رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_30
باید از کارلو برای پيدا کردن کار کمک ميخواستم
باران شدیدی می بارید و سوز هوای سرد ماه دسامبر بدجور در استخون ها
رخنه می کرد ، رفت و آمد زیاد بود ، چتری که صبح با خودم برداشته بودم
حالا بالای سرم باز بود ،
خداروشکر قسمت زیادی از مسير رو با مترو سپری کردم و باقی مسيرو
سوار تاکسی شدم ، به علت بارش باران ترافيک شده بود ، هوای تاریک
بدجور دلواپسم می کرد ...
از تاکسی پياده شدم ، باید یه مسيری تا خونه رو پياده طی ميکردم ، رعد و
برق هوا بدجور دلمو آشوب کرده بود ،
هوای اون شبِ لعنتی هم دقيقا اینطور بود ، قدم هامو تند کردم ، قدم های
تندم توی چاله های آب باعث ميشد گِل به شلوارم پاشيده بشه ولی برام
اهميتی نداشت ،
خيلی وحشت زده بودم و استرس داشتم ، مدام صحنه های اونشب جلوی
چشمام رژه ميرفت
توی افکار خودم غرق بودم که اسممو شنيدم یه نفر صدا ميزنه ،
برگشتم یه ماشين کنارم ایستاده و سایه تاریک یه مرد مشخص بود ،
از وحشت زیادی که داشتم جيغ بلندی زدم که یکدفعه اون مرد از ماشين
پياده شد ،
از دیدن چهره کارلو زیر نور آرامش پيدا کردم ، یه چهره آشنا در یک کشور
غریب خيلی اتفاق خوبی به حساب مياد ،موهاش که از قطرات باران خيس می شد روی پيشانيش می ریخت ،
موهای مشکی با چشمان آبی رنگ که هر دو براق بودند هارمونی قشنگی
به وجود آورده بود ،
با صداش به خودم اومدم :
- یامين ، یامين ، نميخوای سوار بشی ؟
سریع سوار شدم و کارلو هم پشت سرم سرجاش نشست ،
از حالتش معلوم بود ميخواد یه حرفی بزنه ، بالاخره زبون باز کرد:
-اصلا قصد دخالت در برنامه های زندگيت رو ندارم اما به عنوان یک
شهروند ایتاليایی ميخوام بهت توصيه کنم وقتی هوا تاریک ميشه سعی کن
تنها بيرون نباشی .
+ درسته ولی به خاطر باران ترافيک زیاد بود به همين دليل دیر رسيدم .
به خونه که رسيدیم من زودتر از کارلو وارد خونه شدم ، لباسامو عوض کردم
و مثل هميشه به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم ، خوشحال بودم که قرار
نيست با این حجم زیاد خستگی پخت و پز کنم چون غذامو از دیشب آماده
کرده بودم ،
کوفته رو از یخچال بيرون آوردم ، اکرم خانم از بچگی ما رو به غذاهای
سنتی و خونگی عادت داده و اگر بگم تعداد انگشت شمار در عمرم فست
فود خوردم اغراق نکردم.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝