رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_57
زیر هر دو قابلمه رو خاموش کردم و برنجو برگردوندم ، ته دیگ سيب
زمينی رنده شده زعفرانی بدجور چشمک ميزد
با ورود کارلو به آشپزخانه برنجو وسط ميز گذاشتم ، دو بشقاب هم خورشت
ریختم و با سالاد روی ميز چيدم ،
یک پارچ دوغ هم که با ماست خودم درست کرده بودم با دو ليوان تکميل
کننده ميز شام امشب بود ،
چشم های کارلو از دیدن رنگ غذا برق زد ، چشم هاشو بست و با لذت
نفس عميقی کشيد ،
ته دیگو قسمت بيشترشو برای کارلو گذاشتم و فقط کمی خودم برداشتم ،
سه کفگير برنج براش ریختم تا رضایت داد ، یک کفگير سر خالی هم برای
خودم ریختم ،
با این اشتهای عجيب کارلو به غذای ایرانی اگر به اندازه ی اکرم خانم در
غذا روغن استفاده می کردم الان کارلو شبيه به بابا یک شکم زودتر از
خودش وارد ميشد
البته این شکمی که از بابا ميگم تا قبل از مرگ یاسين بود ، یاسين خيلی
تلاش کرد که با ورزش هيکل بابا روی فرم بياره اما بابا وقتی ورزش ميکرد
از قبل هم بيشتر می خورد و حتی چاقتر هم شده بود ،
یاسين داداش نبودی ببينی که به چهلمت نرسيده شکم بابا به کمرش
چسبيد و پای چشماش هم گود افتاد ،
با صدای کارلو از افکارم خارج شدم :
- در این غذا زَهر ریختی ؟
م اوه ، نه !
- پس چرا خودت هيچی نمی خوری ؟
لبخند تلخی زدم :
+ می خورم .
و سعی کردم همون مقدار کمی که داخل بشقابم هست رو بخورم
من نتوستم غذامو کامل بخورم ولی در عوض کارلو واقعا غذای زیادی خورد
، خداروشکر که عادت به ورزش صبحگاهی داره حداقل ميدونم چاق نميشه!
***
هوای ماه مارس خيلی سرد نبود و بوی بهار به مشام می رسيد ، هميشه
وقتی به این ماه یعنی اسفند می رسيدیم مامان با اکرم خانم برای خانه
تکانی به تکاپو ميافتند ،پایين آوردن پرده های بلند سالن و همينطور پرده های اتاق خواب به عهده یاسين بود ،
من هم ظروف داخل کابينت و بوفه ها رو در مياوردم و داخل ظرف شویی
می چيدم ،
اکرم خانم هم دیوارها و درب های سالن و اتاق خواب ها رو تميز می کرد
شستشوی آشپزخانه هم کار مامان بود یعنی اجازه نمی داد کسی کمکش
کنه ،بابا هم با کمک یاسين وسایل سنگينو جابجا می کرد ،
فرش ها و قاليچه ها هم به قالی شویی فرستاده می شد ...
درسته که کار کردن آدم رو خسته می کنه اما خونه تکانی عيد در کنار
خانواده یک حال و هوای خوبی داره که دو ساله حسرتش به دل من مونده ؛
صدای درب اتاقم باعث شد سرمو که ميون دست هام گرفته بودم بلند کنم
، اجازه ورود دادم و کارلو وارد شد ،
این روزها به طرز عجيبی برخوردهای من و این پسر ایتاليایی زیاد شده بود
و من از این بابت اصلا راضی نبودم ،
قبلا هفته ای به ماهی شاید تو محل کار در حد سلام و عليک بود اما الان
به سبب شام های ایرانی که براش سرو ميکنم هر شب می بينمش
منتظر نگاهش کردم :
- بعد از تعطيلات کریسمس بچه ها مدام سراغتو ميگيرن اما چون مشغول
امتحانات و کار بودی چيزی بهت نگفتم ، فردا تعطيلی آخر هفته است و من
با بچه ها قرار داریم که به یک گردش بریم ، اگر فردا برنامه ی خاصی
نداری ما رو در این گردش همراهی کن لطفا .
شاید در کنار بچه ها دلتنگی ام برای عيد رو فراموش کنم و شاید التهاب
دیدن خانواده ام فروکش کنه ،
نظر مساعدمو که اعلام کردم کارلو با گفتن شب به خير بيرون رفت .
کيفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم ، همزمان کارلو هم از اتاقش خارج شد
و با هم رخ به رخ شدیم ،
ثانيه ها کشدار شده بودند و نفس های هر دومون عميق !
ریسمان نگاهمون حتی برای لحظه ای نمی گسست و من برای اولين بار
حس جدیدی از این پسر چشم آبی دریافت کردم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_58
به خودم اومدم ، من دارم چه می کنم ؟! چرا توانایی گرفتن نگاهمو از
چشمان روشنش ندارم ؟!
چشم هامو بستم ، خدایا من رو ببخش ! گناهم ناخواسته بود ، باور کن !
رومو برگردوندم و سلام کردم ، بعد از چند ثانيه پاسخمو داد و جلوتر از من
راه افتاد ،
داخل ماشين که نشستيم تازه متوجه شدم ناخواسته لباس هامون همرنگه ،
هر دو سر تا پا سفيد پوشيده بودیم .
ماشين روبروی یک ساختمان ایستاد و کارلو پياده شد و چند دقيقه بعد با
بچه ها از ساختمان خارج شد ،
از ماشين پياده شدم و دست هامو باز کردم ، هر دو دست هاشونو از دست
های کارلو خارج کردند و به طرفم دویدند ،خم شدم و همزمان خودشونو تو بغلم انداختند ، هر دو رو فشردم و
ب*و*سيدم
بعد از کمی رفع دلتنگی همگی سوار ماشين شدیم و به سمت مقصدی که
من هنوز ازش اطلاع نداشتم راه افتادیم .
کارلو روبروی یک مرکز خرید ایستاد ، اگر قبلا بود از خوشحالی جيغی می زدم و دست هایم رو به هم می کوبيدم ،
اما خيلی وقته که خيلی از خوشی های کوچک قدیمی از وجودم رخت بربسته .
همگی وارد مرکز خرید شدیم ، معماری جذاب و منحصر به فرد ساختمان
اولين چيزی بود که نظرمو جلب کرد ،
کارلو قصد داشت برای بچه ها لباس بخرد و ما رو به سمت فروشگاه لوکس
و باکلاسی که فقط لباس بچه گانه داشت راهنمایی کرد ،
چرا این پسر ایتاليایی این زمان رو برای خرید انتخاب کرده ؟ دقيقا نزدیک
به عيد و زمانی که قبلا هميشه من با مامان به خرید لباس برای عيد می
رفتيم
بغضی عجيب گلومو می فشرد ، سعی کردم قورتش بدم و خودمو سرگرم
دیدن لباس ها کردم ،صدای بحث کردن آنجلا با کارلو باعث شد به سمتشون برم تا علت رو بفهمم ،
آنجلا انگار کلافه بود :
+نميخوام ، تو سليقه ات خوب نيست .
- تو که هميشه به سليقه من لباس می خری حالا ایندفعه چی شده من نمی دونم !
+دوستام مسخره ام ميکنن ، ميگن تاپ بنفش با شلوار سبز خيلی زشته .
یکدفعه انجلا چشمش به منی افتاد که لبامو جمع کرده بودم تا نخندم ،
حتی تصور دو رنگ بنفش و سبز کنار هم خيلی فاجعه اس !
دخترک چشم عسلی لجباز شد :
+ فقط به سليقه یامين لباس می خرم چون اون خيلی قشنگ لباس می
پوشه و عکس هامونو که دوستام دیدن همه گفتن یامين شبيه به مدل ها
لباس پوشيده ، منم ميخوام شبيه مدل ها بشم .
کارلو نگاه عميقی به من کرد :
- خيلی خب ، به سليقه یامين بخر .
آنجلا دست منو گرفت و به سمت رگال تاپ ها برد ، فرانکو هم با کارلو
همراه شد ،
تاپ صورتی رنگ دو بنده ای که روش شکل گل و پروانه و جنس بسيار
لطيفی داشت ،شلوار سفيدی که روی رون سمت راستش یک قلب صورتی داشت ،
کت سفيد آستين سه ربع که دور یقه و آستين هاش نوار صورتی دوخته شده بود
پيراهن عروسکی یاسی رنگ که آستين های کوتاه پفکی و دامن پفی داشت ،
تيشرت سفيد رنگی که روش عکس السا و آنا شخصيت های کارتون فروزن
چاپ شده بود ،شلوارک جين آبی روشن که لبه هاش به سمت بالا تا خورده بود و کمربند سفيدی داشت ، همه این لباس ها انتخاب من برای دخترک زیبا بود ،
آنجلا دونه به دونه لباس ها رو پوشيد و سعی می کرد عين مدل ها راه بره
و مدام می پرسيد الان شبيه مدل ها شدم و من تایيد می کردم ، تایيد من
دورغ نبود چون انصافا همه لباس ها خيلی زیاد به پوست سفيد و هيکل
توپولی اش می آمد ،
فرانکو هم به تقليد از آنجلا تک به تک لباس های انتخاب کارلو رو پوشيد
و تمام تلاشش مبنی بر این بود که شبيه به آنجلا راه بره
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_59
حقيقتا سليقه کارلو در زمينه لباس های مردانه خوب و قابل قبول و برای
فرانکو بهترین ها رو انتخاب کرده بود ،
شلوار کتان سفيد با پيراهن چهارخانه قرمز رنگ ، تيشرت شکلاتی رنگ با
شلوارک کتان کرم رنگ ، کت اسپرت آبی روشن که به شکل بامزه ای آستين هاشو تا آرنج بالا داده بود به همراه پيراهن سفيد و شلوار جينی همرنگ و همجنس کت ،مجموعه ی انتخاب های کارلو برای پسرک چشم تيله ای بود .
پاکت های خرید رو کارلو داخل ماشين گذاشت و دوباره به خرید ادامه دادیم
، این بار ميخواست برای بچه ها کفش بخره ،کتانی صورتی رنگ و یک جفت کفش عروسکی سفيد برای آنجلا ، کتانی شکلاتی و کفش اسپرت سفيد برای فرانکو خریداری شد .
کارلو اما قصد داشت برای خودش هم خرید کنه ، وارد فروشگاهی که
متعلق به یک برند معروف لباس مردانه بود شدیم
مبلمان زرشکی که بسيار نرم به نظر می رسيد چشمک می زد که بيا روی من بنشين ،روی مبل نشستم ، یعنی زلزله هم بياد من حاضر نيستم از روی این زرشکی گرم و نرم بلند بشم ،اطرافو نگاه کردم ، کاغذ دیواری شيری رنگ که موج بسيار ساده در عين حال زیبایی داشت دیوارهای فروشگاه رو پوشانده بود ،
تمام پرسنل فروشگاه پيراهن زرشکی با شلوار شيری رنگ به تن داشتند ، با
مبل و دیوار خودشونو ست کرده بودن !
صدای بسيار لطيفی که انگار صاحبش تلاش زیادی برای نازک کردنش کرده بود توجهمو جلب کرد :
- اجازه بدید من کمکتون کنم
یکی از همون پرسنل زرشکی پوش که موهای شرابی رنگشو بالای سرش
گوجه کرده بود و رژ قرمز رنگش اولين چيزی بود که چشم ميومد تلاش
می کرد کارلو رو راضی کنه که پيراهن یشمی بهش مياد ،آنجلا و فرانکو هم مدام دور کارلو می چرخيدن و معلوم بود که کلافه اش کردن ،
جلو رفتم و دست هر دو رو گرفتم ، قصد داشتم پيش خودم روی مبل نگه
دارم تا کارلو راحت باشه ،
خواستم از کنار پسر چشم آبی رد بشم که پرسيد :
- نظر تو چيه ؟
زن مو شرابی اجازه پاسخگویی به من رو نداد :
+ من که گفتم بسيار زیاد روی اندام ورزیده اتون زیباست .و لبخند دلفریبی زد .
کارلو بدون توجه بهش دوباره رو به من سوالشو تکرار کرد
نگاه دقيقی بهش کردم ، نه این رنگ اصلا به کلاس این پسر ایتاليایی نمی
خورد :
+ به نظر من این رنگ برای تو زیبا نيست .
و دوباره قصد کردم که برم ولی باز کارلو خطاب قرارم داد :
- به نظر تو چه رنگی برای من زیباست ؟
علاقه ای به نظر دادن زیادی درباره یک پسر غریبه نداشتم :
+ من مشاور خوبی نيستم .
و با اشاره به پرسنلی که منتظر ایستاده بود ادامه دادم :
+ اینجا مشاورهای ماهری داره .
با بچه ها نشستيم ، متوجه نشدم کارلو چه چيزهایی خریداری کرد اما تا
وقتی که با ساک خرید به سمت درب ورودی رفت و همزمان اشاره کرد که
بریم دیگه سراغ ما نيومد
از روبروی فروشگاهی که ویترینش نورپردازی جذابی داشت رد می شدیم
که پاهای من ميخ زمين شد و نگاهم روی لباس فيروزه ای رنگ ثابت موند
نه ، حداقل الان و در این بازه زمانی نه ، نمی تونم خرید کنم ، روحم این
حجم زیاد قدرتو نداره !
امسال سومين ساليه که خرید عيد ندارم ، خرید عيد دل خوش می خواد که من خيلی وقته از دستش دادم .
دوباره حرکت کردم و همراه بقيه مشغول گشتن در مرکز خرید شدیم ،
آنجلا که دستم رو گرفته بود من رو مخاطب قرار داد :
- یامين تو خرید نمی کنی ؟
+ نه .
- چرا ؟
+به چيزی احتياج ندارم
-مگه فقط موقعی که آدم احتياج داشته باشه خرید می کنه ؟
+ آره عزیزم .
آنجلا متفکر دیگه سوالی نپرسيد ، بعد از یک ساعت گشتن و خرید اسباب
بازی هایی برای بچه ها سوار ماشين شدیم و باز هم به سمت مقصدی که
من ازش خبر نداشتم راه افتادیم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
#زندگی_آموختنی_است.
✅ کارگاه #آموزش_های_پیش_از_ازدواج
👌با تدریس استاد #کاشانی_نژاد
📱 برای ثبت نام به تلفن داخل پوستر تماس حاصل نمایید
🎗 ۱۹ تیر ۱۳۹۹
🎗 ساعت ۸ تا ۱۲
🏢 آدرس:
میدان ۱۵ خرداد، ابتدای خیابان طالقانی، دانشگاه فرهنگیان، کلاس ۲۰۴
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_60
مقابل یک رستوران ایستادیم و همگی پياده شدیم ، اصلا حواسم نبود ظهر
شده و موقع خوردن نهار هست ،همگی سر یک ميز چهار نفره نشستيم ، گارسون اومد سفارش گرفت ، من به همراه بچه ها برای شستن دست هامون به سرویس بهداشتی رفتيم ، همونطور که از سرویس خارج می شدیم از ته دل هم می خندیدیم ، آنجلا جریان زمين خوردن کارلو رو جوری تعریف می کرد هر کسی می شنيد از شدت خنده مطمئنا دلش درد می گرفت
همونطور که می خندیدم سرمو صاف کردم و با چشم ميزمون رو جستجو
کردم ، با صحنه ای که دیدم خنده روی لب هام ماسيد ، دست های دختر مو مشکی دور گردن کارلو حلقه شده بود و من دست راست کارلو روی کمر
باریک دختر رو دیدم ،حال عجيبی داشتم ، نه ناراحت بودم نه خوشحال ، شوکه شده بودم ، مگر نه اینکه کارلو از ابتدا به همين شکل رفتار می کرد پس چرا الان شوکه شدم ؟!
صدای آنجلا باعث شدم به خودم بيام :
- دختره ی دهن گشاد باز هم پيداش شد !
بهش تشر زدم :
+ آنجلا درست صحبت کن !
- آخه خيلی ...
به ميز رسيده بودیم
+ هيس !
صدای کارلو به گوش می رسيد :
- کافيه ، دستتو بردار خفه شدم .
دختر حلقه دستاشو شل کرد و اخمی تصنعی به ابروهاش افتاد و خواست
چيزی بگه که دخترک شيطون سلام بلندی داد ،
سلام آنجال باعث شد کارلو دخترو کامل پس بزنه ، نفرت عجيبی داخل چشمان دختر موج ميزد وقتی که به بچه ها نگاه کرد ،من و فرانکو هم سلام کردیم اما جواب هيچ کدام مارو نداد و رو به کارلو پرسيد :
+با اینا اومدی بيرون ؟
- فکر ميکردم بينایی چشمات مشکلی نداشته باشه !
بچه ها با صدای بلند و آزادانه زیر خنده زدند و من هم سرمو پایين انداختم
تا خنده ام معلوم نشه
بالاخره تونستم بر خندم غلبه کنم و سرمو بالا بگيرم ، کارلو خيلی جدی
بدون ذره ای شوخی به دختری که قبلا در مهمانی کریسمس هم دیده بودمش نگاه می کرد ،
دختر مومشکی بالاخره بهش بَر خورد و بدون خداحافظی سر ميز دیگری
که یک خانم همسن و سال خودش نشسته بود رفت ،همگی بدون هيچ حرفی نشستيم .
غذا در فضایی آرام خورده شد و وقتی داخل ماشين نشستيم بچه ها
خوابشون برد ، کارلو به خانه رفت و بچه ها روی تختش گذاشت و خودش
هم کنارشون خوابش برد.
من اما هيچ وقت به خواب عصر عادت ندارم به همين دليل فکر کردم که
یک عصرانه بعد از خواب حسابی می چسبه
داخل هر فنجانو پر کردم و همه رو داخل قابلمه گذاشتم ، وقتی که پختش
کامل شد از قابلمه درآوردم و کيک های فنجانی رو داخل یک سيني برگردوندم ،
داخل اتاق کارلو رفتم ، تا نگاهم به تخت افتاد چشمامو بستم ، کارلو بدون
لباس و با یک شلوار خوابيده و خوشبختانه جدا از بچه ها یک سمت بود ، روی سمتی که بچه ها بودند نشستم و دو دستمو نوازشگر روی موهای نرم و لطيفشون کشيدم ، آروم اسمشونو صدا زدم ،
فرانکو نشست و دستی به چشماش کشيد و خودشو تو بغل من انداخت و
دوباره خوابيد ،همونطور که دستمو روی کمر فرانکو می کشيدم یک دست دیگرم در حال نوازش بازوی آنجلا بود ،
سعی کردم وسوسه اشون کنم :
+ باشه هر دو بخوابيد تا من به تنهایی کيک بخورم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگو با
✅ سرکار #خانم_نصیری
مدیرعامل بنیاد حامیان خانواده کاشان
✅ خانم دکتر #شهره_پیرانی
همسر شهید داریوش رضایی نژاد
✅ #آرمیتا_رضایی_نژاد
دختر شهید داریوش رضایی نژاد
💎 ویژگیهایی در دختر وجود دارد که او را شبیه خود #خدا میکند.
💎 گروه #فیروزه_نشان_ها بستری فراهم شده برای دختران شهرستان #کاشان که به منظور بهرهگیری از لذت های حلال به آنها مهارت، آگاهی و دانشهای لازم را میدهد و دختران را برای تمدن سازی و اثرگذاری در تاریخ آماده می کند.
#ولادت_دختر_آسمان_هفتم
#داریوش_رضایی_نژاد
#دختران_فیروزه_نشان
#آسمانی_نشان_آسمانی_بمان
#دختر_تمدن_ساز
#اینجا_دختران_عرصه_دار_میدان_فرهنگی_اند
#دختر_جریان_ساز
#دختر_ولايت_پذیر
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
کلاس #خود_آرایی
خود آرایی💅🏻
مخصوص اتاق خواب💄/
داخل منزل🧖♀ /
روزمره👄 /
مجلس💋 /
و....
با مربی #متبحر
5 جلسه 100 هزار تومان 😳
با قیمت باور نکردنی و تخفیف
به ازای هر یک نفر که معرفی کنید ده درصد تخفیف بگیرین😍
برای ثبت نام با شماره 09902833940
یا به آیدی مورد نظر پیام بدید:
@banoojan1380 مراجعه کنید
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
کلاس #ربان_دوزی
با مربی متبحر ودوره بین المللی رفته
با قیمت استثنایی 🙄
3جلسه 30هزار تومان
با آوردن هر نفر از ده درصد تخفیف ویژه ما برخوردار شوید 😲
برای ثبت نام با شماره تلفن زیر تماس بگیرید :
09902833940
یا به آیدی مورد نظر پیام بدید:
@banoojan1380
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
کلاس #نقاشی_روی_پارچه👩🏼🎨
10جلسه 100هزارتومان😌
با ما بدرخشید
با آوردن هر نفر از ده درصد تخفیف ویژه ما برخوردار شوید 😲
برای ثبت نام با شماره تلفن زیر تماس بگیرید:
09902833940
یا به آیدی مورد نظر پیام بدید:
@banoojan1380
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
کلاس #نقاشی_روی_شیشه👩🏼🎨
برای کودکان و دختران
از سن 7 تا 20سال😊😘
قیمت 5جلسه 50تومان🧐
برای ثبت نام با شماره تلفن زیر تماس بگیرید:
09902833940
یا به آیدی مورد نظر پیام بدید:
@banoojan1380
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
کلاس #هوش_اقتصادی
برای دومین بار
توسط بنیاد حامیان خانواده برگزار میگردد
برای ثبت نام با شماره تلفن زیر تماس بگیرید:
09902833940
یا به آیدی مورد نظر پیام بدید:
@banoojan1380
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade