eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
610 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🌺 🌺 بعد از رفتن سمانه خانم، فاطمه نگاهی به سهیل کرد، درموندگی و خشم رو توی چشماش میشد به وضوح دید، اما بدتر از اون سایه ای بود که از راه پله های طبقه بالا به آرامی رد شد، ذهنش درگیر شد: - نکنه واقعا سمانه خانم چیزی دیده که این طور با سهیل حرف زده، نکنه اون سایه طبقه بالا واقعا توی خونه اون بوده، نکنه این دختره، همسایه طبقه بالا تا چند لحظه قبل توی خونه من بود؟ همسایه طبقه بالا دختری 41 ساله بود که تازه چند ماه بود به این ساختمون کوچ کرده بود، دختری ساکت و مرموز، با نگاهی ترسناک، خانم فدایی زاده یکی از کسانی بود که فاطمه آرزو میکرد حتی یک لحظه هم باهاش چشم تو چشم نشه، اما حالا با دیدن اون سایه و اون حرفها شک و دو دلی بدی توی دلش افتاده بود. نگاه خسته ای به سهیلی که درموندگی از سر و روش میبارید کرد، آهی از ته دل کشید و وارد خونه شد. علی و ریحانه هم که تا به اون لحظه ساکت بودند با دیدن پدرشون فریادی از شادی کشیدند و به آغوشش پناه بردند. خونه حسابی تمیز بود، فاطمه نگاهی به دور و برش انداخت، انگار دنبال نشونه ای میگشت که شاید بهش ثابت کنه واقعا اون دختر توی خونش بوده، یا شایدم نه، خوشحال بود که همچین چیزی بهش ثابت نمیشد، چیزی پیدا نکرد، همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب. سهیل که در حال بازی با علی و ریحانه بود و زیر چشمی فاطمه رو زیر نظر داشت، منظور فاطمه رو فهمید، دلش سنگین شد، به اندازه هزاران کیلو بار روی دلش نشست... لعنت به این همسایه فضول... لعنت به من، لعنت به این ه و س... لعنت به این عادت.... لعنت به این اعتیاد... لعنت به این ... سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کنه برای همین گفت: -خوب خانم، خوش گذشت خونه مامان؟ فاطمه که تازه متوجه نگاه سهیل شد، دست از سرکشی برداشت، چادر و روسریش رو درآورد و روی مبل نشست و گفت: +جای شما خالی... سهیل بلند شد و چادر و روسری رو از دست همسرش گرفت و در حالی که توی کمد آویزونشون میکرد گفت: -جام خالی بود که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی شیطون؟ +حداقل خوشحال بودم که جای من پیش تو خالی نیست... کنایه فاطمه صاف نشست توی دل سهیل... واقعا جای خالی فاطمه کجا و سرگرمی چند ساعته با یک سری دختر سبک هر کجا.... انجام یک عادت خیلی خیلی زشت کجا و دلتنگی برای آرامش خونه فاطمه کجا... به روی خودش نیاورد، نمی تونست به روی خودش بیاره، نمیتونست حرف دلش رو به کسی بزنه که نمی تونه این چیزها رو درک کنه، نمیتونه بفهمه فاصله عشق و ه و س زمین تا آسمونه، میدونست برای فاطمه عشق و ه و س یکیه، اما برای خودش ... اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت: -بابا جان، خوش گذشت؟ ریحانه پیش دستی کرد و گفت: + آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت: - بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟ +نه خیر، بابا از من پرسید -بهت میگم از من پرسید -نه، نه، نه .... دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت: +ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم ... آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد... اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صبح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند... اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند. ... @hamianekhanevade
رمان 🌺 🌺 ساعت ده صبح بود، فاطمه نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، سهیل هنوز از خونه خواهرش بر نگشته بود، ماجرای دیشب و حرفهای سمانه خانم و سایه توی راه بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود، با خودش فکر کرد اصلا اون همه شور و شوق عشق به این دو دلی ها می ارزید؟ اگر از سهیل جدا میشد باید چیکار میکرد؟ به فرض هم که تمام امکانات مالیش فراهم میشد و می تونست در آرامش با بچه هاش زندگی کنه، اما چطور میخواست توی این جامعه، تنها دو تا بچه رو کنترل کنه، آینده ریحانه چی میشد؟ آیا اصال به گرمی دست پدرش نیاز نداشت؟ علی چی؟ کی میخواست تکیه گاهش بشه؟ فاطمه که نه پدری داشت و نه برادر، میدونست سهیل دوستش داره، تحمل این زندگی سخت تره یا زندگی بعد از طلاق ؟ راه سومی بود؟ میتونست از سهیل بخواد که دست از کاراش برداره؟ میشد؟ قبول میکرد؟ اگر باز زیر قولش میزد چی؟ اون وقت دیگه بحث پیمان شکنی بود، بحث بی اهمیتی بود. کاش اول ازدواج چشمهاشو بیشتر باز میکرد تا فقط به خاطر عشق با مردی ازدواج نمیکرد که عقایدی مخالف عقاید اون داشت، اصلا می تونست به پای این عشق بایسته؟ چند تقه کوچیک به در خورد، روشو که برگردوند سهیل رو دید که با لبخند کمرنگی به در تکیه داده، سلام کرد. سهیل گفت: -سالم زندگی... + بیا بشین برات چایی بیارم -دستت طلا فاطمه رفت که برای سهیل چایی بریزه، با خودش فکر کرد، شاید این یک مسابقست، مسابقه فاطمه با یک عالمه دختر رنگاوارنگ، ... ارزش اون اینه که با اونها رقیب باشه؟ سر چی؟ سر سهیل؟ سهیلی که پدر بچه هاش بود؟ ... +آخ -چی شد؟ + چایی ریخت رو دستم -برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی تو؟ +حواسم نبود آدم موقع چایی ریختن میره تو فکر!!!!!... برو بشین خودم میریزم. فاطمه هم رفت و روی مبل نشست. -بفرما اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری +دستت درد نکنه -نوش جونت فاطمه مستقیم به سهیل خیره شد، می خواست خوب ببینتش، ... باز هم فکرهای ناجور، باز هم .... -چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ خوشگلم نه؟ بزن به تخته چشم نخورم. سهیل اینو گفت و خندید، فاطمه هم لبخندی زد و سرش رو به سمت پنجره چرخوند، بعد از خوردن چایی فاطمه شروع کرد به حرف زدن: +سهیل دیشب قبل از اومدن ما کسی اینجا بود؟ سهیل اخمی کرد و گفت: - نه خیر ... فاطمه گفت: +باشه، قبول، سهیل من خودم با عقل و احساسم بهت جواب مثبت دادم، شاید ... شاید تصمیم درستی نبود، ... یعنی ... شاید من و تو برای هم ساخته نشده باشیم. اما الان دیگه موضوع من و تو نیست، ... موضوع دو تا آدم دیگه ست که تمام زندگیشون به تصمیم من و تو بستگی داره، پس خواهش میکنم بذار رک و پوست کنده باهات حرف بزنم سهیل ساکت بود و فقط سری تکون داد، فاطمه ادامه داد: +هر دو تامون میدونیم مشکلمون چیه، از اول هم میدونستیم، اما هیچ کدوممون عمق فاجعه رو نمیدونستیم، نه من تصور میکردم تو... تو... آهی کشید و ادامه داد: +نه تو تصور میکردی من این چیزها برام اینقدر مهم باشه، تو توی خانواده ای بزرگ شدی که این چیزها عادیه و من توی خانواده دیگه ای، به خاطر احترامی که برام قائل بودی همیشه سعی کردی رعایت کنی، من میدیدم که برادرت چه راحت جلوی همسرش زن دیگه ای رو میبوسه، یا دست دادن و روبوسی کردن پدرت رو با دخترای دیگه میدیدم، اما ازون طرف هم میدیدم تو به خاطر من خیلی چیزها رو رعایت میکنی، من... من ممنونت بودم، اما... اما مسئله ای که تازگی ها متوجه شدم، چیز کمی نیست، مسئله یک گناه کبیرست، من نمی تونم... یعنی نمی خوام با مردی زندگی کنم که ... و سکوت کرد... ... @hamianehkanevade
رمان 🌺 🌺 سهیل گفت: -که گناه کبیره مرتکب میشه؟ من به نماز خوندن اعتقاد نداشتم، به روزه گرفتن اعتقاد نداشتم اما تو با من ازدواج کردی، با علم به این چیزها با من ازدواج کردی، دیدی که عشقمون هوس نبود، پنج ساله که داریم خیلی بهتر از خیلی آدمهای دیگه زندگی میکنیم، این برات کافی نیست؟ +به نظر تو کافیه؟ به نظر تو من می تونم باور کنم شوهرم بدون من عشق بازی میکنه، با دخترای دیگه، ولی همچنان عاشقمه؟!!! چرا فکر میکنی این برام مفهومی داره، چرا اینقدر عادی با این موضوع برخورد میکنی، هان؟ تو میدونی که برای من مهمه، میدونی و میدونستی، تو چرا خواستی با منی ازدواج کنی که مطمئن بودی تحمل این چیزها رو نداشتم؟ -به خاطر اینکه عاشقت بودم فاطمه لبخند تلخی زد و گفت: +عاشق!!! تو از عشق چی میفهمی؟! -تصور کن هیچی فاطمه، من چهار ساعتم برای تو حرف بزنم تو نمیفهمی، ... میدونی اصلا برام مهم نیست که فکر میکنی عاشقتم یا نه، نمیدونم چجوری باید بهت ثابت میکردم و نکردم، وقتی یک بار بهت تندی نکردم، وقتی هر چیزی که خواستی برات مهیا کردم، وقتی احساسم رو فقط برای تو گذاشتم، انتظار داشتم بفهمی عاشقم... +احساس میکنم تصمیم اشتباهی گرفتم، معنای عشق در ذهن من با ذهن تو خیلی فرق میکنه، تو عشق رو فقط و فقط در احساس میدونی و من در همه وجود، در تک تک رفتارها، در همه ابعاد زندگی... -حالا میخوای تصمیم اشتباهت رو با یک تصمیم اشتباهتر جبران کنی؟ تو با طلاق چی به دست میاری؟ می خوای کجا بری؟ به فرض محال طلاق گرفتی و رفتی، بچه ها رو که به تو نمیدم، به فرض محال بچه هام دادم به تو، چجوری می خوای دست تنها بدون حامی توی این دنیای پر گرگ بزرگشون کنی؟ من بدترین آدم دنیام، اما حتی اگر عاشقم نیستی، حتی اگر باور داری عاشقت نیستم اجازه بده سایه سرت باشه، نمی تونم بهت قول بدم دست از کارهام بردارم، اما می تونم بهت قول بدم هیچ وقت دست از حمایتت بر ندارم ... میتونم بهت قول بدم تا آخر عمر عاشقت بمونم، البته عاشق با تعریف خودم... -سایه سرم؟ فکر نمیکنی خیلی سایه سنگینی هستی؟ سهیل من یک مسلمونم، اگر یک روز بهت جواب مثبت دادم به خاطر عشق بود اما ایمان من جاش بالاتر از عشقه، تو نمیتونی ازم بخوای که خدای خودم رو رها کنم و به عشقم بچسبم، خالق این عشق، همون خداست... من نمی خوام سایه سرم مردی باشه که یکی از بدترین گناهان روی زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگیرم که زمین و آسمون لعنتش کرده باشند، من نمی تونم معشوق کسی باشم که ... تو درست میگی، برای من طلاق خیلی سخته، اما .... چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: +میدونی تو هیــــــــــــــــچ وقت چیزی از عشق و محبت برای من کم نذاشتی، اونقدر سیرابم کردی که حاضرم چشم روی احساس مالکیتم بذارم. باشه تو مال دیگران باش، اما مورد لعن نباش... سهیل چیزی نداشت بگه، مثل همیشه فاطمه خیلی متفاوت تر از اون چیزی که اون فکر میکرد حرف زد، انتظار داشت فاطمه بهش بگه ازین که به من خیانت کردی منزجرم، از این که به جای من کس دیگه ای رو در آغوش کشیدی ازت بدم میاد، اما بازم هم رو دست خورد. فاطمه ادامه داد: +من میدونم تو تا زمانی که خودت با تمام وجودت به این نتیجه برسی که کار درستی نیست نمی تونی این کارها رو ترک کنی، بنابراین من حاضر نیستم از خودم مایه بذارم و درخواستی ازت بکنم که نتیجشو میدونم، بنابراین من طلاق می خوام، اما به دو شرط حاضرم از طلاق صرف نظر کنم. ... @hamianekhanevade
رمان 🌺 🌺 فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد، سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز فرش نگاه میکرد، سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد. - باید بهم قول شرف بدی، باید به تمام مقدساتی که قبول داری قسم بخوری، باید به جون عزیزترین کسات و به خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو شرط رو رعایت میکنی، بعدش من دیگه طلاق نمی خوام و تو هرکاری که دوست داشتی می تونی انجام بدی... سهیل خیلی آهسته گفت: -چه شرطی؟ +اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن، اما حلالش ، میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست، صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت دستت حرام به تن زنی نخوره بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت: + دستت رو بذار روش و قول بده سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه، یعنی به همین راحتی؟ فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟ اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره، بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی نخوره فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با عقلش گرفته بود نه با احساسش. به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه... بعد از چند لحظه ادامه داد: +دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن. بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن... صدای گریه فاطمه که از ته دل بود خیلی بلند تر از اون بود که پشت صدای نرم قطره های آب پنهان بمونه و به گوش سهیل نرسه. سهیل گرفته و عصبانی، سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون، نمی دونست کجا بره اما میدونست دلش نمی خواد ضعف فاطمه رو ببینه، دلش نمی خواست شکسته شدن فاطمه رو ببینه، حتی اگر مسببش خودش بود، ... دلش نمی خواست عاقبت کار خودش رو ببینه، دلش می خواست باور کنه اگر اون دو شرط فاطمه رو رعایت کنه همه چیز درست میشه ... ... @hamianekhanevade
: بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا نائبه الزهرا السلام علیک یا شریک الحسین السلام علیک یا کعبه الرضایا وفات خانم حضرت زینب سلام الله علیها را به همه شما عزیزان تسلیت میگویم حضرت فضایل زیادی دارند اما اینکه در مقاله های اجتماعی و پایان نامه های مختلف روانشناسی و مباحث خانواده از حضرت اش بگویند نشان دهنده این است که نباید ایشان را فقط به عنوان یک الگوی مذهبی و دینی نگاه کرد ایشان مصداق بارز انسان کامل هستند و در تمام ابعاد زندگی الگوی تمام عیار هستند، برخی از فضایل ایشان را بصورت کوتاه برایتان می گویم ♦️جود و سخاوت حضرت زینب (سلام الله علیها) 🔶روزی میهمانی برای امیرالمؤمنین (ع) رسید. آن حضرت به خانه آمده و فرمود: ای فاطمه، آیا طعامی برای میهمان خدمت شما میباشد؟ عرض کرد: فقط قرض نانی موجود است که آن هم سهم دخترم زینب می باشد. زینب (س) بیدار بود، عرض کرد: ♦️ای مادر، نان مرا برای میهمان ببرید، من صبر می کنم. طفلی که در آن وقت، چهار یا پنج سال بیشتر نداشته این جود و کرم او باشد، دیگر چگونه کسی می تواند به عظمت آن بانوی عظمی پی ببرد؟ زنی که هستی خود را در راه خدا بذل بنماید، و فرزندان از جان عزیزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنماید و از آنها بگذرد بایستی در نهایت جود بوده باشد. 1 🔖شجاعت حضرت زینب سلام الله علیها 🔖عفت حضرت زینب سلام الله علیها ♦️در مجلس یزید، هنگامى كه چشم زينب كبرى(عليها السلام) به سر خونين برادرش امام حسين(عليه السلام) افتاد، با صداى محزونى كه دل ها را به وحشت مى انداخت فرياد زد:  🔶«يا حُسَيْناهُ! يا حَبيبَ رَسُولِ اللهِ! يَابْنَ مَكَّةَ وَ مِنى، يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةَ النِّساءِ، يَابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفى»؛ (اى حسين اى محبوب رسول خدا، اى پسر مكه و منا، اى پسر فاطمه زهرا، بانوى همه زنان جهان، اى پسر دختر (محمد) مصطفى). راوى اين ماجرا نقل مى كند: به خدا سوگند با اين نداى زينب(عليها السلام)، تمام كسانى كه در مجلس بودند گريستند و در آن حال يزيد ساكت بود...!! 🔷يزيد لعنة الله عليه دستور داد چوب خيزرانش را آوردند و با آن به لب و دندان امام حسين(عليه السلام) مى زد.😭 ♦️ ابو برزه اسلمى (كه از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و در آن مجلس حضور داشت) خطاب به يزيد گفت: اى يزيد! آيا با چوبدستى ات به دندان حسين فرزند فاطمه مى زنى؟! 🔸من به چشم خود ديدم كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، لب و دندان حسين(عليه السلام) و برادرش حسن(عليه السلام) را مى بوسيد و مى فرمود: «أَنْتُما سَيِّدا شَبابِ أهْلِ الْجَنَّةِ، فَقَتَلَ اللهُ قاتِلَكُما وَلَعَنَهُ، وَأَعَدَّلَهُ جَهَنَّمَ َوساءَتْ مَصيراً»؛ (شما دو نفر، سرور جوانان اهل بهشتيد، خداوند كشنده شما را بكشد و مورد لعن قرار دهد و براى او جهنم را فراهم ساخته و بد جايگاهى است). 🔲 يزيد لعنة الله عليه خشمگين شد و دستور داد او را از مجلس بيرون كردند. يزيد كه سرمست از باده غرور بود و گمان مى كرد در كربلا پيروز شده، اين اشعار را كه سند زنده ديگرى بر عدم ايمان او و آل اميه، نسبت به مبانى اسلام بود، با صداى بلند خواند: 🔸كاش بزرگان من كه در جنگ بدر، كشته شده بودند، امروز مى ديدند كه قبيله خزرج چگونه از ضربات نيزه به زارى آمده است. در آن حال، از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد! دستت درد نكند! من از فرزندان «خندف» (2) نيستم، اگر از فرزندان احمد [رسول خدا(صلى الله عليه وآله)] انتقام نگيرم). ♦️اينجا بود كه زينب دختر على بن ابى طالب(عليه السلام) برخاست و خطبه اى غرّا خواند ... 🔸در ادامه اين خطبه كوبنده فرمود: «أَ مِنَ الْعَدْلِ يَابْنَ الطُّلَقاءِ! تَخْدِيرُكَ حَرائِرَكَ وَ إِمائَكَ، وَ سَوْقُكَ بَناتِ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم سَبايا، قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ، وَ أَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ، تَحْدُو بِهِنَّ الاَْعداءُ مِنْ بَلد اِلى بَلد، يَسْتَشْرِفُهُنَّ أَهْلُ الْمَناهِلِ وَ الْمَناقِلِ، وَ يَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْقَرِيبُ وَ الْبَعِيدُ، وَ الدَّنِيُّ وَ الشَّرِيفُ، لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجالِهِنَّ وَلِيُّ، وَ لا مِنْ حُماتِهِنَّ حَمِيٌّ، وَ كَيْفَ يُرْتَجى مُراقَبَةُ مَنْ لَفَظَ فُوهُ أَكْبادَ الاَْزْكِياءِ، وَ نَبَتَ لَحْمُهُ مِنْ دِماءِ الشُّهَداءِ،... 🔻(اى پسر كفّار آزاد شده! (5) آيا اين از عدالت است كه تو زنان و كنيزان خود را پشت پرده ها بنشانى، ولى دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را اسير كرده و به اين سو و آن سو بكشانى و در حالى كه پرده حرمت آنان را دريده و چهره هاى آنان را در معرض ديد مردم قرار داده اى، آنها را توسط دشمنان در شهرهاى مختلف بگردانى، تا مردم هر كوى و برزن به تماشاى آنان بنشينند و افراد دور و نزديك و پست و شريف به چهره هايشان
چشم بدوزند، با آنكه همراه آنان مردان و حمايت گرانشان نبودند؛ [ولى چه سود از اين سخنان، زيرا] چگونه مى توان به حمايت و مراقبت آن كس اميد داشت كه [مادرش] جگر پاكان را به دهان گرفته [اشاره به داستان هند جگرخوار مادر بزرگ يزيد است] و گوشتش از خون شهيدان روييده؟! .... البته در مورد اینکه آیا واقعا نامحرمان موی زینب را دیدند خیلی ها سوال می کنند: باید بگم مرحوم شیخ هادی کاشف الغطا میگه من اشعاری در باب ورود حضرت زینب سلام الله علیها به مجلس یزید سرودم وقتی به این فکر میکردم که چگونه ممکن است چشم نامحرم ناموس اهل بیت را دیده باشه از شدت گریه بیهوش شدم 😭😭😭😭 وقتی بیدار شدم دیدم یک بیت به اشعارم اضافه شده که متوجه شدم از جانب صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف یاید باشد و آن این بود: و هی باَستار مِن الاَنواری تَحجُبها عَن اَعین نُوّاری یعنی حضرت در هاله ای از نور در مقابل نامحرم محجوب بودند بی جهت نیست عمه سادات در این عالم کاره ای هست ولی ما مقام او را نشناختیم 🔖روضه خوان آیت الله بهجت می‌گوید: 🔹 این‌بار هم [حضرت آیت‌الله بهجت] مثل خیلی وقت‌های دیگر پول(نذری) دادند و فرمودند: روضه حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بخوان. ❓دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بخوان، چی هست در این روضه؟ ✅ فرمودند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... (6) خداوند ان شاءالله بحق عمه جان امام زمان فرج را برساند و به دعای شما خوبان بلا را از همه دفع کند🙏 🔻پی نوشت🔻 (2). خندف از جدّه هاى اعلاى قريش و از جمله يزيد محسوب مى شود. (ر.ك: تاريخ طبرى، ج 1، ص 24 ـ 25). (3). سوره روم، آيه 10. (4). سوره آل عمران، آيه 178. (5). اشاره است به ماجراى فتح مكه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، ابوسفيان و معاويه و ديگر سران قريش و معاندان را بخشيد و فرمود: «إذْهَبُو فَأَنتُمُ الطُّلَقاءُ»؛ (برويد! شما آزاديد). (رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 21، ص 106 و تاريخ طبرى، ج 2، ص 337). (6). ردپای سپید، ص۴٧ (مجموعه داستان های کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره، جلد ۴) @hamianekhanevade
رمان 🌺 🌺 سوز سرما تنش رو به لرزه انداخت، این قبرستون و این سرما داشت تمام وجودش رو به سمت سردی غم میکرد. ها کوچیکی به دستاش کرد، اما هاش هم رنگی از گرما نداشت، دلی که غمگینه، گرمایی نداره که بخواد در این سوز گرما، دستی رو گرم کنه، دوباره دستش رو توی جیبش فرو برد و به سنگ قبر سفید پدر چشم دوخت. +سلام بابا، منم، فاطمه تو... فاطمه تو... کاش بودی بابا... کاش بودی تا برات بگم چقدر سخته که بخوای هر لحظه جوری زندگی کنی که دوست نداری، دلت میخواد گریه کنی، اما باید بخندی، دلت می خواد فرار کنی، اما باید بمونی، دلت می خواد داد بزنی، اما باید لبخند بزنی، دلت می خواد بمیری، اما باید بمونی و زندگی کنی، بابا... چرا زندگی اینقدر تلخ شد؟ چی شد؟... -امتحانه دخترکم... امتحان... +امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا نکردم، من که بندگی کردم، من که همیشه خودم رو پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از عشق این بود؟ -امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ دنیا جای امتحانه، بندگی تو نماز و روزت نیست، بندگی تو قبول شدن توی همین امتحاناست، وگرنه امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، هرکسی بندگیش بیشتر باشه، امتحانش سنگین تره. و همه این امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده شدی برسی، تو خدایی، باید به خدا برسی... ان الله مع الصابرین ان الله مع المتقین +سخته بابا، خیلی سخته... - لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، مطمئن باش تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده... +کارم درسته بابا؟ جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد... توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد، احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد. وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به آسمون کرد و گفت: +خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم: الحمدلله رب العالمین، شکرا لله... بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر... ... @hamianehkanevadr
رمان 🌺 🌺 صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود. خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت: -ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت: +بفرمایید. - شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟ -بله -من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟ فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت: +کارگاه چی دارید؟ - راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم. +خوبه، انشالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم -چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟ +نه عزیزم، اما وقت ندارم. خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت: -باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر دوست دارید خانه دار باشید. بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت: +بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو از من هم پرسیدید؟ -گفتم شاید نظر شما با نظر شوهرتون فرق داشته باشه. +به هر حال ممنون از پیشنهادتون بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به راه افتاد، صدای فدایی زاده رو شنید که میگفت: - سلام برسونید... خون خون فاطمه رو میخورد، صورتش به شدت قرمز شده بود، پشت در خونه که رسید چند لحظه صبر کرد تا حالش جا بیاد، با خودش میگفت: + سلام برسونم؟ مرده شور تو ببرن... دختره بی فرهنگ ... ... @hamianehkanevade
: بسم الله الرحمن الرحیم این ایام روزهای سختی در پیش رو داریم اما ملت ما سخت تر از اینها هم دیده و از همه امتحانات سربلند بیرون آمدند یکی از سختی های این روزها دفن غریبانه اموات مبتلا به کرونا می‌باشد نمیخوام کلیشه ای حرف بزنم و فقط برای دلخوشی یه چیزی بگم واقعیت هایی در عالم هست که اگر من حتی باورش نداشته باشم حقیقت دارد یکی از همین واقعیات: عشق به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام است که موقع مرگ به انسان کمک می‌کند. این داستان را به دقت بخونید: 🔷 روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) با عده ای از مسلمانان بیرون مسجد نشسته بودند. در این هنگام چهار نفر سیاه پوست تابوتی را به سوی گورستان می بردند. خیلی غریبانه و بی کس 🔶 پیامبر (ص) به آنان اشاره فرمودند: که جنازه را بیاورید، چون جنازه را آوردند، حضرت روی او را گشودند و فرمودند: ای علی این شخص ریاحی غلام سیاه پوست بنی نجار است. ◽️امام علی (علیه السلام ) فرمودند: هر وقت این غلام مرا می دید شاد می شد و می گفت: من تو را دوست دارم.❤️ وقتی رسول خدا (ص) این سخن را شنیدند، برخاستند و دستور دادند جنازه را غسل دهند. سپس لباس خودشان را به عنوان کفن بر تن مرده نمودند و برای تشییع جنازه وی به راه افتادند و در بین راه صدای عجیبی از آسمان بلند شد. پیامبر (ص) فرمودند: این صدای نزول هفتاد هزار فرشته است که برای تشییع جنازه این غلام سیاه آمدند. سپس حضرت در قبر رفتند و صورت غلام را بر خاک نهادند و سنگ لحد را چیدند. وقتی کار دفن تمام شد، پیامبر (ص) به حضرت علی (ع) فرمودند: یا علی نعمت های بهشتی که بر این غلام می رسد همه بخاطر محبت و دوست داشتن توست. من مطمئنم در اوج سختی های مرگ هر کدام از شیعیان و محبان آن حضرت، خود اهل بیت علیهم السلام به فریاد رسیدند و کمک کردند. (1) : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی (ع) » @hamianehkanevade
رمان 🌺 🌺 بعد از چند لحظه که کمی آروم تر شد، زنگ زد، صدای جیغ ممتد ریحانه اومد و دری که یکهو به شدت باز شد. ریحانه که دید مادرش پشت دره، خودش رو پرت کرد به سمت مادرش، سهیل که پشت سرش بود و مثلا داشت دنبالش میکرد با دیدن فاطمه با شرمندگی و کمی ترس، لبخندی زد و رو به ریحانه گفت: ای ناقلا خوب جای امنی پیدا کردی. بعدم به فاطمه سلام کرد. فاطمه که حالش حسابی گرفته بود، جواب سلام رو آهسته داد و وارد خونه شد، ریحانه دوباره دست سهیل رو گرفت و گفت: +بابا بیا بلیم علی رو پیدا کنیم سهیل رو کرد به فاطمه که در حال آویزون کردن لباسهاش بود و به حالت خبردار ایستاد و گفت: - ستوان یکم سهیل نادی عرض ادب و احترام دارد به تیمسار فاطمه خانم گل گلاب فاطمه حرفی نزد و تنها به لبخندی بسنده کرد اما سهیل یکهو پرید و فاطمه رو محکم بغل کرد، فاطمه که تو دستش گیره روسری بود، محکم گیرشو فرو کرد توی بازوی سهیل، انگار میخواست دق و دلی تمام این اتفاقات رو از طریق اون سوزن خالی کنه، بلند گفت: +خفم کردی، ولم کن بابا -آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، نکن خانم آمپول زن ، من بابای تو نیستم که، یک نگاه به سن و سال من بکن، یعنی هوا انقدر بیرون سرده که مخت یخ زده؟ بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی +برو بابا بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد، - بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند: +بــــله. فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت: +آماده برای چی؟ سهیل گفت: - یک.... دو..... سه.... حرکت یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: - زود باشید، دیگه نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند. فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه که در رفتند و همه آب ریخت روی تلویزیون، صدای انفجار و بوی سوختنی بلند شد و یکهو کل برق خونه رفت. بچه ها که به شدت ترسیده بودند ساکت شده بودند. فاطمه فوری رفت و بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو چنان زد زیر خنده که ناخود آگاه خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت: - همسر گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای کم خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک تلویزیون جدید بخریم... صدای خنده این خانواده از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه حسادت توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد عشق عمیقی توی اون خونه موج میزنه، اما نمی دونست که اون خنده ها و شادی ها نه به خاطر یک عشق بلکه به خاطر بردباری زنیه که با وجود تمام ظرافتهای وجودش مثل یک کوه مقاوم و استواره. ... @hamianehkanevade
رمان 🌺 🌺 دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش کرد و با زیرکی خاص خودش، کاری کرد که دوستهای سهیل خیلی زود روابط خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا جایی که می تونست سعی کرد بهترین ها رو برای همسرش فراهم کنه، محیط گرم و آرومی که فاطمه براش آماده کرده بود باعث شده بود رفتار سهیل به شکل چشم گیری تغییر پیدا کنه، فاطمه با کمک حس زنانه خودش می توانست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون دو شرطش پای بند میمونه. مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده میکرد، که رو به علی گفت: +مادر علی، بعدش برو کادویی که خودت خریدی و کادوی ما رو هم بیار بذار اون گوشه که همه چی تکمیل بشه، بعدم زود لباس بپوش که الانه که مهمونا برسن. -باش +ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها... -آخ جون، آخ جون، الان میرم + سهیل جان، عزیزم پاشو لباستو بپوش دیگه -همین خوبه دیگه +کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟ -همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه، -+به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو لااقل تیشرتت رو عوض کن -باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه.. صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی پوشیده بود بهش کمک میکرد، برای بچه ها بستنی بردند، سها خواهر سهیل هم برای کمک اومده بود، بچه ها شعر تولدت مبارک رو می خوندند و با هم بالا و پایین میپریدند، که سهیل یک آهنگ بچه گونه شاد گذاشت که شادی بچه ها چند برابر شد، همه با هم در حال رقصیدن و بازی کردن بودند که زنگ در به صدا در اومد، فاطمه از توی آشپزخونه داد زد: +سهیل جان، زنگ میزنند، درو باز کن سهیل آیفون رو برداشت و گفت: -کیه؟مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟ + نمی دونم - سهیل آیفون رو برداشت و گفت : -بفرمایید +منزل ریحانه خانم نادی؟ صدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر یکی از بچه هاست، برای همین گفت، - بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت: - فکر کنم مادر یکی از دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش وخودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست ... @hamianekhanevade