگاه پر از فکرش توی چشمام بود ، معلوم بود داره حرفامو حلاجی ميکنه ، یکدفعه با تمسخر گفت : - خداوند شما کجاست ؟ اون شخص عالی رتبه رو ما ميبينم ولی خداوندی که تو داری ازش یاد ميکنی اصلا قابل دیدن نيست ؟ شما با چه کسی واقعا ملاقات می کنيد ؟ با یک شخص خيالی ؟ این بيشتر شبيه به خيال بافی و رویا پردازیه . بعد هم بدون اینکه بزاره من جوابی بهش بدم از آشپزخونه بيرون رفت ، مات و مبهوت سر جای خودم مونده بودم ... *** -همگی شغلتون مربوط به رشتتون هست همه دانشجوها تایيد کردند جز من چون من اصلا شغلی نداشتم ، استاد حواسش به تک تک ما بود فوری متوجه شد من تایيد نکردم رو به من پرسيد : - تو شغلت مرتبط با رشتت نيست ؟ +نه ، من اصلا شغلی ندارم . - امکان نداره ، این با قوانين کشور مغایرت داره . + من شهروند این کشور نيستم و برای ادامه تحصيل به اینجا اومدم . - اهل چه کشوری هستی ؟ + ایران . لبخند تمسخر آميز استاد اخمامو توی هم برد : - ایران! کشوری که کار کردن در اونجا اصلا اجباری نيست و آمار بيکاری زیاد داره واقعا نميدونستم چه جوابی باید بدم ، سکوت کردم ، خود استاد ادامه داد : - پایان کلاس بيا دفترم . تا آخر کلاس خودخوری کردم ، با حرف استاد بدجور بهم برخورده بود . بعد از کلاس به دفترش رفتم ، چند ثانيه ای نگاهم کرد و گفت : - شاغل شو و یک برگه تایيده از رئيست بگير و برام بيار ، این کار باعث ميشه حداقل با رشته خودت بهتر آشنا بشی ، این موضوع روی نمره پایان ترمت تاثيری نداره ولی مطمئن باش از انجام این کار پشيمون نميشی . به استاد قول دادم که اینکارو انجام بدم چون واقعا خودمم قبول داشتم که به عنوان یک دانشجوی فوق ليسانس مهندسی معماری هنوز به کارم وارد نيستم. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 نگاه پر از فکرش توی چشمام بود، معلوم بود داره حرفامو حلاجی ميکنه، یکدفعه با تمسخر گفت: - خداوند شما کجاست؟ اون شخص عالی رتبه رو ما ميبينم ولی خداوندی که تو داری ازش یاد ميکنی اصلا قابل دیدن نيست؟ شما با چه کسی واقعا ملاقات می کنيد؟ با یک شخص خيالی؟ این بيشتر شبيه به خيال بافی و رویا پردازیه. بعد هم بدون اینکه بزاره من جوابی بهش بدم از آشپزخونه بيرون رفت (، مات و مبهوت سر جای خودم مونده بودم ... *** -همگی شغلتون مربوط به رشتتون هست، همه دانشجوها تایيد کردند جز من چون من اصلا شغلی نداشتم، استاد حواسش به تک تک ما بود فوری متوجه شد من تایيد نکردم رو به من پرسيد: - تو شغلت مرتبط با رشتت نيست؟ + نه، من اصلا شغلی ندارم - امکان نداره ، این با قوانين کشور مغایرت داره + من شهروند این کشور نيستم و برای ادامه تحصيل به اینجا اومدم - اهل چه کشوری هستی؟ + ایران لبخند تمسخر آميز استاد اخمامو توی هم برد: - ایران! کشوری که کار کردن در اونجا اصلا اجباری نيست و آمار بيکاری زیاد داره واقعا نميدونستم چه جوابی باید بدم، سکوت کردم ، خود استاد ادامه داد : - پایان کلاس بيا دفترم تا آخر کلاس خودخوری کردم ، با حرف استاد بدجور بهم برخورده بود. بعد از کلاس به دفترش رفتم، چند ثانيه ای نگاهم کرد و گفت: - شاغل شو و یک برگه تایيده از رئيست بگير و برام بيار ، این کار باعث ميشه حداقل با رشته خودت بهتر آشنا بشی ، این موضوع روی نمره پایان ترمت تاثيری نداره ولی مطمئن باش از انجام این کار پشيمون نميشی. به استاد قول دادم که اینکارو انجام بدم چون واقعا خودمم قبول داشتم که به عنوان یک دانشجوی فوق ليسانس مهندسی معماری هنوز به کارم وارد نيستم. خواستم خودمم بنشينم که کارلو باز هم بدون بلوز وارد شد ، در حالی که نگاهم روی زمين بود کيک جلوش گذاشتم و خودمم کيک به دست نشستم کيک که خورده شد آنجلا روی پاهام نشست و صورتمو ب*و*سيد : - یامين خيلی خوشمزه بود ، مرسی من هم ب*و*سه ای از لپ های سرخ دخترک شيرین گرفتم : + نوش جان عزیزم آنجلا که پایين پرید فرانکو جاشو گرفت و به تقليد از خواهرش منو ب*و*سيد و من هم مثل قبل پاسخشو دادم تا فکر نکنه بينشون فرق می گذارم ، بچه ها که از آشپزخانه خارج شدند از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم. به بشقاب کارلو رسيدم و خواستم بلندش کنم که دیدم کارلو بشقاب رو گرفته، نگاهم روی ميز ثابت مونده بود و صبر کردم تا بشقاب رها بشود ، پسر ایتاليایی خودشو کشيد جلو : - من از وقتی بيدار شدم نامرئی ام؟ + نه! - آخه دیدم بچه ها جز تو کسيو نمی بينند و نگاه تو هم اصلا منو نمی بينه فکر کردم شاید اصلا وجود ندارم! حسود اولين واژه ای بود که درباره این پسر چشم آبی به ذهنم رسيد، بدون اینکه پاسخی بدم باز تلاش کردم که بشقابو بردارم اما باز از اون طرف کشيده شد: - کيک خوبی بود. این یعنی تشکر؟! صفت مغرور برای چندمين بار در وصف این پسر در فکرم تکرار شد: + ممنون قصد نداشت بشقاب را رها کند، دستمو عقب کشيدم و ظروف کثيف رو داخل سينک گذاشتم و شروع به شستن کردم. حضور بسيار نزدیک کارلو در پشت سرم حس کردم، سرمو به عقب برگردوندم در یک لحظه دست ها و پاهام یخ بست و تنم گرم شد، حال عجيبی بود که در اثر تلقی نگاه هایمان با هم در من به وجود اومد، شاید فاصله ام با پسر ایتاليایی به یک وجب می رسيد و من برخلاف ميلم پلک هامو بستم: + کاری با من داشتی؟ صدای برخورد ظرف باعث شد چشم هامو باز کنم، کارلو دست چپشو از کنارم عقب کشيد و من متوجه شدم قصد داشته بشقابشو داخل سينک بگذاره، عقبگرد کرد و با چند قدم بلند از آشپزخانه خارج شد. دستمو به لبه کابينت گرفتم، چند نفس عميق پی در پی کشيدم، این چه حاليه من دچارش شدم؟! من نباید به کارلو اجازه بدم اینقدر به من نزدیک بشه ! پس چرا اون لحظه توانایی هيچ عکس العملی نداشتم؟! صلواتی فرستادم و بر شيطان لعنت گفتم . خورشيد در حال غروب بود که ماشين روبروی شهربازی توقف کرد ، بچه‌ها از ذوق دست زدند و جيغ کشيدند ، برعکس اکثر دخترها هيچگونه علاقه ای به شهربازی نداشتم ، شاید چون در سن 6 سالگی جلوی چشم هام اون کابين که یک زوج جوان داخلش نشسته بودند از ترن جدا شد و مامان جلوی چشم های من رو گرفت تا صحنه ی دلخراش روی زمين رو نبينم ولی هنوز بوی خون در مشامم حس می کنم و صدای جيغ و گریه های دختر و فریادهای یا حسين مرد از ذهنم خارج نمی شود. چند سال بعد که بزرگتر شدم از مامان پيگيری کردم که چه اتفاقی برای اون زوج افتاد و در کمال ناباوری فهميدم نمرده اند ولی تازه عروس از ناحيه کمر قطع نخاع شده و تازه داماد توانایی حرکت دست و پا رو از دست داده، به راستی که گاهی مرگ بزرگترین نعمته که خدا از آدم دریغ می کنه ✍🏻 ...