سلام همراهان عزیز 👋
انشاءالله از این به بعد در کانال #بنیاد_حامیان_خانوده_کاشان مسابقه داریم.😍
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
#مسابقه
#شماره_یک
امام موسی کاظم علیه السلام فرمود:
خداوند مرا بین عذاب شیعیانام و مرگ خودم مخیر فرمود، من مرگ خود را برگزیدم.
❓ضمن بیان اصل حدیث پاسخ دهید علت عذاب شیعیان و در واقع جرم آنها چه بوده؟
💐 منتظر پاسخ شما دوستان هستیم.
در پایان هر ماه به بهترین پاسخ جوایز ارزندهای تعلق میگیرد.
جایزه ویژه "#مشهد_مقدس" به قید قرعه 👏
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
برای دادن پاسخ از طریق لینک زیر وارد شوید و به آیدی مدیر کانال پیام دهید.
👇👇👇👇👇
@hamianekhanevade
.
حرا در انتظار انقلاب است
دگر وقت شکست دیو خواب است
پی راز و نیازهای شبانه
#محمد سینهاش پر التهاب است
میان قوم جهل و کفر و الحاد
هم اینک موعد یک انتخاب است
به پایان آمده عمر جهالت
اوان پویش و وقت صواب است
ز کوه آمد ندا اقرا محمد
زمان بعثت و روز خطاب است
ز عید مبعث از شادی چه مستیم
صلوات بر محمد میفرستیم
#مبعث_رسول_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم گرامی باد.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
سلام همراهان عزیز 👋 انشاءالله از این به بعد در کانال #بنیاد_حامیان_خانوده_کاشان مسابقه داریم.😍
.
.
📣 دوستان عزیز توجه فرمایید.
آیدی جهت ارسال پاسخ مسابقه: 👇
@Rs1454
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهل_دوم
سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده یا نه.
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید.
+بله، البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید
خونه کار کنید؟
+بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه میکنه.
رو به خاله سیما گفت:
+ من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت:
-این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت:
+فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت:
-وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت:
+وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
+بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
+بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
+بله، این طرح رو دادند
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهل_سوم
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت:
-برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت:
-اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
+راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازاونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد، قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت:
- فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
+من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت:
+اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخلاف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حالا ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تلاش میکرد شاید به دستش می آورد، اما حالا که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی ...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت:
-چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون کرد، و الا تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت جلوش ایستاده بود.
چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک .... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صیغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت:
- بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد:
+سلام آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سلام ، تو راهم دارم میام.
+زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
+عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#مسابقه
#شماره_دو
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
هدف اصلی بعثت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم چه بوده است؟ (ذکر منبع لازم هست )
راهنمایی: امام خامنه ایی حفظه الله امروز در سخنرانی شون به این مطلب اشاره کردند
💐 منتظر پاسخ شما دوستان هستیم.
در پایان هر ماه به بهترین پاسخ جوایز ارزندهای تعلق میگیرد.
جایزه ویژه "#مشهد_مقدس" به قید قرعه 👏
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
آیدی ارسال پاسخ مسابقه:
@Rs1454
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
سلام همراهان عزیز 👋 انشاءالله از این به بعد در کانال #بنیاد_حامیان_خانوده_کاشان مسابقه داریم.😍
.
#پرسش #مسابقه شماره 1⃣
در حدیثی آمده است حضرت امام کاظم(ع) میفرماید:
«همانا خداوند به شیعیان غضب میکند. سپس خداوند به من دستور داد که کدام را انتخاب میکنید بین او و آنها؟ من گفتم: به خدا قسم آنها را نجات بدهم از غضب خداوند».
مقصود از این حدیث چیست؟
✅ توضیح #پاسخ:
در روایتی از امام موسی بن جعفر(ع) نقل شده است که ایشان فرمودند: «خداى -عزّ و جلّ- بر شيعه غضب كرد، پس مرا مخيّر ساخت كه يا من و يا آنها فدا شويم، به خدا قسم! من با دادن جان خودم ايشان را حفظ كردم».[1]
برای بررسی این روایت توجه به این نکات ضروری است:
در مورد متن حدیث؛ اندیشمندان دینی، گفتارهایی در تفسیر این روایت و در بیان علت غضب خداوند بر شیعیان بیان کردهاند؛ مانند این تفسیر:
این غضب یا به این جهت بود که شیعیان تقیّه را ترک کرده و امامت آن امام را آشکار کردهاند؛ سپس هارون الرشید مردد ماند بین اینکه شیعیان و تابعان آن امام را بکشد یا اینکه آن امام را زندانی کرده و او را به شهادت برساند. پس امام برای شیعیان خود دعا کرده و بلا را برای خود خواستند، یا اینکه علت غضب را در این بدانیم که شیعیان آن امام را حمایت نکردند و در پیروی از او نیّت خالص و پاک نداشتند.[2]
[1]. «موسى(ع): إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ غَضِبَ عَلَى الشِّيعَةِ فَخَيَّرَنِي نَفْسِي أَوْ هُمْ فَوَقَيْتُهُمْ وَ اللَّهِ بِنَفْسِي»؛ کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق و مصحح: غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 1، ص 260، دار الکتب الإسلامیة، تهران، چاپ چهارم، 1407ق.
[2]. مجلسی، محمد باقر، مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، محقق و مصحح: رسولی، سید هاشم، ج 3، ص 126، دار الکتب الإسلامیة، تهران، چاپ دوم، 1404ق.
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
#برنده مسابقه اول:
سرکار خانم پاکیزه 👇
۰۹۰۲----۶۹۹
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهل_چهار
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل رو داشته باشه، و الا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به الان با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت:
-لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو هچلت انداخت ... لعنت ...
+سلام خاله سیما
-سالم خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: الان عیبی نداره، اما از
شروع کلاسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
+چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما انداخت و گفت:
+جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم شما تمام تلاشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت:
-تمام لوازم کار رو براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
+خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
+ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهل_پنج
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
- مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
+ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند، سها گفت:
- این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
+بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت:
-تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی، فکر کردی من میذارم بری
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت:
- خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
+برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو میخوای
سها که حرصش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت:
- ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت:
-به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید با تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت:
+ آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
+اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
+متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول بررسی کارهای کارگاه شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#مسابقه
#شماره_سه
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
آیا برای خداوند جایز است بخاطر نعمت هایی که به موجودات عالم بخشیده منت بگذارد؟
اگر جایز است آیا تا بحال خداوند متعال اینکار و کرده؟
بفرمائید برای چه نعمتی ؟
✅ مهلت پاسخ گویی: ساعت ۲۱ سه شنبه ۵ فروردین
در پایان هر ماه به بهترین پاسخ جوایز ارزندهای تعلق میگیرد.
جایزه ویژه "#مشهد_مقدس" به قید قرعه 👏
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
آیدی ارسال پاسخ مسابقه:
@Rs1454
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade