#خانه_خانه_توست
سلام
خواستم تشکر کنم بابت کانال عالیتون
و خانم نصیری عزیز
من این کیک و پنکیک رو واسه نیمه شعبان درست کردم
تشکر بابت رمان قشنگ و همه چی کلا😍😍😊
عکس و نظرات ارسالی از خانم حیدری
#جشن_خونگی_شعبان
#چالش_عکس_بنیاد_حامیان_خانواده
#نیمه_شعبان_مبارک
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🌸🍃══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🍃🌸═╝
#خانه_خانه_توست
#کودکان_مهدوی
زینب، محمد طاها، زهرا
#جشن_خونگی_شعبان
#چالش_عکس_بنیاد_حامیان_خانواده
#نیمه_شعبان_مبارک
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🌸🍃══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🍃🌸═╝
#خانه_خانه_توست
#کودکان_مهدوی
فاطمه ومحمدهادی حمیدی امین
#جشن_خونگی_شعبان
#چالش_عکس_بنیاد_حامیان_خانواده
#نیمه_شعبان_مبارک
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🌸🍃══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🍃🌸═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۲۴ #همسرانه برای داشتن روابط زناشویی موفق باید مراقب کلماتتان باشید‼️ خیلی چیزها هست که اصل
#شماره۲۵
#همسرانه
#سیاست_همسرداری
#اگر_میخوای_همسرت_عاشقت_باشه
❌با زن و شوهر هایی که با هم مشکل دارن کمتر رفت و آمد کنین
🔷چرا؟؟؟؟
👈چون گاهی مشکلات ناخودآگاه به همدیگه منتقل میشه
مثلا ممکنه با خودتون فکر کنین،نکنه شوهر منم همچین مشکلی رو داشته باشه؟
یا نکنه ما هم اینجوری بشیم؟
🔵رفت و آمد با زوج های موفق و خوشبخت و واقعا عاشق تاثیرات خیلی مثبتی روی روابط دونفرتون میذاره
❌مساله رفت و امد نکردن نیستا
مساله اینه که اگر ضرورتی نداره پای صحبت این و اونی که مشکل دارن نشینیم. گاهی خودتونو بکشین بیرون از درد و دل های پر از درد دیگران.
گوش شنوا بودن خوبه ولی وقتی خود ادم و اسیب ببینه و بدبین بشه اصلا ضرورتی نداره.
🔵در رفت و امد با اینجور افراد اگر فامیلن ؛حد تعادل رو رعایت کنین اگر غریبه ترن که بیشتر سخت بگیرین. در عوض تا میتونین برین سمت زوج های شاد و خوشبخت و خوش سلیقه و هم جهت با خودتون و اقاتون...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۲۵ #همسرانه #سیاست_همسرداری #اگر_میخوای_همسرت_عاشقت_باشه ❌با زن و شوهر هایی که با هم مشکل
#شماره۲۶
#همسرانه
نکاتی که باید در روابط زناشویی بدانید!
← هیچ رابطهی بد زناشویی با آمدن کودک خوب نمیشود.
← هیچ رابطهی بد زناشویی با چاق یا لاغر شدن خوب نمیشود.
← هیچ رابطهی بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمیشود.
← هیچ رابطهی بد زناشویی بهصرف گذر زمان و افزایش سن زوجین خوب نمیشود.
← هیچ رابطهی بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس، عمل زیبایی و ... خوب نمیشود.
راه درمان مشکلات خانواده مراجعه به درمانگر است.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
✅صدقه یکسال معنوی خود را بدهیم تا بهترین ها در شب قدر برایمان مقدر شود و بلا از ما دور شود
✅نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شمااست، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید.
"امامحسین(ع)بحار الأنوار،ج 74،ص205"
🔻رهبر معظم انقلاب:
🔹️ ماه رمضان،ماه انفاق است،ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است؛چه خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مومنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتفاق بیفتد،خاطرهی خوشی را از امسال،در ذهنها خواهد گذاشت.
بیاییم اول به نیت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
وبعد سلامتی همه عزیزان مون و رفع بلا
موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128
با مسئولیت خانم نصیری
☘☘شماره کارت:
۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵
☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه
۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱
💐💐💐💐
کانال رسمی دست های مهربانی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@dastemehrbani
#حسینیه_منازل
#منبر_مجازی
#حکمت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب و احترام
خدمت همه شما دوستان عزیزم
پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان را خدمت قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم امام زمان علیه السلام و همه شما عزیزان تبریک عرض می کنم.
ماه رمضان شاید تنها فرصتی است که مطمئنیم صدقه سری ولی نعمتمان امام زمان علیه السلام سر سفره ضیافت الهی مهمان هستیم.
اما امسال که توفیق عبادت دسته جمعی از ما گرفته شده خیلی غصه داریم و واقعا دلتنگ حرم ها و جلسات اهل بیت هستیم.
واقعا سوالی که ذهن همه ما رو درگیر کرده اینه که حکمت این فتنه و بلا چیه؟
نمی دونیم
✅ شاید فرصت مناسب خودسازی در تنهایی
✅ شاید قدردان نعماتی باشیم که قبلا متوجه آنها نبودیم مثل همین دور هم جمع شدن ها
✅ شاید همدلیهای زیبا و کمک های مومنانه
✅ و شاید اسراری باشد که ما از آنها قطعا بی خبریم.
تنها چیزی که باعث میشه در این امتحان سربلند بیرون بیاییم #اعتماد به خداوند متعال هست.
به این داستان واقعی از #حکمت خدا دقت کنید 👇
شخصی تعریف میکرد
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم (بعنوان مسافر).
آنروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ... هستند. (یه فحشی داد)
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت:
۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
?این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!
دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنند که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی، بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
خدایا بحق مهمان عزیزت تو را قسم می دهیم در این ماه مبارک قدردان این ماه قرار بده و توفیق عمل صالح و ترک گناه به ما عنایت بفرما.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_صد_دو
سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل
واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بینظیری میشد ...
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد الان به زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه ...
قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک
کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد:
+غذا حاضره...
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد:
+ بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت:
+امروز رفتم جواب آزمایشو گرفتم.
-خوب؟ چی شد؟
+همون حدسی که میزدیم درست بود
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت:
+خدا رو شکر 6 هفته است، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت:
+اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت:
-اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد، یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
+در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
+همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت:
- چایی نداریم؟
+زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت:
+چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم حرف میزنیم ها
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_صد_سه
-چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
+الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت:
- نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت:
+ تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد و گفت:
+به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت:
+ سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت:
- اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت:
+یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت:
+اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت:
- نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
+ نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت:
- تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت:
+سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت:
+چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
+یک کم یعنی چقدر؟
-یعنی مثال یکی دو روز
+خوب من تا به مینا بگم اون آمپول رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت:
- فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
+من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان ، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت:
-چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
-آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت:
- حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت:
-تو خوشبوترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade