eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
611 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🗣 👥👥👥👥 ❌ تو جمع خجالت می‌کشی حرف بزنی؟ 😑 ❌ حرف زدنت جذاب نیست؟😞 ❌ کنفرانس دادن سر کلاس برات سخته!؟🤔 ❌ تدریس برات آسونه اما بیانت نامناسبه؟!🗣 ✅ مشکلی نیست        در کلاس شرکت کن👇 👌با تدریس خطیب معروف                       سرکارخانم 🎗 پنجشنبه‌ها ساعت ۱۷ 🎗 اولین جلسه فردا ۱۲ تیر ۱۳۹۹ 🏢 آدرس: میدان ۱۵ خرداد، ابتدای خیابان طالقانی، دانشگاه فرهنگیان، کلاس ۲۰۲ دوستانی که ثبت نام نکردند می توانند در محل کلاس ثبت نام کنند. ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 صدای کارلو را از بالای سرم شنيدم که اسممو صدا ميزد ، سرمو بلند کردم ، بسم الله ... کارلو با ظرف خالی شده پاستا بالای سرم ایستاده بود : - تو غذای منو خوردی ؟ ای وایِ من ! من غذای این مرد مغرورو خورده بودم ! بدون شک از این بدتر نمی شه ... سعی کردم خودمو نبازم : + خب من نميدونستم این غذا متعلق به توئه ، متاسفم ! - الان تاسف تو برای من تبدیل به غذا می شه ؟ + نه اما بابت تاسفم هزینه سفارش دوباره غذا رو پرداخت می کنم . - نيازی به این کار نيست ، من تعيين ميکنم بابت این تاسف چه کاری انجام بدی ! + بفرمایيد - بعد از اینکه امتحاناتت به پایان رسيد هر شب یکی از غذاهای ایرانی رو باید برام سرو کنی . پسره ی پرروی فرصت طلب ! چشم حتما بشين تا برات درست کنم ! نوکر کمر باریک که گير نياوردی ! پوزخندی زدم : + امکانش برام وجود نداره . همونطوری که تلفن خونه رو برمی داشت گفت : - مشکلی نيست ، اما من فکر ميکنم به هر دینی مسيحی ، زرتشتی ، اسلام و غيره فرقی نداره به هر کدام اعتقاد داشته باشی تنها چيزی که اهميتش از همه چيز بيشتره اخلاقه . حرفش عين حقيقته ، من غذاشو بدون اجازه خوردم و حالا برای جبران یک درخواستی از من کرده و من هم رد می کنم ! واقعا از نظر اخلاقی درست نيست ... شماره ای گرفت و گوشيو روی گوشش قرار داد ، مطمئن گفتم : + قبوله . سری تکون داد و مشغول صحبت با تلفن و سفارش دوباره غذا شد . به آخرین و سخت ترین امتحانم رسيده بودم و از اول ترم فقط فوبيای این درس تخصصی و امتحانشو داشتم ، استادش هم خانم دکتر روسسی بود که تقریبا 40 ساله به نظر می رسيد و بسيار سختگير و جدی بود. مدام راه می رفتم و حدود 10 بار فقط صفحه 102 رو خوندم اما اصلا مفهومش رو متوجه نمی شدم ! مرتبه آخر که باز نتيجه ای نگرفتم کلافه کتابو روی ميز وسط مبل ها کوبيدم و نشستم ، سرمو به پشتی به مبل تکيه دادم و چشمامو بستم. ای خدا چيکار کنم ؟! به آنا زنگ بزنم و ازش بخوام برام توضيح بده، ساعتو نگاه کردم ، 10:30 شب بود ، شک داشتم که خواب باشه و مزاحمت براش ایجاد کنم . گوشيمو برداشتم و وارد تلگرام شدم ، آخرین زمان آنلاينیش مربوط یک ساعت قبل بود ، بی خيال آنا شدم و به مغزم فشار آوردم که این موقع شب چيکار کنم ؟! صدای درب اتاق کارلو نشان از خروجش می داد ، ای بابا اینم که به خاطر یه ليوان آب مدام راه اتاق تا آشپزخانه رو طی می کنه ! کارلو در حال عبور از جلوی چشمام بود ، با اعصابی داغون نگاهمو ازش گرفتم که ... از جام پریدم ، ایییییینه ، من چقدر باهوشم خدایا ! کارلو در حال لمس دستگيره اتاقش بود که صداش زدم ، برگشت و منتظر شد که حرفمو بزنم +من فردا یک امتحان تخصصی دارم و درک یکی از مطالب درس برام دشواره ، امکانش هست برام توضيح بدی ؟ کمی فکر کرد ، اگه یکی از اون جوابای رُک بده و بگه نه من چه کار کنم ؟! باورم نمی شد ، والا حضرت موافقت نمود ... حقيقتا این پسر ایتاليایی هر اخلاق بدی که داشته باشه اما بسيار زیاد باسواد هست ،خيلی مسلط و عالی صفحه 102 رو برام توضيح داد و من فکر کردم یک استاد علاوه بر علم و دانش باید توانایی فهماندن درس به تمامی سطوح هوش رو داشته باشه ، وقتی توضيحش تمام شد از من خواست یکبار تکرار کنم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 من که خيلی خوب یاد گرفته بودم توضيحش رو تکرار کردم اما به نظرم کارلو اصلا حواسش به حرف های من نبود ، فقط به صورتم خيره شده بود ، سنگينی آبی های خوشگرنش بدجور اذیتم می کرد ! توضيحم به پایان رسيد ولی نگاهش هنوز ادامه داشت ، برای خلاص شدن از زیر فشار وزنه های سنگين چشمانش گفتم : + درست بود ؟ پاسخی نداد چون اصلا حواسش نبود ، دوباره تکرار کردم ، کم کم حواسش جمع شد و ابروهاش گره سختی خورد : - بله درست بود ، اميدوارم خوب یاد گرفته باشی و در امتحانت موفق عمل کنی . و بدون اینکه منتظر پاسخی باشه رفت و من بی توجه به رفتارهای عجيبش به خوندن ادامه دادم امتحاناتم به پایان رسيد و نمره های بسيار خوبی اخذ کردم ، تقریبا نزدیک به نمره کامل ! و ترم بعد هم آغاز شد ... * سرکلاس منتظر استاد جدیدی بودیم که به تازگی وارد دانشگاه شده و هنوز وارد نشده جذبه اش شهرت پيدا کرده بود ، درب کلاس باز شد و من هم مثل بقيه به احترام ورود استاد ایستادم ، با دیدن فردی که به عنوان استاد از روبروم عبور کرد پاهام سست شد ، دستمو به لبه ميز گرفتم و به سختی از خم شدن زانوهام جلوگيری کردم , دستشو به علامت نشستن پایين آورد و همه با هم نشستيم ، ضربان قلبم از هميشه تند تر ميزد ،چشم هاشو باریک و نگاه زشتش منو شکار کرد ، پوزخند اعصاب خورد کنی روی لب هاش شکل گرفت سعی کردم با شجاعت تمام نگاهش کنم و طوری رفتار کنم که اصلا نميشناسمش ! از جاش بلند شد و دست هاشو داخل جيب های شلوارش فرو برد ، سه قدم برداشت و روبروی ما ایستاد : - رابرت شِيفِر هستم ، اميدوارم ترم خوبی رو با هم سپری کنيم . جمله آخرو وقتی گفت که نگاه سبز منزجر کننده اش همراه با برقی ترسناک روی من بود ... از داشنگاه که بيرون اومدم ماشين مشکی شاسی بلندی جلوم پيچيد و من از ترس قدمی به عقب برداشتم و همزمان جيغ کوتاهی کشيدم ، شيشه ی دودی رنگ ماشين پایين اومد و صورت پر از نفرتش معلوم شد : - منتظر غافلگيری های بعدی رابرت باش . *** مدام طول و عرض اتاق را طی می کردم ، رابرت بدجور فکر من را مشغول کرده بود ، می ترسيدم در این کشور غریب مشکل و دردسری برایم ایجاد شود ، از این به بعد تمام سعی خودمو در جهت نادیده گرفتنش می کنم ، با دیدن ساعت سریع خودمو به آشپزخانه رسوندم ، حالا چه شامی بپزم که جناب کارلو از غذای ایرانی لذت ببره ؟! کاش اون شب پاستاشو نمی خوردم ! حالا یک شب با شکم گرسنه ميخوابيدم نمی مُردم که ! در فریزر رو باز کردم ، چشمم به کدو و بادمجان که خورد سریع دست به کار شدم ، برنجو که دم گذاشتم کاهو هم شستم و سالاد درست کردم از اینکه لباسام بوی غذا بگيره هميشه متنفر بودم کارم که تمام شد سریع لباسامو عوض کردم و به محض ورودم به پذیرایی کارلو هم درب ورودی رو باز کرد ، هر دو همزمان سلام کردیم که باعث شد خندمون بگيره ، البته خنده کارلو که به هر چيزی شبيه بود جز خنده ! کلا آدم سرد و مغروریه که عکس العمل هاش بدون انرژیه . بدون هيچ حرفی هر دو دنبال کارهای خودمون رفتيم ، من به سمت آشپزخانه و کارلو به سمت اتاقش رفت ، در قابلمه رو برداشتم ، وای چه خوش رنگ شده این خورشت کدو بادمجان من ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا (علیه السلام) از امام علی (علیه السلام) روایت فرموده اند: «خیرُ نسائِکمُ الخَمسُ.» بهترین زنان شما، زنی است که پنج خصلت داشته باشد. گفته شد: «آن پنج خصلت کدامند؟» امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: «الهیِّنةُ اللینةُ المُؤاتیةُ التی اذا غضِبَ زوجها لمْ تکتحِل بغمضٍ حتَّی یرضی و إذا غاب عنها زوجها حفظتهُ فی غیبتِهِ فتلکَ عاملٌ منْ عمالِ اللهِ وَعاملُ اللهِ لایخیبُ.» سهل گیر باشد و سخت نگیرد؛ نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد؛ از شوهر خود اطاعت کرده و فرمانبرداری داشته باشد؛ هرگاه شوهرش را به خشم آورد، چشم برهم نگذارد تا او را راضی کند و هرگاه شوهرش از وی غائب شد، مال و آبروی او را حفظ کند. چنین زنی از کارگزاران خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند (آن که برای خدا کار کند، تلاشش بیهوده نمی ماند). ولادت با سعادت امام رضا علیه السلام بر مسلمین جهان تبریک و تهنیت باد. را در ایتا، تلگرام ، سروش و اینستاگرام به دوستان خود معرفی کنید. https://eitaa.com/hamianekhanevade https://t.me/hamianekhanevade https://www.instagram.com/hamianekhanevade منبع حدیث سایت 👇 https://bonyadfarhangi.aqr.ir/
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
#شماره۵۶ #همسرانه به تعداد کسانی که از مشکلات تو باخبر می شوند به مشکلات ات اضافه خواهد شد... ام
۵۷ 🔴آدمهای زندگیتان را ببینید کاش چند سال که از تعهدِ دو نفر گذشت، برایِ هم معمولی نمی شدند، کاش خیالشان از داشتنِ هم، راحت نمی‌شد و دست از محبت و توجهشان به هم بر نمی‌داشتند. کاش هیچ زن و هیچ مردی، از محبت کردن به شریکِ زندگی اش خسته نمی‌شد. آدم ها همیشه توجه می‌خواهند. بدونِ توجه، بدونِ محبت، احساس پیری می‌کنند و با کوچکترین توجهی دلشان می‌لرزد! درست مانندِ تشنه ای که با دیدنِ آب! آدم های متعهد مظلوم ترند، از تمامِ دنیا، یک نفر را برایِ تنهایی و بغض هایشان دارند و اگر همان آدم هم بی‌تفاوت باشد، اگر همان آدم هم دست از محبت کردن برداشته باشد، هر ثانیه از درون می‌شِکنند، خرد می‌شوند و ذره ذره می‌میرند! مشکل اینجاست که از یک جایی به بعد، تلاش ها متوقف می‌شود و معمولا یکی از طرفین، نیازی به زمان گذاشتن و محبت کردن نمی‌بیند و غرق در روزمرگی هایش می‌شود و یکی هم از بی‌مهری و درک نشدن‌ها هر ثانیه جان می‌دهد. آدم هایِ زندگیِ تان را ببینید، قبل از این که یکی از راه برسد و آن ها را جوری ببیند که نباید! سخت است در اوجِ نادیده گرفته شدن و خلأِ عاطفی، محبتِ بیگانه را پس زدن! تعهد یک چیز است و "نیاز" ، یک چیزِ دیگر! باید هر دو را در نظر گرفت. نباید هیچ کدام را نه ضامن و نه قربانیِ دیگری کرد. فراموش نکنید؛ رابطه شبیهِ گیاه است و توجه و رسیدگیِ مداوم می طلبد! علاقه‌هایتان را با کلام و با نگاه و با رفتار، ابراز کنید، هر روز و هر هفته! آدم ها همیشه احتیاج دارند دوست داشته شوند. آدم ها برایِ حضورشان در زندگیِ یک نفر؛ دلیل می‌خواهند @hamianekhanevade
۵۸ ✿بے تو من با همـہ ے ❣ ✿مَـردُمـ دنیـا قهــرمـ❣ ✿تـو ڪہ دنیـاے منے، ❣ ✿با دل من قهــر نبـاش...😘💕❣💕 @hamianekhanevade
۵۹ 🌷🍃🌷🍃🌷 ⚜انسانهای غصه خور وضعیت های شادی آور رو موقتی میدونن و همیشه منتظرن یک اتفاق بد حالشون رو خراب کنه ، آنها نمیتونن از زندگی شاد لذت ببرن ⚜اما انسان شاد موقعیت های ناراحت کننده رو به امید فردایی روشن و شاد به خوبی تحمل میکنه و کل زندگی رو یک داستان شاد و خوشحال کننده میدونه. ⚜این دو دیدگاه مختلف نسبت به زندگی موقعیت و جایگاه انسان رو در زندگی مشخص میکنه. ⚜گویند : مشکلات انسانهای بزرگ رو میکنه و انسانهای کوچک رو @hamianekhanevade
فرا رسید ...😍😍 همین الان: 👇💖 کانال دختران 💎 در پیام‌رسان 😍 سریععع عضوشوید🙏🏻🏃‍♀ @firoozeneshan و در مسابقه 🤩 ما برنده شوید . ----------------------------------------------
سلام به همراهان گرامی فردا نماز ماه ذی القعده فراموش نشود التماس دعا @hamianekhanevade
رمان 🦋 🕯 🌿 زیر هر دو قابلمه رو خاموش کردم و برنجو برگردوندم ، ته دیگ سيب زمينی رنده شده زعفرانی بدجور چشمک ميزد با ورود کارلو به آشپزخانه برنجو وسط ميز گذاشتم ، دو بشقاب هم خورشت ریختم و با سالاد روی ميز چيدم ، یک پارچ دوغ هم که با ماست خودم درست کرده بودم با دو ليوان تکميل کننده ميز شام امشب بود ، چشم های کارلو از دیدن رنگ غذا برق زد ، چشم هاشو بست و با لذت نفس عميقی کشيد ، ته دیگو قسمت بيشترشو برای کارلو گذاشتم و فقط کمی خودم برداشتم ، سه کفگير برنج براش ریختم تا رضایت داد ، یک کفگير سر خالی هم برای خودم ریختم ، با این اشتهای عجيب کارلو به غذای ایرانی اگر به اندازه ی اکرم خانم در غذا روغن استفاده می کردم الان کارلو شبيه به بابا یک شکم زودتر از خودش وارد ميشد البته این شکمی که از بابا ميگم تا قبل از مرگ یاسين بود ، یاسين خيلی تلاش کرد که با ورزش هيکل بابا روی فرم بياره اما بابا وقتی ورزش ميکرد از قبل هم بيشتر می خورد و حتی چاقتر هم شده بود ، یاسين داداش نبودی ببينی که به چهلمت نرسيده شکم بابا به کمرش چسبيد و پای چشماش هم گود افتاد ، با صدای کارلو از افکارم خارج شدم : - در این غذا زَهر ریختی ؟ م اوه ، نه ! - پس چرا خودت هيچی نمی خوری ؟ لبخند تلخی زدم : + می خورم . و سعی کردم همون مقدار کمی که داخل بشقابم هست رو بخورم من نتوستم غذامو کامل بخورم ولی در عوض کارلو واقعا غذای زیادی خورد ، خداروشکر که عادت به ورزش صبحگاهی داره حداقل ميدونم چاق نميشه! *** هوای ماه مارس خيلی سرد نبود و بوی بهار به مشام می رسيد ، هميشه وقتی به این ماه یعنی اسفند می رسيدیم مامان با اکرم خانم برای خانه تکانی به تکاپو ميافتند ،پایين آوردن پرده های بلند سالن و همينطور پرده های اتاق خواب به عهده یاسين بود ، من هم ظروف داخل کابينت و بوفه ها رو در مياوردم و داخل ظرف شویی می چيدم ، اکرم خانم هم دیوارها و درب های سالن و اتاق خواب ها رو تميز می کرد شستشوی آشپزخانه هم کار مامان بود یعنی اجازه نمی داد کسی کمکش کنه ،بابا هم با کمک یاسين وسایل سنگينو جابجا می کرد ، فرش ها و قاليچه ها هم به قالی شویی فرستاده می شد ... درسته که کار کردن آدم رو خسته می کنه اما خونه تکانی عيد در کنار خانواده یک حال و هوای خوبی داره که دو ساله حسرتش به دل من مونده ؛ صدای درب اتاقم باعث شد سرمو که ميون دست هام گرفته بودم بلند کنم ، اجازه ورود دادم و کارلو وارد شد ، این روزها به طرز عجيبی برخوردهای من و این پسر ایتاليایی زیاد شده بود و من از این بابت اصلا راضی نبودم ، قبلا هفته ای به ماهی شاید تو محل کار در حد سلام و عليک بود اما الان به سبب شام های ایرانی که براش سرو ميکنم هر شب می بينمش منتظر نگاهش کردم : - بعد از تعطيلات کریسمس بچه ها مدام سراغتو ميگيرن اما چون مشغول امتحانات و کار بودی چيزی بهت نگفتم ، فردا تعطيلی آخر هفته است و من با بچه ها قرار داریم که به یک گردش بریم ، اگر فردا برنامه ی خاصی نداری ما رو در این گردش همراهی کن لطفا . شاید در کنار بچه ها دلتنگی ام برای عيد رو فراموش کنم و شاید التهاب دیدن خانواده ام فروکش کنه ، نظر مساعدمو که اعلام کردم کارلو با گفتن شب به خير بيرون رفت . کيفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم ، همزمان کارلو هم از اتاقش خارج شد و با هم رخ به رخ شدیم ، ثانيه ها کشدار شده بودند و نفس های هر دومون عميق ! ریسمان نگاهمون حتی برای لحظه ای نمی گسست و من برای اولين بار حس جدیدی از این پسر چشم آبی دریافت کردم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 به خودم اومدم ، من دارم چه می کنم ؟! چرا توانایی گرفتن نگاهمو از چشمان روشنش ندارم ؟! چشم هامو بستم ، خدایا من رو ببخش ! گناهم ناخواسته بود ، باور کن ! رومو برگردوندم و سلام کردم ، بعد از چند ثانيه پاسخمو داد و جلوتر از من راه افتاد ، داخل ماشين که نشستيم تازه متوجه شدم ناخواسته لباس هامون همرنگه ، هر دو سر تا پا سفيد پوشيده بودیم . ماشين روبروی یک ساختمان ایستاد و کارلو پياده شد و چند دقيقه بعد با بچه ها از ساختمان خارج شد ، از ماشين پياده شدم و دست هامو باز کردم ، هر دو دست هاشونو از دست های کارلو خارج کردند و به طرفم دویدند ،خم شدم و همزمان خودشونو تو بغلم انداختند ، هر دو رو فشردم و ب*و*سيدم بعد از کمی رفع دلتنگی همگی سوار ماشين شدیم و به سمت مقصدی که من هنوز ازش اطلاع نداشتم راه افتادیم . کارلو روبروی یک مرکز خرید ایستاد ، اگر قبلا بود از خوشحالی جيغی می زدم و دست هایم رو به هم می کوبيدم ، اما خيلی وقته که خيلی از خوشی های کوچک قدیمی از وجودم رخت بربسته . همگی وارد مرکز خرید شدیم ، معماری جذاب و منحصر به فرد ساختمان اولين چيزی بود که نظرمو جلب کرد ، کارلو قصد داشت برای بچه ها لباس بخرد و ما رو به سمت فروشگاه لوکس و باکلاسی که فقط لباس بچه گانه داشت راهنمایی کرد ، چرا این پسر ایتاليایی این زمان رو برای خرید انتخاب کرده ؟ دقيقا نزدیک به عيد و زمانی که قبلا هميشه من با مامان به خرید لباس برای عيد می رفتيم بغضی عجيب گلومو می فشرد ، سعی کردم قورتش بدم و خودمو سرگرم دیدن لباس ها کردم ،صدای بحث کردن آنجلا با کارلو باعث شد به سمتشون برم تا علت رو بفهمم ، آنجلا انگار کلافه بود : +نميخوام ، تو سليقه ات خوب نيست . - تو که هميشه به سليقه من لباس می خری حالا ایندفعه چی شده من نمی دونم ! +دوستام مسخره ام ميکنن ، ميگن تاپ بنفش با شلوار سبز خيلی زشته . یکدفعه انجلا چشمش به منی افتاد که لبامو جمع کرده بودم تا نخندم ، حتی تصور دو رنگ بنفش و سبز کنار هم خيلی فاجعه اس ! دخترک چشم عسلی لجباز شد : + فقط به سليقه یامين لباس می خرم چون اون خيلی قشنگ لباس می پوشه و عکس هامونو که دوستام دیدن همه گفتن یامين شبيه به مدل ها لباس پوشيده ، منم ميخوام شبيه مدل ها بشم . کارلو نگاه عميقی به من کرد : - خيلی خب ، به سليقه یامين بخر . آنجلا دست منو گرفت و به سمت رگال تاپ ها برد ، فرانکو هم با کارلو همراه شد ، تاپ صورتی رنگ دو بنده ای که روش شکل گل و پروانه و جنس بسيار لطيفی داشت ،شلوار سفيدی که روی رون سمت راستش یک قلب صورتی داشت ، کت سفيد آستين سه ربع که دور یقه و آستين هاش نوار صورتی دوخته شده بود پيراهن عروسکی یاسی رنگ که آستين های کوتاه پفکی و دامن پفی داشت ، تيشرت سفيد رنگی که روش عکس السا و آنا شخصيت های کارتون فروزن چاپ شده بود ،شلوارک جين آبی روشن که لبه هاش به سمت بالا تا خورده بود و کمربند سفيدی داشت ، همه این لباس ها انتخاب من برای دخترک زیبا بود ، آنجلا دونه به دونه لباس ها رو پوشيد و سعی می کرد عين مدل ها راه بره و مدام می پرسيد الان شبيه مدل ها شدم و من تایيد می کردم ، تایيد من دورغ نبود چون انصافا همه لباس ها خيلی زیاد به پوست سفيد و هيکل توپولی اش می آمد ، فرانکو هم به تقليد از آنجلا تک به تک لباس های انتخاب کارلو رو پوشيد و تمام تلاشش مبنی بر این بود که شبيه به آنجلا راه بره ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 حقيقتا سليقه کارلو در زمينه لباس های مردانه خوب و قابل قبول و برای فرانکو بهترین ها رو انتخاب کرده بود ، شلوار کتان سفيد با پيراهن چهارخانه قرمز رنگ ، تيشرت شکلاتی رنگ با شلوارک کتان کرم رنگ ، کت اسپرت آبی روشن که به شکل بامزه ای آستين هاشو تا آرنج بالا داده بود به همراه پيراهن سفيد و شلوار جينی همرنگ و همجنس کت ،مجموعه ی انتخاب های کارلو برای پسرک چشم تيله ای بود . پاکت های خرید رو کارلو داخل ماشين گذاشت و دوباره به خرید ادامه دادیم ، این بار ميخواست برای بچه ها کفش بخره ،کتانی صورتی رنگ و یک جفت کفش عروسکی سفيد برای آنجلا ، کتانی شکلاتی و کفش اسپرت سفيد برای فرانکو خریداری شد . کارلو اما قصد داشت برای خودش هم خرید کنه ، وارد فروشگاهی که متعلق به یک برند معروف لباس مردانه بود شدیم مبلمان زرشکی که بسيار نرم به نظر می رسيد چشمک می زد که بيا روی من بنشين ،روی مبل نشستم ، یعنی زلزله هم بياد من حاضر نيستم از روی این زرشکی گرم و نرم بلند بشم ،اطرافو نگاه کردم ، کاغذ دیواری شيری رنگ که موج بسيار ساده در عين حال زیبایی داشت دیوارهای فروشگاه رو پوشانده بود ، تمام پرسنل فروشگاه پيراهن زرشکی با شلوار شيری رنگ به تن داشتند ، با مبل و دیوار خودشونو ست کرده بودن ! صدای بسيار لطيفی که انگار صاحبش تلاش زیادی برای نازک کردنش کرده بود توجهمو جلب کرد : - اجازه بدید من کمکتون کنم یکی از همون پرسنل زرشکی پوش که موهای شرابی رنگشو بالای سرش گوجه کرده بود و رژ قرمز رنگش اولين چيزی بود که چشم ميومد تلاش می کرد کارلو رو راضی کنه که پيراهن یشمی بهش مياد ،آنجلا و فرانکو هم مدام دور کارلو می چرخيدن و معلوم بود که کلافه اش کردن ، جلو رفتم و دست هر دو رو گرفتم ، قصد داشتم پيش خودم روی مبل نگه دارم تا کارلو راحت باشه ، خواستم از کنار پسر چشم آبی رد بشم که پرسيد : - نظر تو چيه ؟ زن مو شرابی اجازه پاسخگویی به من رو نداد : + من که گفتم بسيار زیاد روی اندام ورزیده اتون زیباست .و لبخند دلفریبی زد . کارلو بدون توجه بهش دوباره رو به من سوالشو تکرار کرد نگاه دقيقی بهش کردم ، نه این رنگ اصلا به کلاس این پسر ایتاليایی نمی خورد : + به نظر من این رنگ برای تو زیبا نيست . و دوباره قصد کردم که برم ولی باز کارلو خطاب قرارم داد : - به نظر تو چه رنگی برای من زیباست ؟ علاقه ای به نظر دادن زیادی درباره یک پسر غریبه نداشتم : + من مشاور خوبی نيستم . و با اشاره به پرسنلی که منتظر ایستاده بود ادامه دادم : + اینجا مشاورهای ماهری داره . با بچه ها نشستيم ، متوجه نشدم کارلو چه چيزهایی خریداری کرد اما تا وقتی که با ساک خرید به سمت درب ورودی رفت و همزمان اشاره کرد که بریم دیگه سراغ ما نيومد از روبروی فروشگاهی که ویترینش نورپردازی جذابی داشت رد می شدیم که پاهای من ميخ زمين شد و نگاهم روی لباس فيروزه ای رنگ ثابت موند نه ، حداقل الان و در این بازه زمانی نه ، نمی تونم خرید کنم ، روحم این حجم زیاد قدرتو نداره ! امسال سومين ساليه که خرید عيد ندارم ، خرید عيد دل خوش می خواد که من خيلی وقته از دستش دادم . دوباره حرکت کردم و همراه بقيه مشغول گشتن در مرکز خرید شدیم ، آنجلا که دستم رو گرفته بود من رو مخاطب قرار داد : - یامين تو خرید نمی کنی ؟ + نه . - چرا ؟ +به چيزی احتياج ندارم -مگه فقط موقعی که آدم احتياج داشته باشه خرید می کنه ؟ + آره عزیزم . آنجلا متفکر دیگه سوالی نپرسيد ، بعد از یک ساعت گشتن و خرید اسباب بازی هایی برای بچه ها سوار ماشين شدیم و باز هم به سمت مقصدی که من ازش خبر نداشتم راه افتادیم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝