رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_53
کيک با قهوه که صرف شد دوباره کارلو با بچه ها سرگرم بازی شد ،
وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نيست آروم وارد اتاقم شدم و
گوشيمو برداشتم ، مردد بودم اما بالاخره انگشتم اسم مامان رو لمس کرد ،
صدای سلام گفتنش توی گوشم پيچيد ، پاسخش رو دادم ،
حالم رو پرسيد :
+حالم خوب است ... فقط گذشته ام درد می کند .
آهی کشيد :
- فکر ميکردم یادت نيست
حرفش درد داشت :
+ مامان ...
- جانم مامانم ؟ یامينم اونجا خانوادتو فراموش کن ، تو کشور غریب فکر ما
داغونت می کنه .
ميدونستم منظورش از خانواده و ما فقط یاسينه !
ناليدم :
+ کاش ميتونستم ...
- حداقل سعی کن .
صدام لرزید :
+ به نظرتون کسی که لباسش از خون برادرش رنگين شده می تونه
فراموش کنه ؟!
فهميدم داره گریه ميکنه
- دلم خونه ، یامين چی شد که به اینجا رسيدیم ؟!
خانواده چهار نفریمون خيلی خوشبخت بود ، همه ی فاميل حسرت ما رو
داشتن ، حالا چی ! پسرم زیر خاکه و دخترم اونطرف دنيا در یک کشور
غریب که نمی دونم حال و روزش چطوریه ، چطوری شب هاش روز ميشه !
هر دو هزاران فرسنگ دور از هم پشت تلفن گریه می کردیم ...
***
روز آخر از تعطيلات کریسمس هم در حال سپری شدن بود و من شک
نداشتم که دلم برای بچه ها تنگ می شه .
از اتاقم که خارج شدم بچه ها از اتاق کارلو با سرعت به بيرون دویدند ، با
دیدن من سریع به سمتم اومدند و به من چسبيدند ،
کارلو با چهره ای عصبانی در حالی که لب تاپش دستش بود از اتاق خارج
شد ، حدس زدم که احتمالا برنامه های کاری داخل سيستم توسط بچه ها
دستکاری شده
کارلو کم کم جلو ميومد و فرانکو و آنجلا هم بيشتر به سمت پشت من متمایل می شدند ، تا جایی که کارلو روبروی من و بچه ها دقيقا پشت سر من قرار گرفتند ،
کارلو آرام گفت :
- لطفا برو کنار .
دو دستمو به سمت پشت بردم و سعی کردم ازشون حمایت کنم :
+ کودکی با همين اشتباهات معنا پيدا می کنه ، مطمبن باش اونا از کارشون
پشيمون هستند و معذرت خواهی می کنند .
لب تاپو بالا آورد و بازش کرد ، اوه خدای من !
این دو وروجک چيکار کرده بودند ؟!
تمام دکمه های لب تاپ بخت برگشته از جاش دراومده بود ، واقعا خندم
گرفت ، تمام تلاشمو برای مهار خنده ام به کار بستم اما واقعا نتونستم
کنترلش کنم
قهقهه ام برای اولين بار بعد از مدت ها تمام فضای خانه رو پُر کرد ، اینقدر
خندیدم که تمام عضلات صورتم درد گرفت ،به سخت خندمو قطع و چشمامو باز کردم , با نگاه عجيب کارلو نگاهم گره خورد ، این برق نگاه کارلو از اتفاقات عجيبيه که اخيرا به وقوع پيوسته و من معنای این برق رو واقعا متوجه نمی شم !
نگاه ازش گرفتم و متوجه شدم مادربزرگ هم با صدای خنده من به جمع ما پيوسته .
سرفه ای مصلحتی کردم و بچه ها رو از پشتم به سمت جلو آوردم و طوری
که کارلو بشنوه گفتم :
+ من واسطه ی مناسبی برای برقرار کردن صلح بين شماها نيستم ، اگر
من واسطه گری کنم مطئن باشيد اگر یک درصد فکر بخشش در سرش
باشه اون یک درصد به صفر می رسه ، مادربزرگ واسطه ی مناسبتری هست
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_54
اینبار صدای خنده ی کارلو بلند شد و مادربزرگ از همه ما برای این خنده
بيشتر متعجب بود !
***
بار دیگر آنجلا و فرانکو رو درآغوشم فشردم و هر دو رو ب*و*سيدم ،
بالاخره موقع جدا شدن من از این دو شکلات خوشمزه فرا رسيده بود ،
کارلو بچه ها رو صدا کرد ، به سمت بيرون هدایتشون کردم و تا زمانی که
سوار ماشين شدند دستمو براشون تکون دادم ، وابستگی به این بچه ها اشتباه بزرگيه که من مرتکب شده بودم !
وارد خانه شدم ، دلگيرتر از هميشه به نظر می رسيد ، جای خاليه بچه ها و
بيشتر از اون جای خالی مادربزرگ زیادی به چشم ميومد ،
مادربزرگ التيام بخش روح زخم خورده من و بچه ها شادی از دست رفته
برای من بودند
با مادربزرگ آرامشی که مدت ها ازش دور بودم دوباره تجربه کردم و با بچه
ها خنده ی از ته دلی که با لب هام قهر کرده بود دوباره آشتی کرد .
لباس هامو با لباسی مناسب عوض کردم ، شام هم مثل قبل از اومدن
مادربزرگ دوباره حاضری خوردم ،
این روزها ایتاليا برایم غم انگيزتر از هميشه است و خانه ای که در طول
تعطيلات بهترین روزهای عمرم درونش رقم خورد این روزها کسل آورترین
روزهایم در آن سپری می شود .
امتحانات پایان ترم فرا رسيد و فردا اولين امتحانم بود ، روی مبل چهار زانو
نشسته و سخت مشغول حل کردن مساله فيزیک بودم ،
ای بابا مدادم کجاست ؟! ، کتاب هایی که اطرافم روی مبل پخش کرده
بودم زیر و رو کردم اما خبری نبود ،
صدای چرخش کليد خبر از اومدن کارلو می داد ، اگر من در ایام امتحانات
اینجا درس بخونم برای کارلو مزاحمتی ایجاد می شه ؟!
آخه تو اتاق اصلا نميتونم برای خوندن درس تمرکز کنم !
کارلو در حالی که پالتوشو در می آورد به سمت اتاقش رفت و اصلا منو ندید
در حال جستجوی مداد گمشده بودم که صدای متعجب کارلو رو در حالی
که سلام می کرد شنيدم ،
پاسخشو دادم و از جام بلند شدم و فکر کردم شاید مداد زیرم افتاده باشه ،
پرسيد :
- دنبال چه چيزی می گردی ؟
برگشتم سمتش :
+ مدادم !
مردمک های آبی چشمانش از تعجب گِرد شد ، به سمتم دو گام بلند
برداشت و خيلی نزدیک به من ایستاد
حيرت زده فقط نگاهش کردم ، در چشمانم خيره شده بود ،
چرا آبی چشماش از نزدیک اینقدر روشن هست ؟!
دستش به سمت صورتم دراز شد ، صورتمو عقب کشيدم اما دستش جلو
اومد و به طرف کناره شالم رفت ،
چيزی انگار از روی گوشم برداشته و از داخل شالم بيرون کشيده شد ،
مدادمو جلوی چشمام گرفت :
- منظورت این که نيست ؟!
قربون حواس جمع خودم برم ، بدون اینکه پاسخشو بدم آرام مدادمو را از
دستش بيرون کشيدم و دوباره سر جای قبليم نشستم و حالا با مداد یافته
شده ميتونستم مساله امو حل کنم ،
با ضعفی که در دلم پيچيد ساعتو نگاه کردم ، عقرب کوچيکه روی 10 و
بزرگه روی 12 ایستاده بود
وارد آشپزخانه شدم ، در یخچالو باز کردم چشمم به یک ظرف در بسته که
معلوم بود برای رستورانه خورد ،
از یخچال بيرون آوردم و دربشو باز کردم ، وای خدایا چه پاستایی !
یعنی برای شام کارلو بود ؟!
نه بابا الان که یک ساعته کارلو به خونه اومده و تا الان حتما شامشو خورده
شاید این غذا رو اضافه گرفته !
صدایی که از شکمم برخاست جای تعلل نگذاشت ، قاشقی برداشتم و غذا
رو به بشقاب منتقل کردم ،
با اشتهایی که انگار چند برابر شده بود همه اشو خوردم ، ظرفامو شستم و به
سمت خروجی آشپزخانه رفتم که با کارلو برخورد کردم !
کنار رفت تا من خارج بشم و بعد وارد شد ، روی مبل نشستم و دوباره
مشغول درس شدم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
#زندگی_آموختنی_است.
🗣 👥👥👥👥
❌ تو جمع خجالت میکشی حرف بزنی؟ 😑
❌ حرف زدنت جذاب نیست؟😞
❌ کنفرانس دادن سر کلاس برات سخته!؟🤔
❌ تدریس برات آسونه اما بیانت نامناسبه؟!🗣
✅ مشکلی نیست
در کلاس #فن_بیان شرکت کن👇
👌با تدریس خطیب معروف
سرکارخانم #نصیری
🎗 پنجشنبهها ساعت ۱۷
🎗 اولین جلسه فردا ۱۲ تیر ۱۳۹۹
🏢 آدرس:
میدان ۱۵ خرداد، ابتدای خیابان طالقانی، دانشگاه فرهنگیان، کلاس ۲۰۲
دوستانی که ثبت نام نکردند می توانند در محل کلاس ثبت نام کنند.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_55
صدای کارلو را از بالای سرم شنيدم که اسممو صدا ميزد ، سرمو بلند کردم ، بسم الله ...
کارلو با ظرف خالی شده پاستا بالای سرم ایستاده بود :
- تو غذای منو خوردی ؟
ای وایِ من ! من غذای این مرد مغرورو خورده بودم ! بدون شک از این بدتر نمی شه ...
سعی کردم خودمو نبازم :
+ خب من نميدونستم این غذا متعلق به توئه ، متاسفم !
- الان تاسف تو برای من تبدیل به غذا می شه ؟
+ نه اما بابت تاسفم هزینه سفارش دوباره غذا رو پرداخت می کنم .
- نيازی به این کار نيست ، من تعيين ميکنم بابت این تاسف چه کاری انجام بدی !
+ بفرمایيد
- بعد از اینکه امتحاناتت به پایان رسيد هر شب یکی از غذاهای ایرانی رو باید برام سرو کنی .
پسره ی پرروی فرصت طلب !
چشم حتما بشين تا برات درست کنم ! نوکر کمر باریک که گير نياوردی !
پوزخندی زدم :
+ امکانش برام وجود نداره .
همونطوری که تلفن خونه رو برمی داشت گفت :
- مشکلی نيست ، اما من فکر ميکنم به هر دینی مسيحی ، زرتشتی ، اسلام و غيره فرقی نداره به هر کدام اعتقاد داشته باشی تنها چيزی که اهميتش از همه چيز بيشتره اخلاقه .
حرفش عين حقيقته ، من غذاشو بدون اجازه خوردم و حالا برای جبران یک درخواستی از من کرده و من هم رد می کنم ! واقعا از نظر اخلاقی درست نيست ...
شماره ای گرفت و گوشيو روی گوشش قرار داد ،
مطمئن گفتم :
+ قبوله .
سری تکون داد و مشغول صحبت با تلفن و سفارش دوباره غذا شد .
به آخرین و سخت ترین امتحانم رسيده بودم و از اول ترم فقط فوبيای این درس تخصصی و امتحانشو داشتم ، استادش هم خانم دکتر روسسی بود که تقریبا 40 ساله به نظر می رسيد و بسيار سختگير و جدی بود.
مدام راه می رفتم و حدود 10 بار فقط صفحه 102 رو خوندم اما اصلا مفهومش رو متوجه نمی شدم ! مرتبه آخر که باز نتيجه ای نگرفتم کلافه کتابو روی ميز وسط مبل ها کوبيدم و نشستم ، سرمو به پشتی به مبل تکيه دادم و چشمامو بستم.
ای خدا چيکار کنم ؟!
به آنا زنگ بزنم و ازش بخوام برام توضيح بده، ساعتو نگاه کردم ، 10:30 شب بود ، شک داشتم که خواب باشه و مزاحمت براش ایجاد کنم . گوشيمو برداشتم و وارد تلگرام شدم ، آخرین زمان آنلاينیش مربوط یک ساعت قبل بود ، بی خيال آنا شدم و به مغزم فشار آوردم که این موقع شب چيکار کنم ؟!
صدای درب اتاق کارلو نشان از خروجش می داد ، ای بابا اینم که به خاطر یه ليوان آب مدام راه اتاق تا آشپزخانه رو طی می کنه ! کارلو در حال عبور از جلوی چشمام بود ، با اعصابی داغون نگاهمو ازش گرفتم که ... از جام پریدم ، ایییییینه ، من چقدر باهوشم خدایا !
کارلو در حال لمس دستگيره اتاقش بود که صداش زدم ، برگشت و منتظر شد که حرفمو بزنم
+من فردا یک امتحان تخصصی دارم و درک یکی از مطالب درس برام دشواره ، امکانش هست برام توضيح بدی ؟
کمی فکر کرد ، اگه یکی از اون جوابای رُک بده و بگه نه من چه کار کنم ؟!
باورم نمی شد ، والا حضرت موافقت نمود ...
حقيقتا این پسر ایتاليایی هر اخلاق بدی که داشته باشه اما بسيار زیاد باسواد هست ،خيلی مسلط و عالی صفحه 102 رو برام توضيح داد و من فکر کردم یک استاد علاوه بر علم و دانش باید توانایی فهماندن درس به تمامی سطوح
هوش رو داشته باشه ، وقتی توضيحش تمام شد از من خواست یکبار تکرار کنم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_56
من که خيلی خوب یاد گرفته بودم توضيحش رو تکرار کردم اما به نظرم
کارلو اصلا حواسش به حرف های من نبود ، فقط به صورتم خيره شده بود ،
سنگينی آبی های خوشگرنش بدجور اذیتم می کرد !
توضيحم به پایان رسيد ولی نگاهش هنوز ادامه داشت ، برای خلاص شدن
از زیر فشار وزنه های سنگين چشمانش گفتم :
+ درست بود ؟
پاسخی نداد چون اصلا حواسش نبود ، دوباره تکرار کردم ، کم کم حواسش
جمع شد و ابروهاش گره سختی خورد :
- بله درست بود ، اميدوارم خوب یاد گرفته باشی و در امتحانت موفق عمل
کنی .
و بدون اینکه منتظر پاسخی باشه رفت و من بی توجه به رفتارهای عجيبش
به خوندن ادامه دادم
امتحاناتم به پایان رسيد و نمره های بسيار خوبی اخذ کردم ، تقریبا نزدیک
به نمره کامل ! و ترم بعد هم آغاز شد ...
*
سرکلاس منتظر استاد جدیدی بودیم که به تازگی وارد دانشگاه شده و هنوز
وارد نشده جذبه اش شهرت پيدا کرده بود ،
درب کلاس باز شد و من هم مثل بقيه به احترام ورود استاد ایستادم ،
با دیدن فردی که به عنوان استاد از روبروم عبور کرد پاهام سست شد ،
دستمو به لبه ميز گرفتم و به سختی از خم شدن زانوهام جلوگيری کردم ,
دستشو به علامت نشستن پایين آورد و همه با هم نشستيم ، ضربان قلبم از
هميشه تند تر ميزد ،چشم هاشو باریک و نگاه زشتش منو شکار کرد ، پوزخند اعصاب خورد کنی روی لب هاش شکل گرفت
سعی کردم با شجاعت تمام نگاهش کنم و طوری رفتار کنم که اصلا
نميشناسمش !
از جاش بلند شد و دست هاشو داخل جيب های شلوارش فرو برد ، سه قدم
برداشت و روبروی ما ایستاد :
- رابرت شِيفِر هستم ، اميدوارم ترم خوبی رو با هم سپری کنيم .
جمله آخرو وقتی گفت که نگاه سبز منزجر کننده اش همراه با برقی
ترسناک روی من بود ...
از داشنگاه که بيرون اومدم ماشين مشکی شاسی بلندی جلوم پيچيد و من
از ترس قدمی به عقب برداشتم و همزمان جيغ کوتاهی کشيدم ،
شيشه ی دودی رنگ ماشين پایين اومد و صورت پر از نفرتش معلوم شد :
- منتظر غافلگيری های بعدی رابرت باش .
***
مدام طول و عرض اتاق را طی می کردم ، رابرت بدجور فکر من را مشغول
کرده بود ، می ترسيدم در این کشور غریب مشکل و دردسری برایم ایجاد شود ، از این به بعد تمام سعی خودمو در جهت نادیده گرفتنش می کنم ، با دیدن ساعت سریع خودمو به آشپزخانه رسوندم ، حالا چه شامی بپزم که
جناب کارلو از غذای ایرانی لذت ببره ؟!
کاش اون شب پاستاشو نمی خوردم ! حالا یک شب با شکم گرسنه ميخوابيدم نمی مُردم که !
در فریزر رو باز کردم ، چشمم به کدو و
بادمجان که خورد سریع دست به
کار شدم ، برنجو که دم گذاشتم کاهو هم شستم و سالاد درست کردم
از اینکه لباسام بوی غذا بگيره هميشه متنفر بودم کارم که تمام شد سریع
لباسامو عوض کردم و به محض ورودم به پذیرایی کارلو هم درب ورودی رو
باز کرد ،
هر دو همزمان سلام کردیم که باعث شد خندمون بگيره ، البته خنده کارلو
که به هر چيزی شبيه بود جز خنده !
کلا آدم سرد و مغروریه که عکس العمل هاش بدون انرژیه .
بدون هيچ حرفی هر دو دنبال کارهای خودمون رفتيم ، من به سمت
آشپزخانه و کارلو به سمت اتاقش رفت ،
در قابلمه رو برداشتم ، وای چه خوش رنگ شده این خورشت کدو بادمجان
من
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا (علیه السلام) از امام علی (علیه السلام) روایت فرموده اند:
«خیرُ نسائِکمُ الخَمسُ.»
بهترین زنان شما، زنی است که پنج خصلت داشته باشد.
گفته شد: «آن پنج خصلت کدامند؟»
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:
«الهیِّنةُ اللینةُ المُؤاتیةُ التی اذا غضِبَ زوجها لمْ تکتحِل بغمضٍ حتَّی یرضی و إذا غاب عنها زوجها حفظتهُ فی غیبتِهِ فتلکَ عاملٌ منْ عمالِ اللهِ وَعاملُ اللهِ لایخیبُ.»
سهل گیر باشد و سخت نگیرد؛
نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد؛
از شوهر خود اطاعت کرده و فرمانبرداری داشته باشد؛
هرگاه شوهرش را به خشم آورد، چشم برهم نگذارد تا او را راضی کند
و هرگاه شوهرش از وی غائب شد، مال و آبروی او را حفظ کند.
چنین زنی از کارگزاران خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند (آن که برای خدا کار کند، تلاشش بیهوده نمی ماند).
ولادت با سعادت امام رضا علیه السلام بر مسلمین جهان تبریک و تهنیت باد.
#صفحه_های_مجازی #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان را در ایتا، تلگرام ، سروش و اینستاگرام به دوستان خود معرفی کنید.
https://eitaa.com/hamianekhanevade
https://t.me/hamianekhanevade
https://www.instagram.com/hamianekhanevade
منبع حدیث سایت 👇
https://bonyadfarhangi.aqr.ir/
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۵۶ #همسرانه به تعداد کسانی که از مشکلات تو باخبر می شوند به مشکلات ات اضافه خواهد شد... ام
#شماره۵۷
#همسرانه
🔴آدمهای زندگیتان را ببینید
کاش چند سال که از تعهدِ دو نفر گذشت، برایِ هم معمولی نمی شدند، کاش خیالشان از داشتنِ هم، راحت نمیشد و دست از محبت و توجهشان به هم بر نمیداشتند.
کاش هیچ زن و هیچ مردی، از محبت کردن به شریکِ زندگی اش خسته نمیشد.
آدم ها همیشه توجه میخواهند. بدونِ توجه، بدونِ محبت، احساس پیری میکنند و با کوچکترین توجهی دلشان میلرزد! درست مانندِ تشنه ای که با دیدنِ آب!
آدم های متعهد مظلوم ترند، از تمامِ دنیا، یک نفر را برایِ تنهایی و بغض هایشان دارند و اگر همان آدم هم بیتفاوت باشد، اگر همان آدم هم دست از محبت کردن برداشته باشد، هر ثانیه از درون میشِکنند، خرد میشوند و ذره ذره میمیرند!
مشکل اینجاست که از یک جایی به بعد، تلاش ها متوقف میشود و معمولا یکی از طرفین، نیازی به زمان گذاشتن و محبت کردن نمیبیند و غرق در روزمرگی هایش میشود و یکی هم از بیمهری و درک نشدنها هر ثانیه جان میدهد.
آدم هایِ زندگیِ تان را ببینید، قبل از این که یکی از راه برسد و آن ها را جوری ببیند که نباید! سخت است در اوجِ نادیده گرفته شدن و خلأِ عاطفی، محبتِ بیگانه را پس زدن! تعهد یک چیز است و "نیاز" ، یک چیزِ دیگر! باید هر دو را در نظر گرفت. نباید هیچ کدام را نه ضامن و نه قربانیِ دیگری کرد.
فراموش نکنید؛ رابطه شبیهِ گیاه است و توجه و رسیدگیِ مداوم می طلبد!
علاقههایتان را با کلام و با نگاه و با رفتار، ابراز کنید، هر روز و هر هفته!
آدم ها همیشه احتیاج دارند دوست داشته شوند.
آدم ها برایِ حضورشان در زندگیِ یک نفر؛
دلیل میخواهند
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#شماره۵۸
#همسرانه
#ایده_آشتی
✿بے تو من با همـہ ے ❣
✿مَـردُمـ دنیـا قهــرمـ❣
✿تـو ڪہ دنیـاے منے، ❣
✿با دل من قهــر نبـاش...😘💕❣💕
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#شماره۵۹
#همسرانه
🌷🍃🌷🍃🌷
⚜انسانهای غصه خور وضعیت های شادی آور رو موقتی میدونن و همیشه منتظرن یک اتفاق بد حالشون رو خراب کنه ، آنها نمیتونن از زندگی شاد لذت ببرن
⚜اما انسان شاد موقعیت های ناراحت کننده رو به امید فردایی روشن و شاد به خوبی تحمل میکنه و کل زندگی رو یک داستان شاد و خوشحال کننده میدونه.
⚜این دو دیدگاه مختلف نسبت به زندگی موقعیت و جایگاه انسان رو در زندگی مشخص میکنه.
⚜گویند : مشکلات انسانهای بزرگ رو #متعالی میکنه و انسانهای کوچک رو #متلاشی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#مسابقه فرا رسید ...😍😍
همین الان:
👇💖 کانال #رسمی دختران #فیروزه_نشان 💎
در پیامرسان #ایتا😍
سریععع عضوشوید🙏🏻🏃♀
@firoozeneshan
و در مسابقه #شگفت_انگیز🤩 ما برنده شوید .
----------------------------------------------
سلام به همراهان گرامی
فردا نماز #یکشنبه ماه ذی القعده فراموش نشود
التماس دعا
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_57
زیر هر دو قابلمه رو خاموش کردم و برنجو برگردوندم ، ته دیگ سيب
زمينی رنده شده زعفرانی بدجور چشمک ميزد
با ورود کارلو به آشپزخانه برنجو وسط ميز گذاشتم ، دو بشقاب هم خورشت
ریختم و با سالاد روی ميز چيدم ،
یک پارچ دوغ هم که با ماست خودم درست کرده بودم با دو ليوان تکميل
کننده ميز شام امشب بود ،
چشم های کارلو از دیدن رنگ غذا برق زد ، چشم هاشو بست و با لذت
نفس عميقی کشيد ،
ته دیگو قسمت بيشترشو برای کارلو گذاشتم و فقط کمی خودم برداشتم ،
سه کفگير برنج براش ریختم تا رضایت داد ، یک کفگير سر خالی هم برای
خودم ریختم ،
با این اشتهای عجيب کارلو به غذای ایرانی اگر به اندازه ی اکرم خانم در
غذا روغن استفاده می کردم الان کارلو شبيه به بابا یک شکم زودتر از
خودش وارد ميشد
البته این شکمی که از بابا ميگم تا قبل از مرگ یاسين بود ، یاسين خيلی
تلاش کرد که با ورزش هيکل بابا روی فرم بياره اما بابا وقتی ورزش ميکرد
از قبل هم بيشتر می خورد و حتی چاقتر هم شده بود ،
یاسين داداش نبودی ببينی که به چهلمت نرسيده شکم بابا به کمرش
چسبيد و پای چشماش هم گود افتاد ،
با صدای کارلو از افکارم خارج شدم :
- در این غذا زَهر ریختی ؟
م اوه ، نه !
- پس چرا خودت هيچی نمی خوری ؟
لبخند تلخی زدم :
+ می خورم .
و سعی کردم همون مقدار کمی که داخل بشقابم هست رو بخورم
من نتوستم غذامو کامل بخورم ولی در عوض کارلو واقعا غذای زیادی خورد
، خداروشکر که عادت به ورزش صبحگاهی داره حداقل ميدونم چاق نميشه!
***
هوای ماه مارس خيلی سرد نبود و بوی بهار به مشام می رسيد ، هميشه
وقتی به این ماه یعنی اسفند می رسيدیم مامان با اکرم خانم برای خانه
تکانی به تکاپو ميافتند ،پایين آوردن پرده های بلند سالن و همينطور پرده های اتاق خواب به عهده یاسين بود ،
من هم ظروف داخل کابينت و بوفه ها رو در مياوردم و داخل ظرف شویی
می چيدم ،
اکرم خانم هم دیوارها و درب های سالن و اتاق خواب ها رو تميز می کرد
شستشوی آشپزخانه هم کار مامان بود یعنی اجازه نمی داد کسی کمکش
کنه ،بابا هم با کمک یاسين وسایل سنگينو جابجا می کرد ،
فرش ها و قاليچه ها هم به قالی شویی فرستاده می شد ...
درسته که کار کردن آدم رو خسته می کنه اما خونه تکانی عيد در کنار
خانواده یک حال و هوای خوبی داره که دو ساله حسرتش به دل من مونده ؛
صدای درب اتاقم باعث شد سرمو که ميون دست هام گرفته بودم بلند کنم
، اجازه ورود دادم و کارلو وارد شد ،
این روزها به طرز عجيبی برخوردهای من و این پسر ایتاليایی زیاد شده بود
و من از این بابت اصلا راضی نبودم ،
قبلا هفته ای به ماهی شاید تو محل کار در حد سلام و عليک بود اما الان
به سبب شام های ایرانی که براش سرو ميکنم هر شب می بينمش
منتظر نگاهش کردم :
- بعد از تعطيلات کریسمس بچه ها مدام سراغتو ميگيرن اما چون مشغول
امتحانات و کار بودی چيزی بهت نگفتم ، فردا تعطيلی آخر هفته است و من
با بچه ها قرار داریم که به یک گردش بریم ، اگر فردا برنامه ی خاصی
نداری ما رو در این گردش همراهی کن لطفا .
شاید در کنار بچه ها دلتنگی ام برای عيد رو فراموش کنم و شاید التهاب
دیدن خانواده ام فروکش کنه ،
نظر مساعدمو که اعلام کردم کارلو با گفتن شب به خير بيرون رفت .
کيفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم ، همزمان کارلو هم از اتاقش خارج شد
و با هم رخ به رخ شدیم ،
ثانيه ها کشدار شده بودند و نفس های هر دومون عميق !
ریسمان نگاهمون حتی برای لحظه ای نمی گسست و من برای اولين بار
حس جدیدی از این پسر چشم آبی دریافت کردم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝