رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_67
خم شدم و ساقه ی سبزی که دور مچ پای راستم پيچيده بود رو باز کردم ،
خواستم گامی بردارم که مچ پام تير کشيد و چهره ام از درد جمع شد ، کارلو
پرسيد :
- نمی تونی راه بيای ؟
+ گمان نمی کنم !
- بگذار من کمکت کنم .
چشمامو بستم و سرمو جهت مخالف چرخوندم ، کارلو متوجه مخالفتم شد و
با گام های بلند از من دور و به سمت خانه رفت ، غرورم اجازه نداد صداش بزنم و جلوی رفتنشو بگيرم ، هر لحظه درد پام بيشتر می شد و چند دقيقه ای بود که تنها مونده بودم ، چند باری سعی کردم خودم به تنهایی راه برم اما واقعا بدون اغراق درد پام اینقدر شدید شده بود که قادر به راه رفتن نبودم ، مچ پام وَرَم کرده و پوست سفيد رنگش قرمز شده بود ، از دور مادربزرگو به همراه نوه اش در حال نزدیک شدن دیدم ،
مادربزرگ نگران بود
- عسلم من ميخوام کمکت کنم .
+ اما برای شما سخته !
- از این حرف ها خوشم نمياد .
و اجازه اعتراض به من نداد ، زیر بازومو گرفت و سعی کرد تکيه امو به
خودش بده ، اما بدن ضعيف پيرزن مهربان توانایی کمک به من رو نداشت
و نمی تونست من رو جابجا کنه ،
دستشو از دور بازوم باز کردم :
+ مادربزرگ خواهش ميکنم !
- پس وسط این مزرعه تو ميخوای چه کنی ؟! من که توانایی کمک به تو
رو ندارم ، به کارلو هم که اجازه کمک نمی دی ، دختر یک مقدار کوتاه بيا !
+ آخه ...
- عزیزم در موقعيت های خاص آدم نياز به کمک یک نفر دیگر داره ، مثل
آتش نشان یا یک پزشک یا هر کسی که این کمک ازش برمياد ، هر دینی با هر قانونی حتما یک شرایط ویژه ای رو هم پيش بينی کرده و استثنایی هم قائل شده .
اسلام کاملترین دین جهان این استثنا رو قائل شده ، در مورد لمس نامحرم استثا هم داره به این ترتيب که در شرایط اضطرار کمک به نامحرم و دست
زدن به او برای نجاتش از نظر شرعی مانعی ندارد ،
نفس عميقی کشيدم :
+ من مشکلی برای گرفتن کمک از آقای دلوکا ندارم .
کارلو به سمتم اومد :
- ميخوام بغلت کنم .
مردمک های چشمم گرد شد ، دست راستشو دور شونم حلقه کرد و دست
چپشو زیر زانوهام انداخت و خيلی راحت در یک چشم برهم زدنی روی هوا
بودم
شَرم قوی ترین حسی بود که در اون لحظه داشتم ، شَرم از خدای خودم ،
درسته از نظر شرعی اشکالی نداشت اما نمی تونستم با خودم کنار بيام ،
کارلو خيلی خونسرد به نظر می رسيد و درون من از گرمای دست هاش پر
از تلاطم بود ، لمس نامحرم برای من اولين بار نبود و این تلاطم وجودم
منو به تعجب واميداشت !
با صدای کارلو نگاهم سمت صورتش کشيده شد :
- باید دور گردنم حلقه اش کنی .
+ چی ؟
- دستاتو ميگم .
+ اینطوری راحتترم .
- بسيار خب ، حواسم نبود که اسلام تو با این چيزها مشکل داره .
+ دین اسلام به تنهایی برای من نيست و برای همه مردمه ، منتهی هر کس اختيار اینو داره که انتخابش کنه یا نه
جوابی نداد ، مزرعه رو پشت سر گذاشتيم و وارد خانه شدیم ، به سمت مبل رفت و منو آروم روی مبل نشوند ،
دست چپشو از زیر زانوهام بيرون آورد و دست راستش که دور شونه ام بود
خيلی آروم و به حالت نوازش حرکت داد و با مکث برداشت ، نفس عميقی برای کنترل عصبانيتم کشيدم ، عصبانی بودم هم از کارلو بابت این حرکتش و هم از خودم بابت لذت ناشی از این حرکت که سرتاسر وجودمو فرا گرفت ،
سعی کردم آروم باشم :
+ ممنون برای کمک و همچنين از اینکه سنگينی منو تحمل کردی .
- از اونچه که فکر ميکردم سبکتری .
و به سمت یکی از اتاق ها رفت.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝