رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_62
به راستی که گاهی مرگ بزرگترین نعمته که خدا از آدم دریغ می کنه .
کارلو برای بچه ها بليط یک وسيله شبيه به ترن ولی در سایز کوچک و
مخصوص کودکان رو تهيه کرد ، حجم زیاد هيجان بچه ها منو به خنده می انداخت ، کوچولوهای دوست داشتنی چقدر این وسيله براشون بزرگ و هيجان انگيز به نظر می رسه !
چند وسيله دیگر که باز هم خصوص کودکان بود بچه ها رفتند و بسيار لذت
بردند ، اینقدر خوشحال و ذوق زده شده بودند که به این بی خبریشون از
دنيای واقعی حسودیم شد ،
بالاخره از شهربازی خارج شدیم و من قبل از اینکه باز کارلو به تنهایی برای
4 نفرمون تصميم بگيره و ما رو به رستوران ببره بهش گفتم به خونه بریم
من خيلی زود شام آماده می کنم
تا وارد شدیم به سرعت نور لباس عوض کردم و دست هامو شستم و دست
به کار شدم ، گوشت رو از فریزر خارج کردم و مشغول پوست کندن سيب
زمينی شدم ،نيم ساعت بعد همه رو برای شام صدا زدم ، کتلت ها رو دایره وار چيدم و
وسطش سيب زمينی سرخ شده ریختم ، گوجه خرد شده و سالاد کاهو هم
سر ميز گذاشتم ، دوغی که از روز قبل با ماست درست کرده بودم از یخچال
بيرون آوردم ،
قطعا هر کسی با دیدن ميزی که من چيده بودم اشتهایش چندین برابر می
شد ، هر سه با ولع می خوردند و من تنها یک کتلت خوردم ،
غذا که تمام شد آنجلا پرسيد :
- اسم این غذا چيه ؟
+کتلت ، برای کشور ایرانه
غذای بيرون برای معده ضعيف این بچه ها برای دو وعده پشت سر هم
واقعا ضرر داره و خيلی خوشحال شدم که هر سه خوششون اومد .
***
صدای عقربه ی ساعت تنها صدایی بود که سکوت تنهایی من رو می
شکست ، لبه ی پنجره نشسته بودم ، ماه رنگ نقرگونش رو به رخ سياهی
شب می کشيد و تمامی ستاره ها دور ماه به تماشای این فخر فروشی
نشسته بودند ،
چند ستاره ای با چشمک زدن سعی در ربودن دل ماه داشتند اما ماه اهل
خيانت به آسمان دلبندش نبود ،
نگاهی به ساعت انداختم 5 دقيقه تا نو شدن سال باقی مونده بود ، سال نو
می شود اما دل من کهنه و عزادار باقی می ماند ،
هميشه دور سفره هفت سين همه دعا می کردیم تا سال تحویل شود ،
دست هامو به سوی آسمان دراز کردم
سلامتی پدر و مادرم ، آرامش روح برادرم ، خوشبختی دختری که عروس
نشده بيوه شد و در آخر یک دل خوش و رها شدن از عذاب وجدان برای
خودم از خدا خواستم ،
عقربه ثانيه شمار ثانيه های آخر سالو طی کرد ، تيک تاک تيک تاک و
شروع سال جدید ؛
و سالی دیگر از عمرم به پایان رسيد و بهاری دیگر آغاز گشت ،
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
صفحه گوشيم روشن شد ، تماس از خانه بود ، یعنی باور کنم که سر سفره
هفت سين یاد من هستند ؟!
اصلا دلم نميخواست تنهایی دلچسبمو برهم بزنم و پاسخ تماس رو بدم اما
وسوسه شنيدن صدای مامانم در دقایق اوليه سال جدید باعث شد دایره سبز
رو بزرگ کنم :
+جانم مامان جان
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝